«Mehran is a madly» (مهران دیوانه است) این اولین جملهای بود که گفتم. کلاس از خنده ترکید. باید سه جمله پشت هم میساختیم. دو جمله دیگر خیلی مهم نیست. معرفی خودم بود. عصبانی شدی و پرسیدی: «دیوانه یعنی چه؟»
و جواب شنیدی: «نمیدانم!؟» و تو خوب میدانستی که معنیاش را میدانم. این را میشد از نگاهت فهمید. اما باید حساب مهران را میرسیدم. زیادی حرف میزد. در ایران این روزها برای قشر عظیمی از زنان و مردان که به شغل معلمی مفتخرند بزرگداشتی برپا میشود که نامش «گرامیداشت هفته معلم» است.
هر چند معلمان کشورم ایران، این روزها خواستههای بیشتری را از دولت مطالبه میکنند که فراتر از برپایی بزرگداشتی یک یا چند روزه در سال است. هنوز به درستی نمیدانم در کشور شما، هند- که من نیز چند ماهی است برای ادامه تحصیل در آن ساکن شدهام- روزی به نام «معلم» وجود دارد یا خیر. اما یقین دارم که در زندگی همه ما آدمها معلمان بسیاری نقش داشتهاند که بیشتر آنان مانند مادران سرزمینام ایران هرگز شغل معلمی اختیار نکردهاند و این خود فرصت خوبی است که خطاب به تو اما برای همه معلمان میهنام بنویسم: «معلم خوبم موفق باشی.»
میخواهم برای معلمان میهنم از جایی بنویسم که تجربههای بسیاری را در این مدت کوتاه برایم به ارمغان آورد. دانشگاهی که تو و همکاران دیگرت تلاش بسیاری دارید تا به ما -به اصطلاح «خارجیها»- بیاموزید که «راضی و خشنود زندگی کردن کم از دانشاندوزی» نیست.
- حالا یادت آمد walia maam من چه کسی هستم؟
دانشجوی دوره 6 ماهه زبان انگلیسی، که برای ادامه تحصیل در کشورت ابتدا مجبور به گذراندن این دوره و اکنون علاقهمند شدم.
- اما تو که هستی؟
خوانندگانم هنوز تو را نمیشناسند. «من A-Nilesh walia، ابتدا معلم و سپس رئیس گروه بینالمللی آموزش زبان انگلیسی به خارجیان هستم. شما به شهر پونا(Pune) هند آمدید تا تحصیلات خود را به درجات بالاتری ترقی دهید.
هیچ پیشرفتی هم بدون تغییر میسر نیست. راه رشد نیز بسیار ساده است. بنابر این با طبیعت هماهنگ شوید و پیام طبیعت یعنی تغییر در عمق درون و سطح بیرون را به خوبی بشنوید. شما زنان و مردان جوان، سفیران کشورهایی هستید که بخشی از فرهنگ و آداب و رسوم خود را برایمان به ارمغان میآورید و ما از این مسأله بسیار خشنودیم. همچنین آمدهاید تا تغییری دیگر را در درون خود تجربه کنید.
پس بدانید در دنیای امروز تغییر با لحظهها و ثانیهها همآغوش است. روزگاران دیروز میبایست منتظر زمین لرزهای بود تا تغییر شکل میگرفت اما امروزه تغییر در قالبهای گوناگون صورت میگیرد. نگاه کنید به بارانی که میبارد حتی طبیعت هم به شستوشو و تغییر نیاز دارد. پس منتظر چه هستید؟ علم یعنی تغییر و باید با آن جلو رفت و تکان خورد.»
کلمه «تکان» را که شنیدیم ناگهان بیاختیار همهمان روی صندلیهای تالار اجتماعات دانشکده آموزش بینالمللی زبان انگلیسی جابهجا شدیم. همهمهای برپا شد. هر کس به زبان خودش چیزی میگفت. یادت هست؟ همان موقع که فریاد زدی ساکت و تازه آنجا بود که فرصت کردم خوب نگاهت کنم.
زنی چاق با قدی کوتاه و چهرهای سوخته، اما نه از آفتاب که این یکی را از آباء و اجدادت به ارث بردهای. پوشیده در لباس رسمی زنان کشورت «ساری». با چهرهای بداخلاق. و این عصبانیت دائمیات بیشتر شبیه یک ماسک بود برای ترساندن ما و عجب که آن اوایل چقدر بچهها از تو میترسیدند. من هم. حتماً به یاد داری یا نه؟
دوباره شروع کردی به حرف زدن، همه را خسته کرده بودی، حتی همکارانت را. ما که جای خود داشتیم. مجبور بودیم به دقت گوش کنیم تا اصلاً بفهمیم درباره چه حرف میزنی و این وسط بیچاره جهانگیر، اولین دوست ایرانیام در هند که صدای مخملیاش برای همه خاطره شد. چه عذابی میکشید. چون بیشتر جملات شما را مجبور بود برایم ترجمه کند.
«آفتاب نزده سرکلاسهای درس حاضر میشوید و با غروب خورشید در خانههایتان هستید. تکلیف خود را از همین ابتدا روشن کنید و گرنه: «برگردید به کشورهایتان. این بهترین راه است.» و این جملات آخر را آنقدر در این مدت از دهانت شنیدم که دیگر برایمان بیشتر شبیه یک شوخی شد تا تنبیه و بعد یکی یکی همکارانت را به ما معرفی کردی.
خانم Bajaj، تحصیلکرده آمریکا، چاق و خندهرو. بسیار هم مهربان. «نوشتن راحت و آسان» نام کتابی است که او تدریساش را به عهده داشت. آقای Baharati، زنی نسبتاً قد بلند و شوخ طبعی که همه ما را فرزندان خود خطاب میکرد و تدریس آموزش دستور زبان انگلیسی با او بود. «Language in nse» به عبارتی مکالمه، که در حین گفتوگوهای دو نفره و چند نفره، مروری داشت بر درسهای دیگران و تمرین چند باره آنها.
معلم آن زنی جوان، پرحوصله و بسیار باهوش به نام NiNa بود که همان جلسه اول تمام نامهای ما را از بر کرده بود و اما mr amul پسری جوان با تن صدایی بسیار بلند، که فنوتیک (آواشناسی) به ما یاد میداد.
و بالاخره دختری ریز نقش دانشجوی دکترای زبانشناسی که تدریس زبان انگلیسی و یا به نوعی کتاب فارسی خودمان، با او بود که پس از مدتی هرگز نیامد و وقتی علتش را جویا شدیم شنیدیم به بیماری تیفویید مبتلاست و در بیمارستانی در بمبئی بستری است و جای آن به دختر جوان دیگری به نام Prajakte سپرده شد و چقدر هشدار میدادی که مواظب بیماریهای هپاتیت و تیفویید باشیم و واکسنهایمان را به موقع بزنیم.
خوشت آمد walia maam، همکارانت را معرفی کردم؟ اما خودت، چه کتابی را آموزش میدادی؟ «نوشتن همین و بس». به زبان دیگر تدریس انشاء با تو بود. هفتهای یک موضوع را انتخاب میکردی و بعد از ما میخواستی درباره آن بنویسیم. چه کار سختی. نوشتن به زبانی دیگر و چقدر شیرین، آرام آرام همدیگر را از این طریق شناختیم که این تنها راه ارتباط ما با تو بود. ما از خودمان و از جایی که از آن آمدیم گفتیم و تو برایمان بر روی تخته از جایی که هم اکنون در آن زندگی میکنیم نوشتی. درست مثل همین کاری که الان مشغول آن هستم. «نوشتن در باره همه این پنج ماه» آن هم به زبان شیرین فارسی. کمی هم تو سعی کن، حتماً یاد خواهی گرفت. همانگونه که من.
شهری که در آن زندگی میکنیم
اولین هفته کلاس را با این موضوع شروع کردی: «شهری که در آن زندگی میکنیم.» منظورت پونا(pune) بود. چه چیزی را درباره شهرت میخواستی بدانی؟
پونا شهری است از ایالت ماهاراشترا، که مرکز آن بمبئی است. با جمعیتی حدود 7 میلیون نفر که بین 9 تا 10 هزار نفر آن را دانشجویان ایرانی تشکیل میدهند. دارای آب و هوایی گرم و خشک در پاییز و زمستان و گرم و مرطوب در بهار و تابستان، به همین علت تنوع گیاهی در این شهر نیز متفاوت است و از هر دو اقلیم آب و هوایی درختانی در این شهر موجود. اما اینها آن چیزهایی نبود که تو دنبالش بودی. تو میخواستی شهرت را از زاویه چشمهای کنجکاو خارجیانی که به کشورت آمدهاند ببینی. باشد قبول. پس خوب گوش کن.
اینجا یک ریز باد میوزد. و خاک را از آسمان به زمین و تا مغز استخوانت فرو میکند. چشم را میسوزاند و خسته میکند. تا بخواهی سگ و گربه و گاو و خر و گراز و خوک در کوچه و خیابان میچرخند و جولان میدهند فیل که دیگر جای خود دارد.
پشت ماشینهای شهرت بدون استثنا نوشته شده «لطفاً بوق بزنید» آن هم نه یک بار که هر چند بار، همه با هم، بدون علت. و تازه این ارکستر سمفونیک خیابانی زمانی کامل میشود که صدای اگزوز موتورسواران با موزیک معابد شهرت که هر کدام خود ساعتی جداگانه برای نواختن دارند، یکی شود. «آلودگی صوتی» اینجا غریبتر از دانشجویان ایرانی است. خلاصه آن که کلانشهری است اینجا که گویا تا چند سال پیش (50 سال) روستا بوده است.
با مردان و زنان رنگارنگش که با نگاهی مهربان از کنارت میگذرند. پای صحبت هر کدام از همشهریهایت که بنشینی تحصیلات عالیه دارند با درآمدی اندک، اما راضی و سرخوش. بوی زباله و فضولات انسانی و حیوانی بیشتر نقاط شهرت را پر کرده است، برای همین مدام سفارش میکنی که از جاهای غیرمطمئن مواد خوراکی نخریم و از شیرهای آب داخل خانه و خیابان فقط برای شستوشو استفاده کنیم.
از اینها که بگذریم مرز بین فقیر و غنی در اینجا معلوم نیست. کنار یک برج قشنگ و خانههای مجلل و یا فروشگاههای زنجیرهای بسیار مدرن؛ که بنابه گفته راویان فرنگدیده، با برجها و فروشگاههای آن سوی آبها برابری میکند، کپرنشینانی زندگی میکنند که نه تنها از داشتن نعمت برق و آب محرومند که حقوق ماهیانه بسیاری از آنها بین 250 تا 500 روپیه(5تا 10 هزار تومان) است. و صبحها هنگام آمدن سرکلاس تو، بسیار شاهد بودم صفهای طویلی را که در انتظار رفتن به توالتهای عمومی داخل شهر لحظهشماری میکردند و تأمین آب مصرفیشان به عهده همسایههای دور و نزدیکشان بود.
در هند بهای آب مصرفی رایگان است. و عجبا که این همه فاصله طبقاتی هیچگاه موجب خشم و تنفرشان از هم نمیشود و برخلاف آلودگی صوتی؛ «همزیستی مسالمتآمیز» واژهای بس مأنوس با زندگیشان است و شاید برای همین است که آمار بسیاری از جرایم از جمله دزدی و عدم امنیت در اینجا صفر است. اما هیچکدام از اینها باعث نمیشود که از حقوقشان صرفنظر کنند. هرچند که اعتراضشان به جایی نرسد. چند روز پیش شاهد تظاهراتی در مرکز شهر نزدیک اداره پلیس بودم.
زنان و مردان شهرت با ظرفهای آبشان بر سر به طرف دفتر ایالتی پونا در حرکت بودند. دست میزدند و پایکوبان سرودی را زمزمه میکردند. نتوانستم بفهمم اعتراضشان برای چیست، اما بر روی پارچهای بزرگ نوشته بودند: «ای آقای (مهاراجه)... دنیا بر این روال که تو میبینی نمیچرخد، همهچیز حساب و کتاب مشخصی دارد. روند تاریخ تعیین کننده است که تو عادل بودهای یا نه. یادت باشد اگر گاندی نبود تمام هند را انگلیس قورت داده بود و تو الآن رئیس ما نبودی. ما همان فرزندان گاندی هستیم.»
روزی که قرار بود به کشورت بیایم، چندین و چند سایت اینترنتی را جستوجو کردم تا اطلاعاتم در باره شهرت تکمیل شود. اما بسیاری از آنها غلط از آب درآمد. مثلاً آنها هزینه زندگی در اینجا را به طور متوسط ماهیانه 150 تا 200 هزار تومان برآورد کرده بودند در حالیکه در اینجا برای هر دانشجوی ایرانی 300 هزار تومان در ماه خرج میآورد و این فقط هزینه کرایه خانه و رفت و برگشت به دانشگاه و خوردن سه وعده غذای اصلی است.
اما اگر بخواهی از اینترنت استفاده کنی و یا هفتهای یک بار با دوستانت به سینما، استخر و رستوران بروی رقم هزینه زندگی بسیار بالاتر از این صحبتها میزند. ولی نمیدانم چه حسابی است که اغلب ایرانیان اینجا معتقدند خاک پونا گیراست. شاید به خاطر شبهای خنک و زیبایش و جشنهای خدایان بیشمارتان است که با اغراق به اندازه تعطیلات رسمی همه کشورهای دنیا، روز جشن و تعطیلی دارید.
برای رفع خستگی از خواندن این گزارش هم که شده بگذار یکی از آنها را برای تو و خوانندگان روزنامه تعریف کنم.
تازه چند روزی از آمدنم به اینجا میگذشت. خسته از دانشگاه به خانه برگشتم. روی تختم دراز کشیده بودم که صدای موسیقی تند خاص کشورت تمام فضای اتاقم را پر کرده بود. سعی کردم بیتوجه به سر و صدا، به خوابیدنم ادامه دهم. فایدهای نداشت. ساعت 5بعدازظهر بود. بیدار شدم و با کلافگی کتابهای درسیام را مرور کردم.
سر و صدا همچنان ادامه داشت. حالا ساعت از 10 شب گذشته بود و صدا بیشتر و نزدیکتر. مجبور شدم به خیابان بروم تا ببینم این همه سر و صدا برای چیست. اول فکر کردم عروسی یکی از همسایگان است. اما وقتی به خیابان رسیدم نتوانستم جلو تعجب و خندهام را بگیرم. تمام خیابان را باندهای صوتی پنج- شش طبقه که بلندیاش به اندازه خانه بود اشغال کرده بود. مردم از کوچک و بزرگ، پیر و جوان با هر نوع پوششی- ساده و شیک، تمیز و کثیف- به رقص و پایکوبی میپرداختند.
دور تا دور مراسم در حفاظت پلیس منطقه بود و حتی گاهی پلیس هم با مردم همراهی میکرد. بسیاری از خارجیان با دوربینهای دیجیتال خود لحظات شادمانی مردم را ضبط میکردند.
هر کس هر موزیکی را که میخواست پشت تریبون اعلام میکرد و به سرعت نواخته میشد. حالا دیگر ساعت از یک شب گذشته بود. اما جشن همچنان ادامه داشت و جمعیت بیشتر و بیشتر میشد. هر ملیتی را که میخواستی میتوانستی به راحتی در آنجا پیدا کنی. شاد بودند. حالا دیگر بومیان از خارجیان میخواستند که در جشنشان شریک شوند. بسیاری رفتند و بسیاری فقط تماشاگر شدند. آن روز جشن «بیرون ماندن از خانه تا صبح» برای رهایی از مشغله روزانه بود.
آن شب چقدر لذتبخش بود که چون ما غریبهای را، در جمع خودشان پذیرفتند و فرقی نمیکرد هر کس چه فرهنگ و مرامی را با خود به میان میآورد. و من چه دوست دارم این در هم شدن فرهنگها را.
خانواده من
یادت میآید صبح یکی از روزهای کلاس، زهرا، زنی که همراه سه فرزندش به هند آمده تا هم خود ادامه تحصیل دهد و هم بالا سر فرزندانش که مدتی است در اینجا ساکنند، باشد، دیر سر کلاس حاضر شد.
مثل همیشه فریاد زدی: « هفت و نیم»، یعنی کلاس سر ساعت 7 و 30 دقیقه صبح شروع میشود. و او که فقط چند سالی از تو کوچکتر است و برای بچههای کلاس نقش مادرانهای ایفا میکند با ترس و لرز گفت: «متأسفم، ببخشید.» تا بچهها و کارهای خانه را سر و سامان بدهم کمی طول کشید. و این جمله آخر را به زبان فارسی گفت و تو که نمیدانستی او چه میگوید فقط گفتی: «حرف نباشد.»
یادت آمد کدام روز را میگویم ?walia Maam همان روزی که دیر آمدن زهرا بهانهای شد تا درباره خانوادههایمان برایت بنویسیم. فراموش که نکردی؟
همه شروع کردیم به نوشتن. وقت که تمام شد ورقهها را جمع کردی. پایان کلاس از من خواستی که بمانم. ماندم. پرسیدی چرا همه فعلهایی که درباره خانوادهام نوشتهام، گذشته است. پاسخ شنیدی: «متأسفم، همه اعضای خانواده من یکسال پیش در یک تصادف رانندگی درگذشتند.»
و برایم گفتی: «راه زندگی، لحظهای سبز روشن است و پر از طراوت، لحظهای بعد خستگی راه میگیردت و کم کم سواد خاکستری سفر، نمایان میشود. این لحظه را هم که طی کنی، شب فرا خواهد رسید و آرام خواهی یافت. در تاریکی مدفون نشو... فردا دوباره فراخواهد رسید. که رنگ و بویی نو خواهد داشت و این به همه میارزد.»
و همه اینها را چند بار گفتی و تکرار کردی تا خوب مطلبات را بفهمم. و من فقط یک جمله گفتم: «شما معلمی یا روانشناس؟»
و تو زدی زیر خنده. و بعد از تو خواستم که این رازی باشد بین من و تو. نمیخواستم کسی برایم ترحم کند و تو دلداریام دادی که تنها نیستم و مثال زدی از کیمسومی، دختر اهل هنگکنگ که چند سال پیش در اثر طوفانی که تمام شهرش را درنوردیده بود اعضای خانوادهاش را سیل با خود برد.
و او پس از این جریان به پونا میآید تا داروسازی بخواند. و یا جواد، پسر 20 ساله اهل کرمانشاه که سال گذشته وقتی علت غیبتهای طولانیاش را از او پرسیدی گفت که داغدار خواهر 18 سالهاش است که از ترس قبول نشدن در کنکور خود را به آتش کشیده است و جالب آنکه همان سال در یکی از دانشگاههای ایران قبول میشود و یا نعیم، همکلاس افغانیام که در جنگ آمریکا و افغانستان پدر و مادر خود را از دست داد.
هرچه به پایان دوره نزدیکتر میشدیم تکالیفمان نیز سختتر میشد. مثل روزهای پایانی کلاس که از ما خواستی خود را برای شرکت در جشن بزرگی آماده کنیم. «جشنواره آشنایی با فرهنگ ملل دیگر» تاریخ برگزاری آن را نیز اعلام کردی. کلاسها از آن روز نیمه تعطیل بود. همه خود را برای جشن آماده میکردند. حتی تو و همکارانت که مشتاقانه در سر تمرینات حضور پیدا میکردید تا کارهای بچهها را از نزدیک ببینید و اگر شد حتی کمک کنید. مثل کشانکشان آوردن یک صندلی از کلاس بر روی سن برای تکمیل دکور نمایش شکسپیر از فرانسه.
از ایران، عدهای برای اجرای موسیقی و آواز ایرانی داوطلب شدند، استقبال کردی. تمرینات شروع شد.
گویا این رسم دیرین، هر سال برای مدعوین از رؤسای دانشکدههای مختلف، استادان دانشگاه و دانشجویان قدیمی برپا میشود. به نوعی معرفی دانشگاه هم است.
روز جشن آمد، برنامه به خوبی اجرا شد. دوباره بالای سن رفتی و شروع کردی به صحبت، اما این بار در آخر برنامه، و برایمان باز از تغییر گفتی: «بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهار و دو باره تغییر... امروز شما تغییر کردید، پی در پی و آهسته و پیوسته و گاهی هم تند. مکاتب علمی، هنری، فلسفی پی در پی تغییر میکنند و انسانهای مدرن مجبورند لحظه به لحظه ارزشهایشان را شناور نگه دارند و این جهان اگر از منطق تغییر پیروی نمیکرد فاجعه انسانی رخ میداد و مرگ یعنی تغییر و ما مدیون مرگیم که ما را از سکون به سکوت و آگاهی کیهان میبرد. ناهارتان آمده است.»
و این جمله آخر برای من که همیشه آماده غذا خوردن هستم، لذت بخشتر از همه سخنرانیات بود. غذایی که دست پخت خود بچهها از هر ملیتی بود و من که تقریباً هیچ غذا و شیرینی را نخورده و آزمایش نکرده باقی نگذاشتم و حتی غذای تو را هم خوردم. و همین شد مایه تعجب تو و شادی بچهها. که البته آموزنده هم هست که میشود از محتویات چیزی هیچ ندانست و باز امتحانش کرد.
همه این خاطرات مربوط به آن روز گرم آفتابی جشن است. همان روزی که با شروع سرود «ای ایران، ای مرز پر گهر...» مثل سایر دانشجویان ایرانی از جایت بلند شدی و کلمه «ای ایران» را همراه با ما زمزمه میکردی.