همانطور که شما نوجوانها همراه با پدر و مادرتان در کوچه و خیابان برای شروع سال تازه به تکاپو افتادهاید بخش ادبیات هم در جنبوجوش تنظیم آخرین کارگاه ادبیات در سال 1391 است و دارد خودش را آماده میکند که در سال آینده با موضوعهای جذاب، دوباره به خانههایتان بیاید.
در این شماره سوژه همچنان مظنون اصلی پروندهی کارگاه ادبیات است. این هفته هم مهمان نویسندهها هستیم تا برایمان بگویند که سوژهی داستانشان را از کجا گیر میآورند؟ شما هم تا دیر نشده بنشینید و فکر کنید که دوست دارید چه موضوعی در کارگاه ادبیات مطرح شود. موضوعی که ممکن است ساده باشد یا پیچیده و یا جزو همان دستهای باشد که خیلی وقت است ذهن شما را درگیر کرده. موضوعهای پیشنهادیتان را برای کارگاه ادبیات بفرستید تا در همین صفحه آنها را با نویسندگان مورد علاقهتان در میان بگذاریم.
-
هدا حدادی:
متفاوت نگاه کنیم، متفاوت بنویسیم
پیدا کردن سوژه کار راحتی است. دوروبرمان پر از سوژه است. از صبح تا شب، همهی آدمها و کوچهها، همهی مغازهها و ماشینها، مدرسه، اداره، درخت، گربه، همه و همه سوژههایی برای نوشتناند. به اینها خوابها و رؤیاها، تخیلات و ترسها و آرزوها و هیجانها را هم اضافه کنید.
اما یک مشکل وجود دارد. همهی این سوژهها تکراریاند. پس شاید بهترین راه، فکر کردن به سوژههای عجیب و غریب و تازه باشد. چیزهایی مثل ماورا، موجوداتی از سیارهای دیگر و یا جهانهای موازی.
اما این چیزها هم مشکلات خودشان را دارند، چیزهایی که دربارهشان میدانیم بسیار اندک و محدود است و تخیلمان هم مگر تا کجا و چهقدر میتواند پیش برود؟ چهقدر این موضوعها میتوانند از تکراری شدن فاصله بگیرند، تا چند سال و پس از چند بار نوشته شدن؟
واقعیت این است که موضوعها زود تکراری میشوند. چه زمینی باشند و چه فرا زمینی. چه واقعی باشند و چه تخیلی. پس راه حل چیست؟ راه حل، نگاه متفاوت نویسنده است به همهی موضوعهای دور وبرش. میشود موضوعی تکراری مثل درخت یا کوچه را با نگاهی جدید نوشت و این چیزی است که مثل یک باکتری مفید مدام در حال تقسیم و زایش است. در دنیا به تعداد آدمها ی خلاق (نه به تعداد همهی آدمها) نوع نگاه و طرز فکر وجود دارد و با این شیوه است که داستانها نو به نو میشوند و روایتهای جدید از موضوعهای کهنه نقل میشوند.
***
من سعی میکنم موضوعهای داستانیام را بسیار نزدیک به زندگی روزمره انتخاب کنم. برایم روابط روزمرهی آدمها با هم و با اشیا و محیط دور و برشان بسیار جذاب است.
یکی از شیوههای من در انتخاب موضوع تأثیری است که آن موضوع رویم میگذارد. مثلاً ممکن است در مترو نشسته باشم و پیکسلی که یک دختر جوان به کیفش زده است نظرمرا جلب کند و ناخودآگاه بعد از مشاهدهی تصویر روی پیکسل کنجکاو شوم که صورت صاحب آن کیف را ببینم. بعد با دیدن صورتش تصاویری از زندگی او در ذهنم نقش ببندد و این موضوع را تحلیل کنم که این دختر چهطور دختری است و چهطور فکر میکند که این پیکسل را با این تصویر، برای کیفش انتخاب کرده است. حرکات دختر برایم جذاب میشود و آرام او را میپایم. کفشها و لباسش را نگاه میکنم و حرکات دستانش و طرز حرف زدنش را با موبایل. بعد به ایستگاه مورد نظرم میرسم و پیاده میشوم.
ممکن است دختر و کیفش همان موقع از ذهنم پاک شوند، اما گاهی پیش میآید که با من میآیند، پلهها را بالا میروند، ناهار میخورند، تلویزیون میبینند، کار میکنند و شب، شب به خیر میگویند. در این مواقع میفهمم که همان تأثیری که دربارهاش حرف زدم در ذهنم اتفاق افتاده است. میفهمم که موضوع کشش داستانی دارد و لابد باید نوشتش.
شروع به نوشتن میکنم. حالا وظیفهام این است که این ماجرا را جوری بنویسم که در عین ملموس بودن و باورپذیر بودن از تازگی در نوع نگاه و روایت هم برخوردار باشد. حالا باید در ضمن تعریف کردن این ماجرا چیز تازهای پیدا کنم تا برای مخاطبم جذاب باشد و سختترین قسمت ماجرا اینجاست. میتوانم از تخیلم در این نقطه کمک بگیرم. میتوانم از تجربهام یا مطالعاتی که کردهام کمک بگیرم و یا میتوانم از خود مخاطب کمک بگیرم. اما در نهایت روایت من باید منتقل کنندهی یک حس قوی باشد.
من بیشتر به تأثیرگذاری حسی معتقدم تا تعریف کردن یک قصه و دوست دارم داستانی بگویم که حس آن مثل مه به دست و پای مخاطب بپیچد و تا مدتی رهایش نکند.
هدا حدادی برای نوجوانها نوشته است:
- دوست رفیق من
- دو دوست
-
محمدکاظم اخوان:
نویسنده نباید به خودش سفارش کار بدهد
من سوژه را پیدا نمیکنم. سوژه من را پیدا میکند و میگوید: «مرا بنویس!»
سوژهها در فضا موج میزنند و لازم نیست در نهایت دنبالشان بگردیم. آنها خیلی دم دست هستند و لازم است نویسنده را پیدا کنند.
من بهعنوان نویسنده دوست ندارم دنبال سوژهها بروم. احساس خوشایندی نیست. چون حس میکنم سوژه مال من نبوده و جذب من نشده. در واقع مغناطیس وجود مرا جذب نکرده و وقتی من سراغ پیدا کردنش میروم یکجور خودم را بر آن تحمیل میکنم. سوژهها همهجا هستند. تنها احتیاج به تفکر و تأمل دارند. البته نه اینکه راجع به پیدا کردن سوژه ها تفکر کنیم؛ باید راجع به مسایلی مثل زندگی و دلبستگیهایمان، شخصیتهایی که در ذهنمان وجود دارند و منتظرند نوشته شوند تا بتوانند حرفهایشان را بزنند فکرکنیم.
در ذهن هر نویسندهای شخصیتهای زیادی چرخ میزنند و سرگردانند. آنها تا وقتی سوژهای پیدا نکنند، نظم و سامانی ندارند. سرانجام نیز زمانی جایگاه واقعیشان را پیدا میکنند که سوژهای ناگهان در ذهن نویسنده منفجر می شود و نویسنده داستانش را مینویسد.
شکل هنری هر اثری نیازمند جوششی درونی است. نباید بدون توجه به این جوشش تنها به آگاهیهایمان تکیه کنیم.
البته آگاهانه پیدا کردن سوژه چیز دیگری است.گاهی نویسنده با توجه به شرایط ذهنی و حساسیتهایش نسبت به محیط اطراف خود موضوعی در کانون توجهش قرار می گیرد و آن را مینویسد.
نویسنده نمیتواند فرمایشی کار کند. حتی نباید به خودش سفارش کار بدهد. هر موضوع دستوری هم تا داستان اثرگذاری شود نیازمند آن است که درونی شود و نویسنده باید نیاز آزار دهندهی نوشتن آن را در بندبند وجودش احساس کند؛ خود را در آن ببیند و برای مخاطبان آینهگی کند. آن زمان است که به شکلی معجزه آسا و باور ناشدنی( حتی برای خود نویسنده ) تمام ریزهکاریهای داستان شکل میگیرد و داستان خلق می شود.
تا حس و نیاز نوشتن در ما شکل نگرفته باشد؛ نمی توانیم بنویسیم؛ حتی اگر آشنایی کافی هم با تمام ابزارهای نوشتن داشته باشیم.
محمد کاظم اخوان برای نوجوانها نوشته است:
- دوست غارنشین من
- بادپا