مادر، سپهر را نگاه کرد و گفت: «واقعاً! دلت میخواهد شبها با سینا توی یک اتاق بخوابی...؟!»
- آره مامان... دیروز که داشتم مشقهام رو مینوشتم، به اتاقم نگاه کردم، دیدم که برای من خیلی بزرگه. میتونم یه قسمت کوچکش رو با سینا تقسیم کنم. ولی قسمت بزرگهی اتاق هنوز مال من باشهها!
-آخه میگفتی اتاق من فقط مال خودمه. یادته وقتی سینا به دنیا اومد میخواستی چمدونت رو ببندی بری خونهی عمهمریم و بشی پسر اونها؟
- خب، آره. اون موقع میخواستم برم. آخه میدونی مامان... دیروز علی داداشش رو آورده بود مدرسه. خیلی کوچولو بود... علی میگفت من و امیرحسین اینقدر با هم بازی میکنیم... میگفت بهش فوتبال هم یاد داده و بعضیوقتها توی اتاقشون فوتبال بازی میکنن... خب، اگه سینا بیاد توی اتاق من، حتماً این جوری بیشتر با هم بازی میکنیم دیگه ... نه؟!
مادر گفت: «فکر کنم اینجوری برادرهای خیلی خوبی بشین... خب، حالا از کی اتاقت رو با سینا تقسیم میکنی؟ امشب، فردا شب...؟»
-نه مامان، سینا هنوز خیلی کوچیکه. شبها گریه میکنه. اگه سینا شبها بیدارم کنه، صبحها به زور بیدار میشم و سر کلاس چرت میزنم... اونوقت خانم معلم دعوام میکنه و میگه مامانت باید بیاد مدرسه... اون وقت تو می خوای سینا رو پیش کی بذاری، وقتی بابا هم سرکاره؟ فکر کنم سینا باید مثل امیرحسین بزرگ بشه، اون موقع بیاد توی اتاق من. ولی مامان یادت باشه قسمت کوچیک اتاق مال سینا باشهها... چون من داداش بزرگترم.»
فرناز میرحسینی، 17 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: الهه علیرضایی