مثل همیشه نیست که به هر طرف سر بچرخانی، کلی نقاشی یا کاردستی از تو و نوجوانهای دیروز، حالت را خوب کند.
همیشه چیزهایی هست که جا میمانَد، که بُردنی نیست و مجبوری دل بکَنی و بگذاری همانجا پشتسرت باقی بماند، درست مثل یک خاطرهی دلتنگ. با اینحال خیلی دلم میخواست لااقل میتوانستیم این بادبادک را با خودمان ببریم خانهی تازه. این بادبادک هم یکی از آن خاطرههای قدیمی دوچرخه است که چند سال است روی دیوار پشت سرِ سردبیر جا خوش کرده و هنوز هم هروقت در اتاق را باز کنی، با نیش باز نگاهت میکند. دلم میخواست این نیش بازِ در حال پرواز را هم با خودمان ببریم خانهی تازه، ولی دوستان میگویند که نمیشود، که ممکن نیست، که این بادبادک آنقدر به دیوارش عادت کرده که نمیتوان جدایش کرد. بهجایش قرار میشود در خانهی جدید یک بادبادک جدید درست کنیم.
حالا دیگر کارتنهای نخپیچ و چسبدار از سر و کول هم بالا رفتهاند و راه رفت و آمد را بند آوردهاند. اسبابکشی است دیگر؛ اگر شما هم یکبار خانهتان را عوض کرده باشید، حتماً میدانید الآن دوچرخه چه حال و روزی دارد. بههرحال اسبابکشی در دنیای امروز و برای آدمهای امروز، اتفاق عجیبی نیست و دوچرخه هم قبلاً یکبار آن را تجربه کرده؛ وقتی هشت سالش بود از کوچهی تندیس به اینجا (تقاطع خیابانهای شهید مطهری و سهروردی) آمد و حالا هم در 13 سالگی، یکبار دیگر دارد باروبندیلش را جمع میکند تا به ساختمان جدید کوچ کند.
بعضیچیزها هست که نمیتوانی با خودت ببری و مجبوری بگذاری همانجا بماند؛ این قانون زندگی است. ما هم ناگزیر با ساختمانی که از آن کلی خاطره داریم، خداحافظی میکنیم، دستهایمان را به رسم خداحافظی بالا میآوریم و برای آخرین بار، در و دیوارش را تماشا میکنیم.
دلمان را خوش میکنیم به اینکه هرجا نوجوانها باشند، شادی و امید و مهربانی هست و به کسی بد نمیگذرد. خانهی جدید دوچرخه هم با اینهمه نوجوان پرانرژی از سراسر ایران سوت و کور نخواهد ماند، مگر نه؟
سردبیر