آنا میگوید: «پس من هم میآیم.»
دلم هُری میریزد پایین. به خودم بد و بیراه میگویم که چرا از ماجراهای مترو برای آنها تعریف کردهام. از خانمی که لواشک ترش و خوشمزه میفروشد و آواز میخواند. خانمی که یکبار یک عالم لوازم آرایش میفروخت و مأمور مترو جنسهایش را از او گرفت. از بچهای که به زور فال حافظ و دستمال کاغذی را در کیف مردم میچپاند. از دانشجویان و دانشآموزان خستهای که کف مترو ولو میشوند و انگار نه انگار که خاک دارد. میگویم: «شما هم حال داریدها...»
آنا میگوید: «اینهمه ما پیش خانم نژاد ضایع شدیم. امروز تو شدی.»
مونا میگوید: «کجا ضایع شد؟ فقط یک سؤال را بلد نبود. راستی چرا بلد نبودی؟ تو که جانت برای خانم نژاد جانت درمیآید!»
میگویم: «دیروز تا دیروقت با مامانم بازار بودم.»
مونا میگوید: «خرید کردید، نه؟» و به کتانیهای مارکدار صورتیاش نگاه میکند: «مامانم اعتقادی به بازار ندارد و فکر میکند وقت تلف کردن است.»
سرم را تکان میدهم. پیش خودم میگویم: «خب خرید کردیم دیگر. حالا برای خودمان نه، چه فرقی میکند خرید خرید است دیگر.»
آنا میگوید: «من هم یک بار رفتهام بازار. قیمتهایش واقعاً خوب است. این دفعه من هم با شما میآیم.»
میگویم: «با تاکسی برویم. مهمان من.»
مونا و آنا همزمان میگویند: «مترو.»
چشمهایشان برق می زند. انگار میخواهند بروند پارک. به ساعت نگاه میکنم. رضایت میدهم. این ساعت مامان توی این خط نیست.
از ورودی ایستگاه مترو که میرویم تو، چشمهای دونفرشان گرد شده است، همزمان میگویند: «اَه...» انگار هر چی آدم توی تهران است جمع شدهاند اینجا. یک آقایی که فکر میکنم مبصر مترو است هی داد میزند جهت ایمنی خود پشت خطهای زرد بایستید. مثل هر روز می روم جلوی خط زرد میایستم. منتظرم مبصر هی داد بزند. آنها هم میآیند کنارم. مبصر که میدانم از دوربین ما را نگاه میکند هی داد میزند. میدانم که همین حالاهاست که قطار سر برسد.
آهنگ رسیدن قطار را پخش میکنند. چراغ قرمز را توی تونل دراز و سیاه زیرزمین میبینم. مثل ماری دراز میآید. قطار می رسد. در باز میشود. خیلی شلوغ است. قبل از این که صبر کنم تا مسافران پیاده شوند با دست همه را هل میدهم تو. آنا که دست مرا گرفته است با من کشیده میشود. مانتوی مونا را هم میگیرم و میکشم. همه غر میزنند که اول بگذارید پیاده شویم. هر سه نفرمان میخندیم. یک نفر داد میزند: «ای وای جا ماندم. حالا چی کار کنم. از بس که شلوغ است.»
ما میخندیم. جا نیست نفس بکشیم. یک نفر داد می زند: «لواشک تازه.»
مونا میگوید: «خانم...»
فخری خانم از بین مردم جا باز میکند. جلو میآید. من سرم را پایین می برم. فخری خانم میگوید: «سلام خانم خانمها...»
حس میکنم که سر مونا و آنا میچرخد و مرا نگاه میکنند. هی صلوات میفرستم که فخری خانم دنبالهاش را نگیرد. لواشکش را می فروشد و می رود.
مونا میگوید: «با کی بود؟»
آنا میگوید: «خودش هم فهمید که اشتباه گرفته است. دیدی که دیگر چیزی نگفت.»
مونا میگوید: «آنا فکر کن که بنفشه فروشندهی توی مترو باشد، خندهدار است، نه؟!»
لواشک را جلویم میگیرد. میل ندارم.
آنا میگوید: «عجیب است که تو لواشک نمیخوری؟»
میگویم: «حال ندارم.»
مونا میگوید: «هنوز با خانم نژاد درگیره.»
مترو به ایستگاهی که یک عالم پیاده و سوار می شوند نزدیک میشود. میگویم: «حواستان را جمع کنید. الآن یک عالم پیاده میشوند.» بعد همه را زیر نظر میگیرم. مسافرانی که با کیفشان ور میروند. آنهایی که روسریشان را مرتب میکنند. آنهایی که هندزفری را از گوششان بیرون میآورند. کنار آنها میایستم. دلم میخواهد بگویم بلند شوید دیگر. رسیدید. حالا دیگر نوبت ماست. تا آخرین لحظه که نباید بنشینید. جا میمانیدها...
فوری مینشینم و خودم را میچسبانم به مسافری که نمیخواهد پیاده شود. او مجبور میشود خودش را بکشاند جای تازه خالی شدهی بغلیاش. اینجوری هیچکس فرصت نشستن پیدا نمیکند. مونا و آنا هم کنارم مینشینند. زیر لب میگویم: «حالا به قیافهی مسافرهایی که بالای سر ما ایستادهاند و سرشان کلاه رفته است نگاه کنید.» همه باهم میخندیم و ادای این و آن را درمیآوریم.
واگن خلوت شده است. فروشندهای برچسبهای کارتونی میفروشد. یک عالم از این برچسبها را دست مونا میدهد و میگوید: «اینها را برایم نگه دار.» و خودش میرود تا بقیه را بفروشد. آنا و مونا سرگرم نگاه کردن آنها میشوند. برمیگردد. هم مونا میخرد و هم آنا. فروشنده میرود.
قطار کمی میپیچد، تا آخرش پیداست. آنا و مونا بلند میشوند و آخر قطار را نگاه میکنند و میخندند. فکر می کنم با وجودی که هر روز سوار مترو می شوم باز هم دیدن ته راهروی دراز قطار برایم جالب است. در قطار باز میشود. مامان سوار میشود. ساک بزرگ تیشرتها هم دستش است. یک عالم بیرون میآورد و میدهد دستم و میگوید: «سلاموعلیکم.» میخندد: «فعلاً اینها را نگهدار.»
به آنا و مونا نگاه میکنم. مامان هم برمیگردد و به آنها نگاه میکند. آنا جلو می آید. قلبم تندتند میزند. هیچ یادم نیست که آنا و مونا مامان را توی جلسهها، دم در مدرسه، با یک ساک بزرگ دیدهاند یا نه؟
آنا میگوید: «خانم، بنفشه هر روز سوار میشود. میشود به من بدهید نگه دارم؟ دفعهی پیش مونا نگه داشت.»
مامان همه را به او می دهد و چند تایی دستش میگیرد و میرود تا به مردم نشان بدهد. مونا هم کنارمان مینشیند و با هم تیشرتها را نگاه می کنند. مونا میگوید:
« ئه، بفنشه این یکی مثل همانی است که تو به من کادو دادی. ببین الآن هم تنمه.»
مامان برمی گردد. مونا و آنا تیشرتها را قیمت میکنند. هر کدام دو تا میخواهند برای خودشان و مامانشان. پولشان نمیرسد. مامان میگوید: «ببرید، قابل شما را ندارد.»
آنا میگوید: «نه خواهش میکنم.»
مامان میگوید: «من توی این خط کار می کنم. ببرید. بعداً پولش را بیاورید.»
مونا میگوید: «نه، ما کم سوار میشویم. معلوم نیست دوباره کی...»
آنا میگوید: «اما دوستمان زیاد سوار میشود.»
مامان میگوید: «به دوستتان بدهید.»
آنا و مونا نگاهم میکنند. سرم را تکان میدهم. یعنی قبول کردهام. دلم میخواهد گریه کنم.
مونا میگوید: «خانم این دوستمان امروز توی هالهی غم فرو رفته است. شما او را ببخشید. فقط یک سؤال خانم نژاد را بلد نبود. ببین چه عزایی گرفته است.»
مامان نگاهم میکند. لبخند میزند. یک نفر قلبم را فشار میدهد. کمی بعد آهنگ مترو زده میشود. مامان با ساک تیشرت بیرون میرود.
تصویرگری: نازنین جمشیدی