خیلیوقت است از ته دل نخندیدهام، اما بدتر از آن، اینکه خیلیوقت است گریه نکردهام و دستمالکاغذی لولهشده نچسبیده به لپهایم. گریه نکردهام برای او که رفته، برای عروسک بیمویی که از کودکی با خودم به دنیای بزرگترها آورده بودم و گمش کردم، برای گربهی پیر حیاطمان که چندوقتی است نیست و انگار یک قطره آب شده و رفته توی زمین!
انتظار کشیدن، اتفاق سخت اما خوبی است. گوش به زنگ تلفن میمانی یا چشم بهراه رسیدن پستچی و گاهی ورقخوردن تقویم! حیف که خیلیوقت است برای هیچچیز انتظار نکشیده و پشت درهای بسته ننشستهام. خیلیوقت شبها به فردا و خبر خوبی که شاید برسد فکر نکردهام و با آرزوهای دور و دراز به خواب نرفتهام.
خیلیوقت است چیزی گم نکردهام. شاید حالا وقت پیدا کردن آنهمه چیزی باشد که گم کردهام: عینک، خودکار فلزی براق، شعری که سر زبانم بود و در ذهنم گم و گور شد. شاید حالا وقتش باشد که بالأخره کسی از راه برسد و آن من گمشده را پیدا کند. غبار را از من پاک کند و از کفشهای جدید برقافتادهام تعریف کند. قشنگ خندیدنم را کشف کند و دست و دلبازیام را دوست داشته باشد.
خیلیوقت است فصلها همینطور بیآنکه دیر کنند یا آمدن از یادشان برود، سبز و زرد میشوند. حالا که پاییز آمده، کتهای بلند از کمدها بیرون میآیند، یقههای آهارخورده برمیگردند و چکمهها برای تجربهی باران آماده میشوند. نارنگیها با رسیدن پاییز میرسند، سروکلهی مهر پیدا میشود و کلاغهای یکشکل بر درختهای خشک صف میکشند.
خیلیوقت است، خیلیوقت... و من تنها دلخوشیام این است که نقطهی پایان از اینجا که ایستادهام خیلی فاصله دارد. باید دست بجنبانم. تا آش همین است و کاسه همین، هیچچیز درست نمیشود! نگرانم؛ که خیلیوقت است از خیلی وقتها گذشته...