آنها با دیدن متهم وحشت کرده بودند و دست و پایشان به وضوح میلرزید. بعد انگشت لرزانشان را به سوی او گرفتند و درحالیکه جرأت نداشتند به چشمانش خیره شوند، به افسر پرونده گفتند، خودش است. او بود که ما را دزدید.
همین چند روز پیش بود که خبر دستگیری مرد شیطانصفتی را منتشر کردیم که خودش را جای راننده سرویس مدرسه معرفی میکرد و دختران نوجوان را میدزدید. این مرد با پرسه زدن در خیابانهای مرکز پایتخت، دختران 11 تا 15 ساله را که کنار خیابان منتظر رسیدن سرویس مدرسه بودند شناسایی میکرد. بعد مقابل آنها توقف کرده و به آنها میگفت:
سرویس مدرسه خراب شده و من به جای راننده قبلی آمدهام که شما را به مدرسه ببرم.با این ترفند، او طعمههایش را سوار ماشین میکرد و بعد از ربودن آنها، با تهدید چاقو مورد آزار و اذیت قرار میداد. سپس طلاهایشان را میدزدید و قربانیانش را کنار خیابان رها میکرد. پس از دستگیری این مرد و چاپ خبر در روزنامهها، شاکیان تازهای به اداره آگاهی رفتند. آنجا بود که مشخص شد مرد شیطانصفت تاکنون با این شگرد 8 دختر نوجوان را ربوده و مورد آزار و اذیت قرار داده است. گفتوگو با این مرد را بخوانید تا در جریان جنایتهای سیاهش قرار بگیرید.
- فکر نمیکردی دستگیر شوی و کارت به اینجا بکشد؟
اصلا به دستگیری فکر نمیکردم. البته میدانستم بالاخره به دام میافتم و هر بار میگفتم که این بار آخر است اما وسوسه باعث میشد که ادامه دهم.
- تا کی میخواستی به این کار ادامه دهی؟
نمی دانم. باور کنید در آن لحظات اصلا در حال خودم نبودم.
- یعنی مواد مصرف کرده بودی؟
نه اصلا. من معتاد نیستم. این وسوسه بود که به جانم افتاده بود و باور کنید هر بار هم دچار عذاب وجدان و پشیمانی میشدم.
- پس چرا دوباره این کار را تکرار میکردی؟
گفتم که نمیدانم.
- ازدواج کردهای؟
بله. یک دختر 10ماهه دارم.
اگر همین اتفاق برای خانواده خودت میافتاد چه میکردی؟
گریه میکند و میگوید: ای کاش خانوادههای این دختر بچهها حلالم کنند.
- شاکیها میگویند که دخترانشان دیگر زندگی عادی ندارند و شبها کابوس میبینند و با جیغ و گریه از خواب میپرند و فکر میکنند کسی دنبالشان است. با این وضعیت باز هم توقع داری تو را ببخشند؟
میدانم. اشتباه کردم.
- چه شد که فکر این کار به سرت زد؟
اولین بار صبح زود که از محل زندگیام در اسلامشهر به محل کارم در امیرآباد میرفتم، فکر میکنم ساعت 7صبح بود که یک دفعه چشمم به دختر 10 یا 12 سالهای افتاد که کنار خیابان ایستاده بود. لباس مدرسه تنش بود. در آن زمان پراید داشتم. مقابلش ایستادم و به او گفتم سرویس مدرسه شما خراب شده و من جای راننده آمدهام. او هم سوار شد و من یک دفعه وسوسه شدم...
- چرا فقط به سراغ دختربچهها میرفتی؟
نمیدانم. شاید بهخاطر اینکه راحت گول میخوردند.
- چقدر درس خواندهای؟
دیپلمهام.
- همسرت از کارهایت خبر دارد؟
شنیدم که به اداره آگاهی آمده تا مرا ببیند. بیچاره الان کلی غصه میخورد بهخاطر من. فکر کنم روزنامهها را خوانده است. او اصلا از کارهایم خبر نداشت. شاید هم الان باورش نمیشود.
- از طعمه هایت سرقت هم میکردی؟
نه. فقط از یکی از آنها گوشوارهاش را گرفتم. میخواستم او را بترسانم. آن روز او را که دیدم، به او گفتم پلیس هستم تا بترسانمش. بعد دستش را گرفتم و به زور سوار ماشین کردم. او را به کوچهای خلوت بردم و گوشوارهاش را دزدیدم و نقشهام را عملی کردم.
- همه طعمه هایت را صبح زود شناسایی میکردی یعنی زمان رفتن به مدرسه درسته؟
بله همه آنها را صبح زود سوار ماشینم میکردم. زمانی که میخواستم سرکار بروم. بین ساعت 7 تا 8 صبح.
- چرا مرتب مدل ماشینت را تغییر میدادی؟
دوست داشتم ماشینم را عوض کنم پول که دستم میرسید ماشین دیگری میخریدم.
- وقتی نقشهات را اجرا میکردی، نمیترسیدی همان موقع که قصد فریبدادن دختر بچهها را داشتی یک دفعه سرویس مدرسه برسد؟
نه به این موضوع فکر نمیکردم.
- سابقه داری؟
نه.
- حرف آخر؟
پشیمانم، خیلی پشیمانم.