باید در تاریکی مطلق صدای هواپیماها را گوش میدادیم، باید همکاری میکردیم تا کمک کنیم به آنها که میجنگیدند و دفاع میکردند، در جنگی که هشت سال طول کشید و هیچ قطعهای از خاک کشورمان جدا نشد!
***
خیلی راحت است پشت دستاوردهای فناوری بنشینی و عکسهای جنگ را نگاه کنی. عکسهایی که نام عکاس ندارند و ما نمیتوانیم از آنها استفاده کنیم. حیف است این عکسها دیده نشوند.
عکسهایی از حرکت رزمندگان در غروب ودر نخلستانها. خیلی راحت است دیدن این عکسها و تماشای روزهای خاکی و شنیدن صدای توپ و تانک از تلویزیون. اما جنگ فقط این تصویرها نبود، باید میرفتی. این را مردان جنگ میگویند.
***
«حاج علی» پدر دو پسر است که حالا تازه از نوجوانی بیرون آمدهاند. وقتی به جنگ رفت، 16 ساله بود. سه برادر بزرگتر او در جبههها بودند که حاجعلی هم درس و پدر و مادر را رها کرد و رفت تا هشت سال بعد...
حالا در سرش ترکشی خانه کرده که نمیتوانند آن را در بیاورند. پاهایش پر از ترکش است و درد دارد. او دایم دنبال قرص مسکن میگردد. پسرها کف پایش را ماساژ میدهند. حالا به من بگو پدر، چرا جنگ کردی؟
پدر:« ما جنگ نکردیم، ما دفاع کردیم. برای همین به جنگ میگویند دفاع مقدس! اگر کسی به خانهی شما حمله کند میایستید و نگاهش میکنید؟ هر چه خواست به او میدهید؟ اگر خانهتان را خواست چه؟ به او میدهید و میروید؟ به خانهمان حمله کرده بودند.»
***
تهران اینطوری نبود، جنگزده هم نبود، یک شهر بیخیال هم نبود؛ مسجدها ستادهای فعالی داشتند، در خانهها زنها برای خودشان گروههای امداد و کمک تشکیل داده بودند و در ابتدا و انتهای جنگ هم که هواپیماها و موشکهای دوربرد روی سر مردم پایتخت هوار شد شهر ما را هم جنگزده کرد! تهرانیها هم مثل مردم شهرهای مرزنشین، صدای جنگ را شنیدند.
***
«در سرم صدای سوت میپیچد، همهاش صدای خمپاره میآید، صدای جنگ» محمد پدر دو دختر نوجوان است. در کارخانهای کار میکند و دو سال آخر جنگ را در جبههها بوده، از 15 تا 71سالگی.
صدای دستگاههای کارخانه با صدای خمپارهها در هم میپیچند. وقتی به خانه میآید تحمل هیچ سروصدایی را ندارد و بچهها از کودکی یاد گرفتهاند مراقب سکوت خانه باشند.
هستی دختر کوچکتر هیچوقت از پدر نپرسیده که چرا به جنگ رفتی؟ هستی میگوید:« خوشحالم که بابام از کسانی است که موقع جنگ به جبهه رفتن تا از ایران و مردمش و بچههاش دفاع کنن. بابام اون موقع خودش یه دانشآموز بوده، همسن و سال خواهرم. دو سال دیگه من هم به سن اون میرسم. به نظرم بابام خیلی شجاع بوده.»
***
در تهران آسایشگاهی هست برای جانبازان اعصاب و روان. در گوشه و کنار تهران خانههایی هستند که ساکنانش جانبازِ بیمارِِ شیمیایی دارند. در تهران اتوبانهایی هست به نام سرداران شهید و کوچههایی همه به نام قهرمانان شهید دفاع مقدس!
تهران موزهای دارد به نام دفاع مقدس.
در بهشتزهرای تهران، قطعههایی هست که شهیدانش آرام خفتهاند و قطعههایی هست بدون نام برای شهدای گمنام.
در تهران مردمی زندگی میکنند که بمبارانها و موشکبارانها را تجربه کردهاند و اگر حتی به جبهه نرفته باشند، همه خاطرات مشترکی دارند از روزهایی به نام « هشت سال دفاع مقدس!»