بیست و ششم مرداد سال جاری (17 اگوست) «رابرت دنیرو» دوست داشتنیمان 70 ساله شد. برای ایرانی جماعت شیفته و عاشق سینما، او صرفاً بیش از یک بازیگر سینما جلوهگری داشته و بسیاری از این جماعت با فیلمهای او زندگی و با آثارش دل خوش کردهاند. به گونهای که فیزیک حرکتی و طرز بیان ودیالوگش، ناخودآگاه به زندگی راستکی!مان هم مدام لینک میشد واگر هم میخواستیم در این رابطه خودمان مچ خودمان را بگیریم که: ای داد باز هم تیپیکال رابرت دنیرویمان تابلو شد، باز هم به سنت مرسوم، خودمان را به کوچه علی چپ میزدیم، اما این دگردیسیهای لحظهای قابل انکار نبود.
از این گذشته او برای نسل ما نه تنها یک حلقه طلایی منحصر به فرد است که قدر مسلم آخرین حلقه ما نیز به شمار میآید. خوشبختی اینجاست که حلقه بلا واسطه او، کسی نیست جز عالیجناب «مارلون براندو». و اگر از سال 1895که تولد سینما است تا زمان حال در اگوست 2013 هزاران بازیگر را ارزیابی کنیم چند نفر از آنها میتوانند صاحب حلقه طلایی شوند؟!
حتی برای قدیمیها نیز دنیرو بسی دارای احترام است. منظورم سینماروهای تیفوسی و دلدادههای کهنسال سالنهای سینما در 4 یا 5 دهه پیش در همین تهران خودمان است، کسانی که هنوز سراغ جان وین، جیمز استیوارت، آلفرد هیچکاک و اورسون ولز نازنین را میگیرند و دنبال اکران جدید آنها هستند. اگرچه بهتر از همه میدانند که این حضرات از این دنیا مرخص شدهاند و کسی هم البته جرأت نمیکند به آنها چیزی بگوید و مثلاً به رویشان بیاورد.
اگر باور نمیکنید و اگر کمی تا قسمتی از جانتان هم سیر شدهاید کافی است پا پیش بگذارید و به یکی از این حضرات کهنسال بگویید: راستی خبر دارید جان وین 30 سال است که مرده؟! آن وقت است که سرتان، پیش همان پای پیش گذاشتهتان بیفتد. در این حین اگر هنوز نیمه جانی برایتان مانده و نیازمند تیر خلاص هستید، تردید را کناری نهاده و متواضعانه به همین حضرت کهنسال بگویید: اگر پیغامی برای مارلون براندو دارید، بفرمایید. چرا که ایشان هم، نه سال پیش، اوایل تابستان مرخص شدند. خب، در این لحظه است که تیر خلاص از سوی سینما دوست کهنسال، ارزانیتان شده و شما مسافر بهشت میشوید... به هر روی گذشته از شوخی شاید آنها فقط مرگ چاپلین فقید را پذیرفته باشند. چرا که او به هر حال قافله سالار بود و صاحب اولین حلقه طلایی کذایی!
باری همین جماعت که فقط کلارک گیبل، همفری بوگارت، جیمز استیوارت، کرک داگلاس، لارنس اولیویه، جان وین، پل نیومن و مارلون براندو را به عنوان بازیگران اصیل سینما میشناسند و قبول دارند، رابرت دنیروی نازنینمان را هم پذیرفتهاند. اما دو نکته کلیدی (یک شباهت شگفتانگیز ویک تفاوت غمانگیز) بین این حضرات کهنسال و نسل ما وجود دارد.
آنها کارشان ناچاراً به تعصب رسید. از آنجایی که هر چه صبر کردند تا مثلاً آسمان سقفش سوراخ شود و یک هنرپیشه حسابی، در کلاس بازیگران محبوبشان پایش به زمین برسد پیدا نشد که نشد. چرا که به زعم خودشان تمام افراد این لیست که متولدین دهههای اول و دوم قرن بیستم هستند تفاوتهای آشکاری و فاصلههای سرسامآوری به لحاظ نوع بازیگری با 2 نسل بعد از خود پیدا کردند. روندی که دست بر قضا حقیقت داشت.
آنها حتی کلینت ایستوود، شون کانری، جین هکمن، داستین هافمن و جک نیکلسون را هم که همگی متولدین دهه سی هستند، کمی تا قسمتی با اوقات تلخی پذیرفتند. چرا که اعتقاد داشتند حتی امثال این گلچینشدههای متولد دهه 30 نیز علیرغم برخی شایستگیها، سرجوخهای بیش در مقابل ژنرالها یا همان بازیگران محبوبشان نیستند. (آل پاچینو ی نازنین مان را هم به این اسامی اضافه کنیم، اگرچه او متولد 1940 است). اما همینها، دنیرویی را پذیرفتند که متولد 1943 است. چرا که در او رگههایی از شخصیت انسانی به همراه نوع خاص بازیگری دیدند که به دلها و قلبهایشان نشست. علاقهای جادویی شبیه همان انس و الفتی که با غولها یا همان ژنرالها و بازیگران قدیمیشان داشتند.
اینجا به اولین نکته کلیدی میرسیم. نسل ما به صورت قاچاقی و به لطف «ویدئوی بتا ماکس» و در کنج پستوی خانه، با ژنرالهای حضرات کهنسال آشنا شد. پیش از این فقط توانسته بودیم درباره آنها حریصانه و با عطش وولعی سیریناپذیر بخوانیم. اصلاً نسل ما، اول سینما را خواند و بعد سینما را دید. هرچه مکتوب درباره این غولها و درباره سینما دست یافتنی وگیر آوردنی و حتی دزدیدنی بود در تیررس ما بود. این آشنایی نمور و وارونه را (با تمام لذتهای ناب و مختص به خودش) مقایسه کنیم با دیدن این غولهای هنرهفتم در زمان خودشان، آنهم روی پرده نقرهای و سحرآمیز سینما و دوباره و دوباره دیدن و همراه با دوبلههای جادویی و سکر آور و جاودانه و ماندگار از نسل اول و دوم گویندگان و دوبلورهای سینما...
همین طرز آشنایی باعث شد این جماعت کهنسال شیفته سینما فقط و فقط و فقط بازیگرانی را به رسمیت بشناسد که پیش از این آنها را روی پرده سینما دیده بود و لاغیر. اما دیگر پرده نقرهای فیلم فرنگی نمایش نمیداد و جماعت کهنسال، اسباب جدید نمایش فیلم مثل همان «ویدئوی بتا ماکس» را از بیخ به رسمیت نمیشناختند. بر عکس نسل ما، مانند جماعت از قحطی برگشته، هرچه فیلم قدیمی بود حتی تا دهها بار میدید و مشتاقانه دست بر آسمان منتظر فیلم به گمان خودمان و خیر سرمان جدید میماند.
مثلاً فیلمهای محصول1975 تا 1978 برای ما نوبرانه بود. چند سال بعد حدود سالهای 1365 تا 1368 اما فراگیر شدن «وی اچ اس» باعث شد که جمع کثیری از همان جماعت کهنسال شیفته سینما سکته ناقص بزنند، چرا؟ دلتنگی آنها به سبب دوری شان از سینما کم چیزی نبود. آنها با یک فاصله 15 ساله، فیلمهایی را دیدند که نه کارگردانش را میشناختند ونه بازیگرانش را.
و بد دیگر آنکه شوالیهها و ژنرالهای محبوبشان در دنیای بازیگری، دیگر پیر و فرتوت شده بودند و بدتر از همه این بود که قهرمانانشان دیگر نقش اول نبودند. آنها که با «مارلون براندو» و فیلم «وحشی» (محصول 1953) جوانی شان را آغاز کرده و تا میانسالی او و خودشان با «پدرخوانده» و «آخرین تانگو در پاریس» (محصول 1972) ادامه دادند، با یک فترت نوستالژیک، او را دو دهه بعد در «مرد تازه» (محصول 1990) همراه با آغاز کهنسالی خود و او مشاهده کردند.
اینگونه شد که جماعت کهنسال شیفته سینما قید همه جدیدها را زد. در حقیقت شروع آن تفاوت غمانگیزکه در بالا ذکر کردم در پایان به اینجا انجامید که آنها ماندند و یک فهرست کوچک اما بسیار وزین، و نسل ما مانده، با یک فهرست بزرگ اما بسیار مغشوش.
اما همین قدیمیها که «رابرت دنیرو»ی جوان را در زمان میانسالی «مارلون براندو» کشف کردند. پس از آن فترت نوستالژیک، او را جایگزین تمام شوالیهها و ژنرالهای محبوبشان در دنیای بازیگری قرار دادند و خیالشان تخت شد. چرا که در فاصله همین ناخنک زدنهای گاه و بیگاه خود به فیلمهای «وی اچ اس»، تعدادی از آثار دهه 80 «دنیرو» مثل فیلمهای «گاو خشمگین»، «سلطان کمدی»، «روزی روزگاری در آمریکا» و نهایتاً «رفقای خوب» را دیدند و سر ضرب در مقایسه با فیلمهای «پدرخوانده 2» و حتی «شکارچی گوزن» اشکشان درآمد که ای دل غافل سقف آسمان سوراخ شده بوده و رابرت دنیرو 15، 20 سالی است که فرود آمده.
اما شباهت شگفتانگیز بین نسل ما و سینماروهای قدیمی تیفوسی یا همان دلدادههای کهنسال سینما، به همان صبر کردنها و ایجاد سوراخی درسقف آسمان و فروافتادن یک بازیگر راستکی! تازه برمیگردد. همان احساسی که آنها برای کلارک گیبل، جیمز استیوارت، همفری بوگارت، کرک داگلاس، لارنس اولیویه، جان وین، پل نیومن، مارلون براندو و. . . داشتند؛ الان ما برای همین رابرت دنیرو، آل پاچینو، جک نیکلسون، داستین هافمن، جین هکمن، مورگان فریمن وبرای فیلمسازانی مثل مارتین اسکورسیزی داریم. در واقع اگر سقفی هم سوراخ شده باشد خودمان را مثل قدیمیهایمان به خواب میزنیم. اگر چه بدانیم که حق با ما نیست.
برای نسل ما که رابرت دنیرو در شمایل قدیسی بیبدیل در جهان هنر هفتم است، (ایکاش روز تولد آل پاچینوی نازنینمان هم بود) حتی فکر کردن به اینکه آیا او جانشینی در این عرصه دارد غم افزا است، چه برسد به اینکه به دنبال سوراخی در سقف آسمان هم باشیم. برای نسل ما اگرچه تعدادی از بازیگران توانمند متولد دهه 50 مانند «تام هنکس» به دلیل ویژگیهای بارز هنری و اخلاقی بسیار قابل احترامند اما هرگز - اگرچه به اشتباه - جای کسی را برایمان پر نمیکنند.
از بازیگران متولد دهه 60 مانند «تام کروز»، «براد پیت»، «جانی دپ» سخن گفتن نیز، که هیچ. اگرچه «جانی دپ» جلوهگریهایی دارد اگر این «تیم برتون» موذی بگذارد.
دور نخواهد بود روزی که نسل جدید به سهم خودش و به روال همیشگی، هم چنانکه بر همان نسل کهنسال و بر خود ما گذشت بیاید و حلقه طلاییاش را به بازیگر مورد توجه و علاقهاش بدهد. ضمن این که آنها از شانس ما نیز بهرهمند خواهند شد. نسل ما این شانس را پیدا کرد تا کارگردانهای جوان خوش فکر وصاحب اندیشه را زودتر و بهتر بشناسد.
اگراین نسل اسکورسیزی و کاپولا را روی نوار وی اچ اس شناخت (و دست بر قضا نسبت به امکانات آن زمان زیاد هم دیر نشده بود، همان آشنایی نمور و وارونه را که در فوق گفتم)، در ادامه توانست فیلمسازان جوانی مانند برادران کوئن، کوئینتین تارانتینو، دیوید فینچر، کریستوفر نولان و تعدادی دیگر را تقریباً همزمان با کشف و درخشششان؛ بشناسد وپیگیر کارهایشان باشد. و اینگونه فیلمسازان را با همان المنتها و آیتمهایی که مختص به فهرست بازیگران بود به این لیست اضافه کند.