یکی از زیباییهای داستان، شناختنِ آدمهای آن است و اولین شرط ماندگار شدن شخصیتها در ذهن خواننده این است که نویسنده آنها را خوب معرفی کند. معرفی شخصیت این نیست:
«من مینا هستم، 17 ساله، با پدر و مادر و خواهرم زندگی میکنم و حالا میخواهم یک ماجرای جالب برایتان تعریف کنم...»
با چند توصیف و دیالوگ میتوانیم همهی اینها را نشان بدهیم. این که داستان جالب است یا نه هم بهتر است به عهده خواننده باشد.
این هم نیست:
«او بسیار پسر کوشایی بود و با همهی همکلاسیهایش مهربان بود اما....»
این فقط قضاوتهای نویسنده دربارهی شخصیت است و از کجا معلوم که درست باشد؟
هردوی اینها سعی دارند شخصیتها را معرفی کنند، اما شما میتوانید ببینیدشان یا تصورشان کنید و با آنها دوست شوید؟ من که نمیتوانم.
لازم نیست همان اول کار دستِ شخصیتتان را رو کنید یا یکهو وسط داستان در چند جمله خودتان را از شناساندن شخصیت راحت کنید. بگذارید شخصیت نرمنرم بیاید توی قصه و با هر حرکت و دیالوگ و توصیف بخشی از نقابش را بردارید و نشانش دهید:
«کاغذهایش دور و برش پخش شده بود و او داشت نوک دماغش را میمالید. هر وقت این کار را میکرد معنیاش این بود که سخت در حال فکر کردن است. گفتم بابا! یادتان هست همیشه میگفتید باید به کسانی که کمتر از ما رفاه و آسایش دارند کمک کنیم؟ او گفت هووم و نوک دماغش را مالید و به ورقهایش نگاهی انداخت.»
به خاطر وین دیکسی، نوشتهی کیت دیکامیلو، ترجمهی ویدا لشکریفرهادی، نشر قطره