آهسته و شمرده حرف میزند و خواهش میکند«شما خبرنگارها که دستتان به مدیرعامل تأمین اجتماعی میرسد، درد دل ما را بگویید تا شاید به حال بازنشستگان یک فکری بکنند بلکه یک ذره از مشکلات ما کم شود.» به سود سهام عدالت دل بسته بوده. حرف اول نام خانوادگیاش «م» است و میگوید که ثبت نام سهام عدالت از روی حروف الفبا شروع شده و قبل از اینکه به حرف م برسد روند کار متوقف شده و دستش به سهام عدالت نرسیده وگرنه ممکن بود هرازگاهی پولی هم بابت سود سهام عدالت دستش را بگیرد بلکه به زخمی بزند.
به اینجا که میرسد حجم صدایش کم میشود، یکلحظه مکث میکند که بگوید زندگی خیلی سخت است و روزهای آخرش سختتر هم میشود. از تورم میگوید که روزبهروز بیشتر میشود و آدمهایی مثل او که اصلا توان مقابله و تحملش را ندارند و زود به ته خط میرسند و غصه تمام زندگیشان را پر میکند.
یک حساب سرانگشتی میکند که با 500هزار تومان چه چیزهایی میشود خرید و دو نفر آدم مثل او و زنش در طولماه چه چیزهایی میتوانند بخورند که با این پول بشود مواداولیه خرید و غذا پخت؛ صبحانه، ناهار، شام. شما سه وعده غذای روزانه را هرقدر که بخواهی مختصر و ساده کنی باز هم به دشواری میشود تا پایانماه دوام آورد. دنبال جنس ارزان گشتن هم برای خودش حکایتی دارد، اینکه یک پیرمرد یا پیرزن زنبیل بگیرد دستش و برود دنبال آدرسهایی که از آشنا و همسایه گرفته و بگردد تا روغن مایع 900گرمی از یک مغازهای 50تومان ارزانتر بخرد یا بگردد تا ارزانترین برنج موجود در بازار را پیدا کند که در خریدش صرفه جویی کند، بعد از اینهمه تلاش با اینهمه صرفهجویی مگر چقدر میشود هزینهها را کم کرد؛ 10هزار تومان، 20هزار تومان یا کمی کمتر و بیشتر، این پول هم از زندگی یک زوج پیر که با حقوق بازنشستگی سر میکنند درد چندانی دوا نمیکند.
30سال کار کرده، هرماه همچون یک بیمهپرداز خوشحساب حق بیمهاش را تمام و کمال پرداخت کرده و به مستمری بازنشستگیاش هزار تا امید بسته، پیش خودش فکر کرده اگر خدا سلامتی بدهد و عمری باقی باشد روزهای بازنشستگی را در یک خانه نقلی با زنش سر میکند و فرزندان و نوههایش میآیند دیدنش و همه را جمع میکند دور یک سفره و یک غذای ساده را همه دور هم میخورند.
رؤیاهایش را که تعریف میکند، افسوس میخورد به خاطر روزهایی که با هزار تا امید رفته سرکار و خسته برگشته و به امید روزهای خوش بازنشستگی فردا صبح کله سحر دوباره رفته سرکار و بهخودش نهیب زده که مرد تا جوانی و انرژی دارد باید کار کند و نان بازویش را بیاورد سر سفره زن و بچه؛ بهخودش نهیبزده که چرت زدن و لمدادن و استراحتکردن را باید گذاشت برای بعد از بازنشستگی که وقت برای استراحت کردن هست.
پیرمرد میگوید شما که دستتان به مدیرعامل تأمین اجتماعی میرسد از قول ما بگویید که این روزها به سختی میگذرد، این تورم بازنشستهها را له کرده است و این عاقبت حق بازنشستهها نبود، چراکه در سالهای جوانیشان تا آنجا که توانستهاند کار کردهاند. حرفش را با دعاهای پی در پی تمام میکند و هزار تا آرزوی خوب برای همه جوانها دارد، صدایش خسته است، سرطان دارد. معلوم نیست که روزهای دیگر باز هم زنگ میزند یا نه . اصلا چند تا روز دیگر را میبیند؟ چند صبح دیگر چشم میگشاید؟ پیرمرد خیلی خسته است.