میگی: «نه، همین الآن باید بخوابی، همین الآن.»
میگم: «مامان، خواهش میکنم. فقط میخوام ایمیلم رو چک کنم.»
میگی: «یه بار گفتم نه، نشنیدی؟ برو بخواب، فردا باید با جرثقیل بیدارت کنم...»
میگم: «مگه قراره برم مدرسه؟ مثلاً تابستونهها...»
تو از قدرتت استفاده میکنی: «اگه نخوابی اینترنتت رو جمع میکنم...»
باشهای میگم و زیر لب ادامه میدم: «مرغها هم اینقدر زود نمیخوابن...»
و تو میری توی آشپزخونه. من فکری به سرم میزنه. صدات میزنم: «مامان...»
میگی: «بله» و من به دنبال صدات بهطرف آشپزخونه، به قول بابا، یورتمه میرم.
میگم: «میخوام داستان بنویسم.»
میگی: «الآن؟ ساعت 11 شب؟ بخواب فردا بنویس.»
میگم: «نه تا اون موقع از ذهنم میپره.»
میگی: «خب برو اون لپتاپت رو خاموش کن، بشین سریع بنویس، سریع بخواب.» میگم: «نه دیگه مامان، فناوری پیشرفت کرده. میخوام تو لپتاپ بنویسم، تو برنامهی وُرد.»
نگاهی بهم میکنی و میگی: «وُرد دیگه چیه؟»
من برات از وُرد میگم و تو میگی: «نخیر، همین الآن اگه نخوابی لپتاپت رو جمع میکنم...»
همانند کشتی شکستگان به سوی لپتاپ میرم و شاتداونش میکنم و به ناچار بهطرف رختخواب سرازیر میشم... حرصم گرفته و میخوام لجبازی کنم، گوشیام رو برمیدارم و به دوست همیشه بیدارم پیامک میدم و به این فکر میکنم که خوش به حالش که کسی به دیر خوابیدنش گیر نمیده...
تا صبح با دوستم پیامکبازی میکنم و فردا به بهانهی پول خوراکی برای خودم شارژ میخرم و به این فکر میکنم که واقعاً چهقدر رفتار با ما نسل جدیدیها سخت است...
زهرا امیربیک
15 ساله از شهرری
تصویرگری: مهسا تیموری از تهران