آدمهایی که از مترو بیرون آمدهاند دنبال تاکسی میدوند، سر هم داد میزنند، به همدیگر لبخند نمیزنند و یادشان نیست یک روز دور در دورهی کودکی گوشهایشان را برای شنیدن داستانهای شاهنامه تیز می کردند. شاهنامه؛ همان کتابی که در دست اوست که وسط میدان، ایستاده!
برای اولین بار قصههایی مثل داستان سیاوش، داستان اکوان دیو، رستم و سهراب، رستم و اسفندیار، بیژن و منیژه و ... را از زبان بزرگترهایمان شنیدهایم و وقتی پایمان به مدرسه و دستمان به کتابهای ادبیات فارسی باز شد هر سال، تکهای ازشعرهای این کتاب توی گوش زنگ ادبیاتمان پیچید.
او فردوسی است. کسی که وقتی شعر میگفت سعی می کرد کمتر کلمههای غیرفارسی را به کار بگیرد؛ معمولاً تمام داستان های شاهنامه را بعد از سرودن ویرایش میکرد و دوباره و دوباره میسرود و شعرهایی گفت که خیلیها ادعا میکنند مردم ایران قرنها به شنیدن و خواندنش خو کردهاند.
کتابهایی از قول او برای شما
جلوی رفتن را نمیشود گرفت. هرکسی که یک روزی میآید روز دیگری میرود. بعضیها با رفتنشان تمام نمیشوند و در کتابهای تازه ادامه پیدا میکنند. فردوسی شعرهایش را گفت، بازنویسیهایش را کرد و از نتیجهی کار راضی شد و بعد، زمان رفتنش رسید. برای همین کتابش را برای همهی آنهایی که خواندن و شنیدن را دوست داشتند، جا گذاشت و رفت. او را در باغ خانهی خودش به خاک سپردند؛ باغی که بعضیها هم گفتهاند باغ خانهی دخترش بوده است.
داستانهای شاهنامهی فردوسی تا قرنها بعد از او در میان بیشتر ایرانیان زبان به زبان میگشت و کوچک و بزرگ در مناسبتهایی گوش میسپردند به نقالها یا بزرگترهایی که بلد بودند شعرهای شاهنامه را بخوانند. وقتی امکان چاپ این کتاب فراهم شد، خیلیها دست به تصحیح شاهنامه زدند و همینطور که زمان گذشت و سالها تمام شدند و به زمان حالا رسیدیم خیلی وقتها، این کتاب به زبان سادهتر نوشته شد. نویسندههایی که فکر میکردند خواندن شاهنامه برای کودک و نوجوان سخت است قصههای این کتاب را بازنویسی و شعرهایش را تبدیل به نثری ساده و جذاب برای علاقهمندان کردند.
حالا وقتی در کتابفروشی ها قدم بزنی کتابهایی را پیدا میکنی که براساس قصههای شاهنامه برای کودکان و نوجوانان بازآفرینی شدهاند. خیلیها مثل عباس جهانگیریان دربارهی شاهنامه و قصههایش تحقیق کردند و در داستانهایشان از هنر نقالی حرف زدند. نویسندههایی هم مثل اسدالله شعبانی، آتوسا صالحی، مسعود خیام و ... به بازآفرینی شاهنامه علاقه نشان دادند.
کسی که قصههای شاهنامه را دوست دارد، کسی که از ماجراهای شاهنامه خاطرههای زیادی دارد، کسی که خیلی شبها گوش چسبانده به دهان مادر یا مادربزرگش و به افسانههایی پر از موجودات عجیبغریب و اتفاقات خارقالعاده، گوش داده است حتماً کتابهای بازآفرینی شاهنامه را دوست خواهد داشت.
آتوسا صالحی از دل شاهنامه پنج جلد کتاب بازنویسی را به نامهای «گردآفرید»، «رستم و سهراب»، «سیاوش»، «قصههای شاهنامه» و «فرود و جریره» درآورد و به دست انتشارات افق سپرد. کتاب هایی که بعد از چاپ جایزههایی را هم بردند.
سید علی شاهری هم شانزده جلد از دل شاهنامه بیرون کشید و برای انتشار به نشر چشمه سپرد و کتاب دیگری را هم به نام «فرهنگوارهی شخصیتهای شاهنامه» نوشت. کتابی که شخصیتهای شاهنامه را به نوجوانان معرفی میکند.
فردوسی داستانهای جذابی تعریف میکند. هر کدام از داستانهایش جدا از بقیهی کتاب، خواندنیاند. خوب است که این روزها میشود به کتابفروشی رفت و یک تکه یا یک داستان از شاهنامه را بهصورت تکی و در کتابی مستقل از شاهنامه خرید. درست است که فردوسی حالا قرنهاست که رفته، اما این کتابها همان کتابهاییاند که هنوز رفتن او را باور نکردهاند و دارند از قول او برای ما داستان تعریف میکنند.
مثل آواز خواندن کسی در باد
یک روز غروب بود که وسط پیادهرو ایستادم و به صدای باد گوش دادم. انگار کسی در باد داشت آواز میخواند. به سمت صدا رفتم. ده قدم خرگوشی به چپ و بعد بیست قدم فیلی به جنوب. گوشهی پارک، مردی با لباسهای ساده ایستاده بود. مردی که داشت شعرهای شاهنامه را بلند بلند می خواند و با چوبی که در دست داشت به پردههایی که آویزان کرده بود اشاره میکرد. سریع شناختمش. او نقال بود!
آن روز، غروب تبدیل به شب شد و اژدها از توی داستان، از توی پردهی نقال بیرون آمد و دمش را برای مردمی که ایستاده بودند و نگاهش میکردند تکان داد. رستم با بازوهای پهن آمد و با اژدها کشتی گرفت. مرد نقال غروب را تبدیل به شبی کرد که با آتش دهان اژدها روشن شد.
آن روز برای رفتن به خانه عجله داشتم. تا رسیدم، تمام چیزهایی را که دیده بودم برای پدرم تعریف کردم. پدرم خندید و گفت؛ میدانی نقالی چیست؟! اطلاعات خیلی زیادی نداشتم.
پدرم گفت که قدیمها چیزی که تو امروز عصر در خیابان دیدی اتفاقی عادی بود. نقالی در ادبیات و تاریخ ایران برو وبیایی داشت. نقال را دوست داشتیم؛ که حافظهای قوی در شعر خواندن و حفظ کردن داستانها داشت. جلویمان میایستاد و با پردههای نقاشی شده داستانهای حماسی میگفت و شعرهای محلی میخواند. گوشمان پر بود از آوازهای او...
پدرم گفت که حتماً نمیدانی افسانههای حماسیِ نقالها جزو داستانهاییاند که سینه به سینه نقل شدهاند و بیشتر وقتها هم از کتاب شاهنامه انتخاب میشوند یا شخصیتهای شاهنامه، قهرمان اصلی داستانهای نقال میشوند.
بعد برایم از جایی گفت که نقالها را همیشه آنجا پیدا میکردی؛ محل زندگی هنر نقالی و شاهنامهخوانی از قدیم در قهوهخانهها و مکانهایی تاریخی مثل کاروانسراها بود و شاید این روزها که مردم کمتر به اینجور جاها سر میزنند پارکها و میدانهای شلوغ، جای آنها را گرفتهاند. همین است که تو امروز عصر، گوشهی پیادهرویی شلوغ نقالی را دیدهای.
پدرم خوشحال بود. خیلی خوشحال و برایم گفت که دو سال پیش (1930 یا 2011 میلادی) نقالی بهعنوان هنری ایرانی در سازمان یونسکو به ثبت رسید.
بعد هم چایاش را خورد و گفت: خوب بود اگر این هنر هیچوقت تمام نمیشد و دوباره صدای آوازهای محلی توی گوشمان میپیچید...
عکس از مهبد فروزان