شش ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، یعنی در خرداد 58، نویسندهای که پیش از آن چهار کتاب در کارنامهی خود داشت و شاگرد جلال آل احمد بود، لحظههای انقلاب را نوشت. این نخستین کتاب خاطرههای انقلاب بود. حدود ششماه قبل هم همان نویسنده، یعنی سید محمود گلابدرهای، از میان ما رفت و این روزها جای راوی انقلاب خالی است...
جای خالی بچهی شمرون!
قضیه مال سالهای سال قبل نیست! 15 مرداد امسال محمود گلابدرهای نویسندهی «بچهی شمرون» بعد از پشت سرگذاشتن یک دوره بیماری، در سن 73 سالگی درگذشت.
این نویسنده، 28 دی 1318 در گلابدره (شمیران، تهران) به دنیا آمد. او در زندگی شغلهای بسیاری را تجربه کرد ، شغلهایی مانند شبانی در کوههای شمیرانات، بلال فروشی در تجریش، مترجمی زبان سوئدی، سمت انتخاب کتاب ایرانی برای ایرانیان مقیم سوئد، کارشناس در مرکز پژوهش کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان و کار در سازمان نقشهبرداری.
محمود گلابدرهای دانشآموز دبیرستانی بود در تجریش که معلم ادبیاتش جلال آل احمد بود. در آن زمان گلابدرهای در زنگ انشا برای جلال از سیاست و اجتماع می نوشت و در کلاس میخواند. آنها بعدها دوست و همراه هم شدند.
او تحصیل در رشتهی ادبیات دانشگاه تهران را نیمهکاره رها کرد. سپس در دانشگاه بینالمللی لندن در رشتهی ادبیات انگلیسی درس خواند و در همان دوران با زنی سوئدی ازدواج کرد.
گلابدرهای با انتشار رمان «سگ کورهپز» در اوایل دههی 40 وارد عرصهی نویسندگی شد. او بعدها بیش از ۱۰ سال از زندگیاش را در آمریکا بهصورت خیابان خوابی گذراند و پای پیاده ایالتهای مختلف این کشور را طی کرد. حاصل این دوره کتابی است چند جلدی به نام «۱۰ سال هوم لسی آمریکا».
او در 22 خرداد 1358 نوشتن خاطرهها و مشاهدات خود را از انقلاب ایران در کتابی به نام «لحظههای انقلاب» به پایان برد: « زدم به آب. این سیل خروشان همان حرکت تند خانه براندازی بود که در خیال هم حتی باورش نمیکردم...»
در سی و چهارمین سالگرد آن لحظههای اسطورهای، با چند خاطره به روایت محمود گلابدرهای سفر میکنیم به آن روزها...
من دوشادوش مردم میدویدم
گلابدرهای چهار سال پیش ( 1387 )دربارهی نگارش کتاب لحظههای انقلاب، به خبرگزاری کتاب ایران گفت: « من تنها نویسندهای بودم که قبل از انقلاب «شبهای شعر گوته» را تحریم کرده بودم و حاضر نشدم در این جلسات به داستانخوانی بپردازم. تا ۲۲ بهمن ۵۷ دوشادوش مردم در راه پیروزی انقلاب به رهبری امامره میدویدم. من در همان ایام «لحظههای انقلاب» را نوشتم که حاصل تب و تاب همان روزها بود و سال ۵۸ منتشر شد. بسیاری از نویسندگان و منتقدان آن روز دربارهی این رمان نقد و تحلیل نوشتند... من روایت ۱۵ خرداد ۴۲ را هم در کتابچهای ضمیمهی روزنامهی همشهری چاپ کردم. این ضمیمه در ایا م دههی فجر امسال تحتعنوان«لحظههایی از انقلاب» چاپ شد که انصافاً کار قشنگی بود.»
فردا میآید
شب نشسته بودیم دور هم. حالا همه مطمئن بودیم که «آقا» فردا میآید. تصمیم گرفتیم که برویم گشت و دوری بزنیم و از آن طرف هم برویم خیابان خورشید تا آنجا نزدیکتر باشیم. نزدیکتر به کجا معلوم نبود؟ هیچکس نمیدانست. از خانه زدیم بیرون. سیدخندان خبری نبود. حالا حکومت نظامی، شده بود حکومت مردمی! سرتاسر خیابان آیزنهاور مردم ریخته بودند بیرون و با شیلنگ آب میپاشیدند و جارو میکردند و آت و آشغال را جمع میکردند.
تیرآهنهای دیروزی را «یاعلیگویان» از کف خیابان برمیداشتند و کنار میکشیدند. خم میشدند، راست میشدند و میگفتند و میخندیدند.خیابان و میدان شهیاد تا خود فرودگاه را کرده بودند مثل دستهی گل. حالا حکومت نظامی ماستمالی شده بود. همه جا در دست خود مردم بود و در و دیوار را تمیز میکردند. حتی ته سیگار را توی تاریکی از کف پیادهرو برمیداشتند. انگار نذر داشتند. مادر و خواهرم و بچهها هم از ماشین ریختند بیرون و آنها هم مشغول شدند... ( لحظههای انقلاب، صفحهی309)
شعر حافظ
ناگهان انگار از خواب پریدم. آن حالت افسردگی از وجودم کنده شد. سرم را گرفتم زیر شیر آب. انگار امروز که یکشنبه 22 بهمن است تازه وارد این شهر کرج شدهام. زدم به موج مردم. حالم دگرگون شد و خواندم:
«چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد/ من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک»
در و دیوار و کوچه و خیابان شکل دیگری داشت. از لابهلای مردم میدویدم. شعر حافظ در شریانهایم میدوید... ( صفحهی 384)
ایران، ایران، ایران
قرارگاه باغ بزرگی بود... و در این مدت شده بود محل حکومت نظامی کرج و حومه. صدای هلهله و شیون و جیغ و داد از همهسو بلند شد. حتی یک تیر هم شلیک نشد. افسرها و سربازها تا چشمشان به این انبوه خلق خشمگین خدا خورد کلاهها را از سرگرفتند و بعضیهایشان هم فرنجها را کندند و فرار کردند. مردم هم دنبالشان نکردند. ریختند تو و افتادند به جان اسلحهخانه. من یک ژ-3 برداشتم و هر چهار جیبم را پر از فشنگ کردم و مغرور و سرزنده و سرحال، همچنان که داد میزدم، همراه مردم و با مردم میدویدم.
... دستهی بچهها را دیدم که شعار میدادند و شعر میخواندند:« ایران ایران ایران. ایران ایران ایران.»
پیمان توی دسته بود. جدا شد و آمد. دسته هم آمد. همهشان دختر پسرهای ده دوازده ساله بودند ... ( صفحهی 388)