همشهری آنلاین: در چگونگی آمدن عمر بن سعد به کربلا گفته شده است که عبیدالله بن زیاد، عمر بن سعد را فرمانده ۴ هزار تن از کوفیان کرده و به او دستور داده بود تا آنان را به ری برده با دیلمیانی که بر این منطقه چیره شده بودند، مبارزه کند. او براى رفتن به رى آماده مى‏ شد که موضوع قیام امام حسین(ع) پیش آمد و چون امام(ع) به سوى کوفه حرکت کرد ابن­ زیاد، عمر بن سعد را پیش خواند و به او دستور داد نخست به جنگ امام حسین(ع) برود و چون از آن فارغ شد به سوی محل حکومت خود یعنی ری حرکت کند.

به گزارش خبرگزاری مهر، پس از فرود آمدن امام حسین(ع) و یارانش در کربلا در دوم محرم سال 61 هجری،حر بن یزید ریاحی نامه­ ای به عبیداللّه بن زیاد نوشت و او را از فرود آمدن امام(ع) در این سرزمین با خبر ساخت. در پی این نامه، عبیداللّه نامه ­ای خطاب به امام(ع) نوشت و به واسطه پیکی به دست آن حضرت(ع) رساند. او در این نامه چنین نوشته بود: «امّا بعد، اى حسین از فرود آمدنت در کربلا با خبر شدم؛ امیرمؤمنان - یزید بن معاویه- به من فرمان داده که لحظه­ ای چشم بر هم ننهم و شکم از غذا سیر نسازم تا آن که تو را به خداى داناى لطیف ملحق ساخته یا تو را به پذیرش حکم خود و حکم یزید بن معاویه وادار نمایم. والسّلام».

نقل شده امام(ع) پس از خواندن این نامه، آن را به کناری پرتاب کرد و فرمود: «قومى که رضایت خود را بر رضایت آفریدگارشان مقدّم بدارند رستگار نخواهند شد.» پیک ابن­ زیاد به حضرت(ع) عرض کرد: یا اباعبداللّه پاسخ نامه را نمی­ دهی؟ امام حسین(ع) فرمود: «پاسخش عذاب دردناک الهی است که به زودی او را فرا می­ گیرد.» پیک نزد ابن­ زیاد بازگشت و سخن حضرت(ع) را به او بازگفت. عبیدالله از این سخن امام(ع) به شدّت خشمگین شد و در تجهیز سپاه برای جنگ با امام(ع) همت گماشت.

ورود عمربن سعد به کربلا

عمر بن سعد، فردای آن روزی که امام حسین(ع) در کربلا فرود آمد - روز سوم محرم- به همراه چهار هزار نفر از مردم کوفه وارد کربلا شد. در چگونگی آمدن عمر بن سعد به کربلا گفته شده:«عبیدالله بن زیاد عمر بن سعد را فرمانده چهار هزار تن از کوفیان کرده و به او دستور داده بود تا آنان را به "[ری و] دَستَبی" برده با دیلمیانی که بر این منطقه چیره شده بودند، مبارزه کند. عبیداللَّه همچنین فرمان حکومت رى را نیز به نام عمر نوشته بود و او را به سمت فرمانداری این شهر برگزیده بود. پسر سعد به همراه یاران خود از کوفه بیرون رفت و در منطقه­ ای در بیرون کوفه به نام "حمام اعین" اردو زد.

او براى رفتن به رى آماده مى‏ شد که موضوع قیام امام حسین(ع) پیش آمد و چون امام(ع) به سوى کوفه حرکت کرد ابن­ زیاد، عمر بن سعد را پیش خواند و به او دستور داد نخست به جنگ امام حسین(ع) برود و چون از آن فارغ شد به سوی محل حکومت خود حرکت کند.

ابن­ سعد جنگ با امام حسین(ع) را خوش نمى ‏داشت از این­ رو از عبیدالله خواست تا او را از این کار معاف بدارد؛ اما ابن­ زیاد معافیت او را منوط به پس دادن فرمان حکومت ری کرد. عمر بن سعد چون چنین دید از عبیدالله مهلت خواست تا در این باره اندکی بیندیشد.

او بازگشت تا با خیرخواهانش مشورت کند؛ اما با هر که مشورت کرد او را از این کار باز می­ داشتند. از جمله کسانی که عمر بن سعد در این باره با آنان به مشورت پرداخت خواهرزاده ­اش حمزه بن مُغَیرة بن شُعبه بود.

نقل شده حمزه نزد پسر سعد آمد و گفت: دایى جان ترا به خدا قسم مبادا به مقابله حسین بروی که نافرمانی خدا کرده ‏اى و پیوند خویشاوندی­ ات را قطع کرده ‏اى؛ به خدا قسم اگر همه دنیا و زمین و دارایی‌هایش، از آنِ تو باشد و تو از آن دست بشویى برایت بهتر از آن است که خدا را در حالى ملاقات کنى که خون حسین را به گردن دارى.

عمر بن سعد به او گفت: بی­گمان، به خواست خدا، این کار را بر عهده نخواهم گرفت.» او این سخن را گفت؛ اما همچنان شوق حکومت بر ری را در دل داشت.

گفته شده او در آن شبی که از عبیدالله بن زیاد مهلت گرفته بود تا در کار خود بیندیشد اشعاری را با خود زمزمه می­ کرد و می گفت:«أ اترک ملک الری و الری رغبه ام ارجع مذموماً بقتل حسین / و فی قتله النار التی لیس دونها حجاب و ملک الری قرة عین» آیا ملک ری را ترک کنم و حال آنکه آرزوی من همان است یا آنکه با بدنامی و قتل حسین برگردم. در قتل حسین دوزخ است که بر کسی پوشیده نیست؛ ولی ملک ری موجب روشنایی چشم است.»

از عبداللَّه بن یسار جهنى نیز نقل شده که می­ گفت: «وقتى به عمر بن سعد دستور داده بودند به سوى حسین(ع) حرکت کند، پیش وى رفتم؛ به من گفت: امیر( عبیدالله بن ­زیاد) به من دستور داد به سوى حسین حرکت کنم؛ اما من این کار را نپذیرفتم.

گفتم: خدایت قرین هدایت بدارد کار درستى کرده ­اى این کار را به عهده دیگران بینداز و خود از انجام این کار اجتناب کن و به سوى حسین نرو. سپس از نزدش بیرون آمدم.

[هنوز مدت چندانی نگذشته بود که] کسى نزدم آمد و گفت: عمر بن سعد در حال جمع کردن مردم براى جنگ با حسین است. پس نزد پسر سعد بازگشتم؛ او نشسته بود و چون مرا دید روى از من برگرداند دانستم که مصمم به حرکت و رویارویى با حسین(ع) است از این­ رو [بدون اینکه سخنی بگویم] از نزدش بیرون آمدم.»

عمر بن سعد نزد عبیداللَّه بن زیاد رفت و گفت: «خداوند کارت را به صلاح دارد! تو این کار (فرمانداری شهر ری) را به من سپرده ­اى و مردم نیز از آن خبر یافته ‏اند، اگر صلاح می­ بینى آن را تنفیذ کن و کس دیگرى را از میان بزرگان کوفه، به سوى حسین(ع) روانه کن که من براى تو در جنگ، سودمندتر و با کفایت­ تر از آنان نیستم. سپس تنى چند از بزرگان کوفه را نام برد.

اما ابن­ زیاد به او گفت: نمى ‏خواهد بزرگان کوفه را به من بشناسانى درباره کسى که مى‏ خواهم بفرستم از تو نظر نخواستم؛ اگر با سپاه ما مى‏ روى که بهتر و گر نه فرمان ما را پس بفرست. عمر چون اصرار پسر زیاد را دید گفت: [به کربلا] می­ روم. پس با چهار هزار نفر سپاهی حرکت کرد و فرداى روزى که امام حسین(ع) در نینوا فرود آمده بود به آن جا رسید.»

آغاز گفتگوهای امام حسین(ع) و عمر بن سعد

عمر بن سعد پس از آمدن به کربلا «عزره (عروة) بن قیس أحمسى» را نزد امام حسین(ع) فرستاد و گفت: «نزد او برو و بپرس براى چه به این سرزمین آمده است و چه می­ خواهد؟» عزره از کسانى بود که به امام(ع) نامه نوشته بود و ایشان را به کوفه دعوت کرده بود از این­ رو از رفتن نزد آن حضرت(ع) شرم کرد [و کار را به دیگرى حواله کرد.]

عمر بن سعد این کار را به همه بزرگانى که نامه به آن حضرت(ع) نوشته بودند، پیشنهاد کرد؛ اما آنان نیز از انجام این کار خوددارى کردند. «کثیر بن عبداللَّه شعبى»-که مردى دلاور و بی­ باک بود و چیزى جلوگیر او در کارها نبود- برخاسته گفت: «من نزد حسین(ع) می­ روم و به خدا قسم اگر بخواهى او را غافلگیر کرده می­ کشم؟»

عمر بن سعد گفت: «نمی­ خواهم او را بکشى؛ ولى نزد او برو و بپرس براى چه آمده و چه مى‏ خواهد؟» کثیر به سوی اردوگاه امام حسین(ع) حرکت کرد. یکی از یاران سید الشهداء(ع) به نام أبو ثمامه صائدى چون او را دید، رو به امام حسین(ع) عرض کرد: «خداوند کارت را قرین صلاح بدارد اى اباعبداللَّه(ع)؛ شرورترین مردم زمین که به خونریزى و غافل­کشى از همه جسورتر است به سوى تو می ­آید» سپس برخاسته نزد کثیر رفت و گفت: «[اگر می­ خواهى نزد امام(ع) بروی] شمشیرت را بگذار.»

کثیر گفت: «نه به خدا قسم این کار را نخواهم کرد؛ من فرستاده­ ای بیش نیستم پس اگر سخن‏ مرا بشنوید پیغامى که آورده ‏ام به شما مى ‏رسانم و اگر نپذیرید، از نزدتان باز می­ گردم.» أبوثمامة گفت: «پس من قبضه شمشیر تو را نگه می­دارم آنگاه سخنت را بازگو؟» گفت: «نه به خدا، دست تو به آن نخواهد رسید.» ابوثمامة گفت: «پس پیغامت را بگو تا من از طرف تو به حضرت(ع) برسانم وگرنه نمی­ گذارم به او نزدیک شوى زیرا تو مردى تبهکار هستى.» اختلاف بین آن دو بالا گرفت و کار به ناسزاگویی کشیده شد. کثیر پیش عمر بن سعد بازگشت و ماجرا را برای او بازگفت.

پس از بازگشت کثیر بن عبداللَّه، عمر بن سعد «قرة بن قیس حنظلى» را پیش خوانده از او خواست تا نزد امام حسین(ع) برود و از او بپرسد براى چه به اینجا آمده و چه می­ خواهد؟ قرة به سوی آن حضرت(ع) حرکت کرد. چون نگاه امام(ع) به او افتاد به یارانش فرمود: «آیا این مرد را مى ‏شناسید؟» حبیب بن مظاهر گفت: «آرى؛ او مردى است از طایفه حنظله از قبیله بنی­ تمیم و یکى از خواهرزادگان ماست؛ من او را مردى خوش عقیده می­ پنداشتم و گمان نداشتم در اینجا حاضر شود.» قره نزدیک آمد و پس از سلام به امام(ع)، پیام عمر بن سعد را به ایشان رسانید.

امام حسین(ع) به او فرمود: «مردم شهرتان به من نامه نوشتند که بدین جا بیایم حالا هم اگر مرا نمى‏ خواهند باز می­ گردم.» [قره برخاست تا نزد ابن­ سعد بازگردد] حبیب بن مظاهر رو به قره کرد و گفت: «واى بر تو اى قرة؛ آیا نزد قوم ستمگر باز مى ‏گردى؟ [بمان و] این مرد را که خدا به وسیله پدرانش ما و ترا حرمت بخشیده یارى کن.» قرة به حبیب گفت: «پیش همنشین خویش باز می ­گردم و پاسخ پیغامش را به او می­ رسانم آنگاه در این باره فکرى خواهم کرد.» سپس برخاست و نزد عمر بن سعد بازگشت و سخن آن حضرت(ع) را به او باز گفت. عمر بن سعد از این پاسخ شاد شد و گفت: «امید دارم خداوند مرا از جنگ با او معاف بدارد.» پس نامه­ ای به عبیداللَّه بن زیاد نوشت و او را از سخن امام(ع) آگاه کرد. او در این نامه نوشته بود:

«به نام خداوند بخشنده مهربان. اما بعد؛ هنگامى‏ که من نزد حسین بن على(ع) آمدم فرستادگان خود را نزد او فرستادم و از علت آمدن او به این سرزمین و آنچه می­ خواهد جویا شدم. حسین(ع) گفت: مردم این شهر به من نامه نوشتند و فرستادگانشان را پیش من فرستادند و از من خواستند به این جا بیایم؛ من هم آمدم، اکنون اگر آمدنم را خوش ندارند و از اندیشه ­ای که فرستادگانشان از آن با من سخن گفته‏ اند برگشته­ اند، از همین جا بازمی­ گردم.»

از حسان بن قائد (فاید) عبسى نقل شده که می­ گفت: «من نزد عبیداللَّه بن زیاد بودم که نامه عمر بن سعد به او رسید. چون نامه را براى عبیداللَّه خواندند این شعر را بر لبانش جاری ساخت و گفت:« الان اذ علقت مخالبنا به یرجو النجاة و لات حین مناص» یعنی: " اکنون که چنگال ما به او بند شده می­ خواهد بگریزد اما دیگر راه فراری براى او نیست!" آن­ گاه نامه ­ای به عمر بن سعد نوشت و در آن عنوان کرد: « به نام خداوند بخشنه مهربان. اما بعد؛ نامه تو به دستم رسید و از آنچه که نوشته بودى آگاه شدم به حسین بگو او و همه یارانش با یزید بن معاویه بیعت کنند و چون چنین کردند آنگاه در باره کار او اندیشه خواهم کرد. و السّلام.»

چون نامه به دست عمر بن سعد رسید گفت: «گمان نمی­ کنم ابن­ زیاد سر سازش [با حسین(ع)] داشته باشد.»

--------------------

برگرفته از پژوهشکده باقرالعلوم(ع)

کد خبر 237708
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز