وقتی میپذیری که خانم خانه بشوی و یک مادر، دیگر فرقی نمیکند که نقاش باشی یا موسیقیدان یا بازیگر. بهترین شکل این است که مادر خوبی هم باشی، خانهدار خوبی هم باشی، کارمند یا هنرمند خوبی هم باشی.
وقتی وارد خانه لالهصبوری میشویم و پای حرفهای او و پسرش مینشینیم، میفهمیم که او همه این نقشها را خیلی خوب بازی کرده. هم برای پسر 21ساله و دختر 18سالهاش مادر و دوست خوبی بوده و هم در و دیوار و چیدمان وسایل خانهاش، نمونه یک خانهداری با عشق و لذت است. چهارشنبهها صبوری را در سریال « من نه منم» میبینید.
گفتوگوی ما که در بعدازظهر یک روز گرم بهاری، بعد از یک تلفن و استقبال لالهصبوری سر و سامان گرفت. گرچه وقت مصاحبه هلیا(دخترلاله صبوری) سر کلاس کنکور بود و گپ خانوادگی ما با یک نفر غایب انجام شد، اما حضور بهداد که فرزند بزرگ اوست و حسابی هم با صبوری اختلاف نظر دارد، باعث شد ما یک وجه مادرانه زیبا از لالهصبوری پیدا کنیم؛ مادری که چند سالی است انتخاب کرده با بچههایش تنها زندگی کند و با همه سختیها کنار آمده و نقش مادر بودنش را خوب ایفا کرده است.
گپ عصرانه ما پر از خنده و شوخیهایی بود که بین مادر و پسر رد و بدل میشد؛ مادری که با پسرش 19سال تفاوت سن دارد و به گفته خودش و تأیید پسرش، بیشتر خواهر بزرگتر بچههایش است تا مادرشان.
خواندن صمیمیترین لحظههای زندگی لالهصبوری و بچههایش خالی از لطف نیست.
- اول از لاله صبوری خانهداری که خانه زیبایی دارد، شروع میکنیم. چقدر برای زیبا شدن خانهتان وقت میگذارید؟
من قبل از اینکه بازیگری را انتخاب کنم، کار هنری میکردم. به نقاشی علاقه داشتم. به همین دلیل، داشتن یک فضای زیبا که مورد علاقهام باشد را دوست دارم.
معمولا عاشق خرده ریز گرفتن برای دکوراسیون خانه هستم. دنبال جمع کردن دکورهای کوچک و هارمونی ایجاد کردن بین آنها. خیلی سخت نمیگیرم که چیزهای عجیب و غریبی داشته باشم.
بعضی از خانهها خیلی مدرن هستند یا خیلی غیرعادی سنتی که احساس خانه بودن را به آدم نمیدهند. دوست دارم یک فضای مابین داشته باشم که هم احساس خانه بودن را منتقل کند و هم زیبایی داشته باشد.
- چقدر از این وسایل را خودتان درست میکنید؟
بعضیها را که پیدا نکنم. وقتی از عهدهام بربیاید، خودم درست میکنم. مثل این رومیزی که دور دوزیاش کردم و بعضیها را هم سفارش میدهم که آن شکلی که دوست دارم، برایم بسازند.
- برای پیدا کردن وسایل و دکورهایی که دوست دارید، چقدر وقت میگذارید؟
خیلی نمیگردم؛ چون خودشان صدایم میکنند. ولی کلا رفتن به مغازهها و مراکز خرید را دوست دارم. نه اینکه دنبال وسایل بهداشتی و آرایشی و لباس باشم، بلکه بیشتر دنبال وسایل خانه هستم و کارهای دستی.
البته الان مغازهها پر شده از اجناس دکوری چوبی و تایلندی. قبلا صنایع دستی خودمان که کاربرد هم داشت بیشتر دیده میشد. مثلا وقتی به یک مغازه در یک شهر شمالی سر میزدی حتما یک وسیله که مخصوص آنجاست، پیدا میکردی.
اما الان، وسایل ایرانی که خاص و زیبا هستند انگار کمتر شده. به هر حال، من خیلی جستوجو نمیکنم. چیزهایی که باید بخرم، خودشان پیدایشان میشود. اگر کسی نشناسدم و به حرفم نگیرد که آخر فلان سریال چی میشود؟! خیلی در همچین مغازههایی میگردم.
- تنها خرید میکنید؟
بله، اغلب وقتها. البته دخترم هلیا همراهم میآید ولی تا به حال نشده بهداد برای خرید با من بیرون بیاید.
بهداد: من زیاد علاقهای به بیرون رفتن و خرید کردن ندارم.
- پس شما هیچ وقت وسیله خانه برای مامان نمیخرید؟
بهداد: نه زیاد. یکبار یک ساعت برایش خریدم که حس کردم خیلی خوشش نیامد ولی خب احترام گذاشت و نگهش داشت.
- چرا؟ ساعت زیاد داشتید که مادر از این یکی خوشش نیامد؟
بهداد: نه برعکس. این ساعت را هم بعد از حدود 15-10 سالی که مادر دنبال ساعتی میگشت که خاص باشد و پیدا نمیکردم، بیشتر برای خودم خریدم تا یک ساعت داشته باشیم.
- خانم صبوری! دنبال چه جور ساعتی میگشتید؟
خیلی خاص نیست، یک ساعت چوبی با یک قاب بزرگ. یکبار تقریبا چیزی را که دلم میخواست پیدا کردم ولی پول همراهم نبود و بعد هم که به سراغش رفتم، فروخته شده بود.
- این خریدکردنهای مامان خسته کننده نیست؟
بهداد: نه، دیگر عادی شده.
صبوری: بعضی وقتها اعتراض میکند که دیگر خیلی زیاد شدهاند. جمعشان کن.
بهداد: خب، آخر مامان کلکسیونهای عجیبی دارد. مثلا اندازه یک دیوار قفل قدیمی جمع کرده یا مثلا چند تا افسار اسب. شمع هم که عادیترین کلکسیون است. توی خانه همه جا پر از شمع است.
- اینقدر که برای دکوراسیون خانه وقت میگذارید، برای کارهای دیگر مثل آشپزی هم وقت و حوصله دارید؟
صبوری: بله، خیلی زیاد. دوست دارم همیشه در خانه آشپزی کنم. عاشق غذاهای سنتی ایرانی هستم؛ غذاهایی که احتیاج دارند که چند ساعت روی گاز باشند تا جا بیفتند. حتی اگر سر کار هم باشم، حتما از شب قبل برای بچهها غذا درست میکنم.
خب، بعضی شبها هم بچهها دوست دارند غذای بیرون را بخورند ولی خیلی زیاد نیست. شاید 2بار در ماه اسم 20- 15مدل غذا را روی یخچال نوشتم و چسباندم تا فراموش نکنم و تقریبا صبحها از بچهها منوی غذا میگیرم.
- دستپخت مامان چطور است؟
بهداد: خیلی خوب. چون غذاهایی را که دوست ندارم درست نمیکند.
صبوری: من همیشه دوست دارم میز بچینم برای غذا خوردن.
- حتی وقتی سرتان شلوغ است؟
بله. حتی وقتی قرار است سرظهر سرکار باشم برای بچهها یک میز میچینم و میروم.
- از کتاب آشپزی که توی کتابخانهتان هست هم استفاده میکنید؟
این کتاب(مستطاب آشپزی) را بیشتر به دلیل اینکه نثر آقای دریابندری را دوست دارم، خریدم. ولی گاهی اوقات که غذاهایی خاص را بلد نباشم، به کتاب سری میزنم. مثلا چند روز پیش والک (یکجور سبزی کوهی) خریدم.
بهداد: که خیلی بوی بدی هم داشت.
صبوری: و به کتاب مراجعه کردم.
- در آشپزی ابداع هم میکنید؟
بله. سعی میکنم چیزهای جدیدی ابداع کنم. مثلا همین دیروز یک غذای جدید پختم.
بهداد: ابداع خوبی بود، خوشمزه شده بود.
- این مسئولیتها در کارتان که ویژگی خاصی هم دارد، تأثیر منفی نمیگذارد؟ دست و پایتان را نمیبندد؟
اصلا، حضور بچهها همیشه کمکم کرده؛ خصوصا در جوان ماندنم. منظورم جوان بودن ظاهری نیست، منظورم روحیه جوان داشتن است. اینکه با 2 تا نوجوان وجوان زندگی کنی و در ارتباط باشی و فضای خانه یک فضای شاد و صمیمی باشد، تأثیر مثبتی در روحیه آدم دارد.
حتی گاهی جر و بحثهای بچهها هم جذاب است. ارتباط من با بچهها آنقدر دوستانه است که گاهی به سمت خواهر بزرگتر بودن میرود.
این شادی و نشاط بچهها و ارتباط دوستانه و این رفاقت خیلی در روحیه من تأثیر دارد. خیلیها را میبینم که در جوانی شاد و سرحال هستند ولی بعد از اینکه زمان میگذرد، افتاده و کسل وخسته میشوند. این اتفاق خوشبختانه برای من نیفتاد. پدر و مادر خودم هم با اینکه اختلاف سنی زیادی با من دارند ولی با آنها هم صمیمی هستیم. اصولا خانواده ما با هم پیوسته است.
- چقدر بچهها روی کارهای شما نظر میدهند؟
من هر کاری که بهم پیشنهاد میشود را با بچهها در میان میگذارم. البته الان کاملا با خیلی از کارگردانها و روش کارها آشنا شدهاند. یک بار هم برای یک کار به حرفشان گوش ندادم و پشیمان شدم. بهداد گفت نرو، هلیا هم که فیلمنامه را خوانده بود گفت این داستان خوبی نیست. هلیا خیلی حوصلهاش زیاد است و همه فیلمنامهها را با دقت میخواند.
- شما چطور؟ همینقدر حرف مامان را قبول دارید؟
بهداد: من هم برای همه کارهایم مشورت میکنم.
صبوری: ولی گوش نمیدهد.
بهداد: سعی میکنم به نظراتش احترام بگذارم ولی آخر کار باید چیزی را انجام بدهم که خودم هم دوست دارم.
- قبول ندارید او چندتا پیراهن بیشتر از شما پاره کرده؟
بهداد: چرا. این را قبول دارم که تجربهاش بیشتر است ولی آدم باید خودش هم کاری را که انجام میدهد، دوست داشته باشد.
- زمان این تبادل نظرها بحث و جدل هم میکنید؟ قهر چطور؟
بهداد: زیاد، مدتی قهرها طولانی میشد؛ چون هر دو تای ما مثل دو دوست مغرور بودیم و هیچ کدام حاضر به عذرخواهی نبودیم. ولی الان، زیاد کار به قهر و دعوا نمیکشد.
لاله صبوری وسط این حرفها از پشت میز بلند میشود و به آشپزخانه میرود تا برایمان چای بریزد و از همان جا میگوید: بهداد میآید میگوید، صبوری، ببین صبوری، حالا دیگر یه چیزی شده دیگر صبوری. حالا ببخشید دیگر. دو تا صبوری میگوید و میرود.
بهداد: بیشتر من برای آشتی جلو میروم.
- با بهداد بیشتر بحث میکنید یا هلیا؟
صبوری: حالا دیگر خیلی بحثمان نمیشود. این روزها که بچهها بزرگتر شدند، شلوغیهامان کمتر شده. قبلا من بیشتر شروع به بحث میکردم،هی تذکر میدادم که چرا این جوری میکنید؟ چرا اتاقتان را مرتب نمیکنید؟ و...
- الان به این نتیجه رسیدید که با صلح پیش بروید؟
یک جورهایی با بزرگ شدن بچهها انگار به تفاهم رسیدیم، چون فهمیدیم که باید همدیگر را درک کنیم. به یک درک مشترک رسیدیم.
- چقدر وقت میگذارید برای رسیدن به این درک مشترک؟ آن هم با این همه مشغله کاری؟
صبوری: این درک و تفاهم چیزی نیست که یک دفعه به وجود آمده باشد. این درک، چیزی است که از ابتدای رابطه شروع میشود و بستگی به نگرش آنها و خصوصا پدر و مادر دارد. چون در نهایت ما برای این کار میکنیم که زندگی بهتری داشته باشیم. زندگی بهتر داشتن یعنی ساعتهای بهتری را کنار بچهها گذراندن.
اگر وقت نداشته باشی با بچهها ارتباط برقرار کنی، پس چرا اصلا کار میکنی. وقتی روابط به این ختم میشد که کجا میروی؟ با کی میروی؟ خب، این شکلش شاید آزاردهنده باشد. هم برای بچهها هم برای مادر و پدر، ولی توی خانه ما هلیا از راه میرسد و همه اتفاقات روزمرهاش را تعریف میکند.
- این رابطه با مامان مورد قبولت هست؟ با هم روابط خصوصی هم دارید، یعنی درد دل هم میکنید؟
بهداد: بله. چون مامان خودش کار هنری میکند من را درک و حمایت میکند. با هم زیاد حرف میزنیم.
صبوری: گاهی اوقات این دایرههای خصوصی با بهداد و هلیا نقاط مشترک هم دارد. من با بهداد خیلی درد دل میکنم؛ چون هلیا خیلی احساساتش را درگیر میکند و میبینم که خیلی غمگین میشود، سعی میکنم درباره مشکلات جدی با او حرف نزنم. ولی بهداد عاقلانهتر رفتار میکند، غمگین میشود ولی برخوردش عاقلانهتر است.
- دوست نداشتی مادرت یک مادر عادی بود و این ویژگیهای تنها با مادر زندگی کردن را تحمل نمیکردی؟
بهداد: نه، من هیچ وقت حس نکردم رفتار یا کار مادرم آزارم میدهد. خودش همیشه این تعادل را برقرار کرده.
درست است که زودتر از هم سن و سالهایم بزرگ شدم و چیزهایی را تجربه کردم که آنها تجربه نکردند ولی این بزرگ شدن را دوست دارم.
- این بزرگ شدن، درد ندارد؟
بهداد: چرا درد دارد. ولی همیشه خوشحال بودم که به خاطر نوع زندگیام میتوانم چیزهای متفاوتی را تجربه کنم و خیلی عادی نباشم. به دردش میارزد.
- شما چطور، این طور زندگی کردن، دانشگاه رفتن با داشتن 2 تا بچه سخت نبود؟
صبوری: نه، من سال 72 تصمیم گرفتم بروم دانشگاه؛ یعنی 10 سال بعد از گرفتن دیپلمم و سال 73 دانشگاه قبول شدم. با رتبه 23 کنکور سراسری. تعدادی واحدهای پیشنیاز را گذراندم و رفتم دانشکده سینما و تئاتر، چون ادبیات را دوست داشتم و مینوشتم و آن روزها مادر و پدرم خیلی کمکم کردند، خیلی زیاد. اگر الان همه چیز رو به راه است (میزند به تخته) به خاطر حمایتهای مادر و پدرم بود که یک روز هم تنهایمان نگذاشتند. یک دورهای ما با هم زندگی میکردیم و یا بچهها آنجا بودند.
- با این شلوغی زندگی درس خواندن مامان احساس نمیکردید زندگی نابهسامانی دارید؟
بهداد: اصلا. به خاطر اینکه پدر بزرگ و مادربزرگم خیلی خوبند، هیچ وقت جای خالی حس نکردم. من مادربزرگم را خیلی دوست دارم. آنقدر که بعضی وقتها مامان حسودیاش میشود.
- یعنی با مادربزرگ صمیمیتر هستید؟
بهداد: نه، منظورم این است که اصلا شبیه مادربزرگهای پیر نیست. وقتی با هم بیرون میرویم همه فکر میکنند مادربزرگم مادرم است.
- و وقتی با مادرت بیرون میروی چطور؟
بهداد: با مامان ترجیح میدهم بیرون نروم؛ چون برخوردها زیاد است. بیشتر آدمها البته لطف دارند ولی بعضیها هم نظرهایی میدهند که من عصبانی میشوم و مامان سعی میکند آرامم کند.
- توی دانشگاه به همکلاسیات میگویی که مادرت لاله صبوری است یا نه؟
بهداد: خودم نمیگویم ولی میفهمند.
- چرا نمیگویی؟
بهداد: نمیدانم. خیلی دوست ندارم البته مامانم محبوب است. هرکسی میفهمد، حس مثبتی نشان میدهد.
- بهداد! در چه چیزهایی با مامان تفاهم داری؟
صبوری: بهداد کلا با خیلی از خصوصیات من و هلیا مخالف است. این بار که من بیکار شدم 2 تا تفنگ بخریم و وسط هال بجنگیم.
بهداد: خب، مثلا من مدل موسیقیام با مدل موسیقی مامان فرق میکند. آخر مامان وقتی یک آهنگی را دوست دارد خیلی گوش میدهد. آن قدر که متنفر شود. دیگر هر چند روز یک بار به من میگوید CD جدید رایت کن توی ماشین گوش بدهم میگویم مامان! آخر هیچکس جدید نخوانده!
صبوری: من هم وقتی پیشنهاد میکنم فیلمی خوب است یا اصرار میکنم که بهداد ببیند، عمدا آن فیلم را نگاه نمیکند مگر اینکه بتوانم خیلی جذبش کنم.
- آن وقت با این اختلاف سلیقه، مشکلی پیش نمیآید؟
صبوری: نه، هرکس دوست ندارد فیلم را نمیبیند یا کاری که دوست ندارد را انجام نمیدهد.
ببینید، شاید الان به نظر خوانندهها این حرفها مصنوعی باشد. این همه تفاهم داشتن ولی این درک در مدت زیادی ایجاد شده. شاید این تفاهم پیدا کردن ناشی از تربیت سنتی و تربیت مدرنی است که همیشه در خانواده ما بوده. احترام گذاشتن به بقیه، احترام بزرگترها را نگه داشتن که امروز متاسفانه کم شده، همیشه در خانواده ما بوده.
- یعنی تو و هلیا دعوا نمیکنید و تفاهم دارید؟
بهداد: دعوای دعوا که نه، با هم کل کل میکنیم. یک شوخی که بعضی وقتها جدی میشود.
- مامان پا در میانی نمیکند؟
بهداد: نه، آخر زیاد جدی نیست.
صبوری: بعضی وقتها که این کلکل کردنها نزدیک 45 دقیقه طول میکشد دیگر کلافه میشوم و میگویم بس است ولی الان که بزرگتر شدهاند کلا کمتر دخالت میکنم.
- شما که به این تفاهمها رسیدید، میتوانید همدیگر را غافلگیر هم بکنید؟ مامان بیشتر شما را غافلگیر میکند یا شما او را؟
بهداد: خب، مامان من که کلا آدم جالبی است، همیشه کارهای عجیب و غریب میکند.
صبوری: بهداد هم در مورد کارهایش چیزی نمیگوید. آدم را در عمل انجام شده میگذارد. مثلا یک دفعه میبینی سیستم صوتی ماشین عوض شده.
بهداد: مامان هم مثل دیشب مثلا وقتی تصمیم گرفت میآید و میگوید من میخواهم مصاحبه کنم.
- تو راضی نبودی؟
بهداد: گفتم من نمیآیم.
- ولی امروز دیگر مامان گذاشتت تو عمل انجام شده و دیگر دعوت کرد که از اتاق بیایی بیرون.
اطرافیان که هی یادآوری میکنند که بچهها بزرگ میشوند و میروند دنبال زندگیشان ولی من سعی میکنم به این ترس خیلی فکر نکنم. سعی کردم آن ایدهآلپرستی را تغییر بدهم. به خوش بودن با جزییات زندگی.
بهداد: من هستم. من گفتم نمیروم. هستم.
- شده به خاطر تنها نشدن مامان مسیری را در زندگیات عوض کنی؟
بهداد: یکی دو بار پیش آمد که برای درس بروم خارج، ولی نرفتم. چون کلا رفتن را دوست ندارم و خب مامان هم دلیل دیگر بود.
صبوری: بله، به خاطر من صرف نظر کرده.
ساعت نزدیک 4 است. گفتوگوی 2 ساعته ما این قدر صمیمانه شد که زمان را نفهمیدیم. صبوری خوشحال است که بهداد با مصاحبه کنار آمده و حرف زده و جای هلیا را چند بار بین حرفهایمان خالی میکند. خانه لاله صبوری آن قدر گرم و راحت است که گپمان به یک مهمانی عصرانه شبیهتر بود تا مصاحبه.
صبوری: یکی از تخصصهای بهداد تو چپ کردن ماشین است. یک دفعه زنگ میزند میگوید مامان ماشین چپ شد.
بهداد: مامان هم (رو به مادرش: بگم؟)
صبوری: بله، بگو برای خودم هم جالب است.
بهداد: مامان هم تخصص دارد درهای ماشین را از جا دربیاورد. یک بار رفتم در پارکینگ از ماشین چیزی بردارم دیدم یک پراید هست که درش کنده شده و ستونش کج شده روی شیشه هم یک کاغذ چسبانده بود: «ماشین خودمه به تو هم مربوط نمیشه!»
- با این صمیمیت، نمیترسید یک روزی بچهها از پیشتان بروند و تنها شوید؟
(صبوری بغض کرده، سعی میکند گریه نکند ولی چشمهایش سرخ میشود) درست دست گذاشتید روی نقطه ضعفم. این ترس همیشه با من هست.