یک طرفش پر بود از چنارهای بلند و طرف دیگر نورهای رنگارنگی که از جلوی ویترین مغازهها چشمش را اذیت میکرد. همانطور که داشت یک ورد جادویی را زمزمه میکرد، مسیرش کج شد به سمت پسر خوش قیافهای که لنگزنان مشغول فروش گلهایش بود. نرگسهای خوش عطری که آدم را میبردند توی یک حال و هوای دیگری.
پسر، لباسهای کهنه و فقیرانهای بر تن داشت. (با یک عالمه وصله، پینه) حیف! هیچکس از او گل نمیخرید. خسته شده بود. کنار جوی آب زیر چنارهای کنار خیابان نشست و شروع به گریه کرد. هری پاتر بارها قدمهایش را تا نزدیکی پسر شمرده بود. ۷۰۶ قدم بود. قبل از اینکه چوب جادوگریش را توی هوا بچرخاند و بگیرد به سمتش، با خودش فکر کرد: «شغل این پسر دیگر چی میتوانست باشد؟» و آنوقت به گزینههای مختلفی فکر کرد:
۱. دوماد سرخونه
۲. تزریقات و جراحی سرپایی
۳. آب حوض خالی کن
۴. مرفه بیدرد
۵. تعمیر ماشین لباسشوییهایی که روشن نمیشوند
۶. کمک دندانپزشک تجربی
۷. ...
هری دلش به رحم آمد و خواست از او گل بخرد که شنید یک نفر با فریاد میگوید: «کات! عالی بود. برای امروز کافیه، دوربینها رو جمع کنید. ادامهی فیلمبرداری باشد برای فردا...»
یکدفعه غوغایی شد. نورهای رنگارنگ از جلوی ویترین مغازهها کمرنگ شد و دیگر چشم را نمیزد. مردم هجوم آوردند تا از آن پسر خوش قیافه امضا بگیرند!
تصویرگرى: نازنین جمشیدى