این قرار و قانونی است که در مقصد گذاشتید. اولش معلوم است، آخرش هم باید معلوم باشد. حرف اضافهای در بین نیست. اگر قبول کنی مسافر این قطاری، شاید در راه بهت خوش بگذرد. منظرههای جدید و تجربههای تازه... بالاخره، سفر است دیگر! اما اگر بخواهی داستانسازی کنی و سفرت را ادامه بدهی، قضیه سخت میشود.
داستان اول
مرد اولش که تو را به این سفر دعوت کرد، شرط گذاشت که قصهپردازی در کار نباشد. قرار شد توی ایستگاه که پیاده شدی، رویت را هم برنگردانی. قرار شد توی لحظه زندگی کنید. قرار شد نه گذشتهای باشد، نه آیندهای، حالا باشد.
قرار شد این سفر یک راز باشد، کسی نفهمد، کسی نداند. راه افتادید، بی توشه، بیبار. میدانستی موقعی هم که رسیدی، سوغاتی در کار نیست. اما گفت دوستت دارد و تو خیال کردی این دوست داشتن برایت بس است. فکر کردی میتوانی. گفتی شاید این سفر برای روحیهات خوب باشد؛ اینکه از تنهایی بعد از جدایی دربیایی. شاید وسط راه همهچیز تغییر کرد.
ممکن بود بتوانی ترمز قطار را بکشی و همه چیز را متوقف کنی. میتوانستی آخرش را عوض کنی، آنجور که خودت میخواهی... گفتی شاید اینطوری اعتماد از دسترفتهات دوباره پیدا شود. شاید این مرد خودش باشد. درست است که قالبش سنتی است اما تو میتوانی روشنفکرانه عمل کنی. تعهد ابدی در کار نیست. من راضی، تو راضی... چیزی کم نداشتی از بقیه.
گفتی بودنش از نبودنش بهتر است. قطار که به ایستگاه رسید، چمدانت را که بلند کردی، از پلههای قطار که پایین آمدی و سوت قطار که بلند شد و سکو را لرزاند، هر کاری کردی نتوانستی سرت را برنگردانی. چمدان از دستت افتاد... پاهایت لرزید. قصه را نوشته بودی و حالا آدم داستانت داشت میرفت. دویدی دنبال قطار، چمدانت را ول کردی توی ایستگاه و... کاریش نمیشد کرد. اینجا بود که به قول مرد، بازی زنانه میشد. دلبسته بودی به کسی که مال تو نبود... سبز شده بودی در گلدان او و دیگر فکرش را هم نمیتوانستی بکنی که قطار دیگری از راه برسد.
داستان دوم
دروغ که به او نگفتم. میدانستم از شوهرش جداشده و تنها زندگی میکند. دوستش داشتم. چند ماه طول کشید تا این دوست داشتن را ابراز کنم و بعد هم چند ماه طول کشید تا او به من توجه کند.
از اولش گفتم که قرار نیست با هم ازدواج کنیم. گفتم او آزاد است، من هم آزادم... به هیچکس و هیچ چیز تعهدی نداریم جز خودمان. گفتم اگر دلش میخواهد میتواند به تقاضای من جواب مثبت بدهد. قرار شد فکر کند. آدم جسوری بود. حدس میزدم قبول کند. حتی خودش قبل از اینکه پیشنهاد مرا قبول کند، شرط گذاشت که برای بعدش، توقعی از او نداشته باشم. رابطهمان خیلی خوب شروع شد. یک سال با هم بودیم. بعد از یک سال آدم تازهای را دیدم؛ ازدواج نکرده بود و همسن و سال او بود. حس میکردم دیگر یک زندگی واقعی میخواهم.
میخواستم سر و سامان بگیرم. خانوادهام هم فشار میآوردند که ازدواج کنم. عاشق آن دختر شدم. اهل دروغ نبودم. رفتم خانهاش و گفتم باید خداحافظی کنیم. گفتم از اول قرار نبوده که این رابطه دائمی باشد. خودش میدانست راه دیگری وجود ندارد. پرسید چرا راهی ندارد؟ جوابی نداشتم. پرسید چرا با او ازدواج نمیکنم؟ اشک میریخت. گفتم قرارمان این نبود.
نمیتوانستم خانوادهام را راضی کنم. خانهاش خالی میشد، تنها میماند و برمیگشت به روزهای قبل از با هم بودنمان. نمیدانستم تکلیف زندگی خودم هم چه میشود. گاهی فکر میکردم شاید دیگر آن همه عشق و شور و حال به سراغم نیاید. ممکن بود یک زندگی خیلی معمولی داشته باشم اما نمیتوانستم ریسک کنم. برای ازدواج با او باید هزینه سنگینی میپرداختم. راستش را گفتم و خداحافظی کردیم.
داستان سوم
آرزو، تحصیلکرده است؛ تحصیلات عالیه؛ بسیار عالیه. شغل خوبی هم دارد. تنها اشکال کار یک ازدواج ناموفق ثبتشده در شناسنامهاش است. تجربهای که فرصت داشتن خانوادهای کوچک با چند فرزند را از او سلب کرده است. آرزو در زمان تحصیل با یکی از همکلاسیهایش ازدواج کرد و یک سال بعد جدا شد. به همین راحتی.
اغلب خواستگارانی که مورد پسندش بودهاند، با دانستن ماجرای بیوهگی پا پس کشیدهاند. این شد که احسان شد مرد رویاهای آرزو. احسان همسر موقت آرزو است؛ همسر موقت و مخفی او. هرچند این 2 در محضر به طور رسمی ازدواج موقتشان را ثبت کردهاند، با این حال نه همسر احسان از ماجرا خبر دارد و نه خانواده آرزو. همین پنهانکاری آرزو را مجبور کرد، چند ماه قبل دو پسر دوقلویش را با تمام عشقش به داشتنشان، چند ماه پیش از تولد به تیغ جراحی بسپارد. آرزو میگوید: «یکباره پرت شدم توی این ازدواج، نه اینکه نخواهم، دوستش داشتم.
وقتی پیشنهاد داد، آنقدر به یک مرد برای لحظات تنهاییام نیاز داشتم؛ به شانههایی برای تکیه کردن که بیتامل پذیرفتم. اول، قرار بود از همسرش جدا شود. اختلاف داشتند. همان زمان هم چکهای من او را از حبس نجات داد. دلم برای بچههایش سوخت. قرار بود، ازدواجمان مخفی بماند تا او از همسرش جدا شود و من بتوانم خانوادهام را برای ازدواج دائم با او متقاعد کنم.
اما نه او از همسرش جدا شد و نه خانواده من چیزی از موضوع فهمیدند، تا این اواخر که صیغهنامهام به دست خانواده افتاد و قضیه لو رفت». آرزو چند سالی است درگیر چکهایی است که برای رهایی همسر موقتش از زندان کشیده است. اشتیاق همسر موقتش ته کشید.
موقت اسمش با خودش است دیگر. حالا تنها چیزی که آنها را پیوند میدهد، دادگاههای چک بلامحل است. هرچند همسر موقتش دلش میخواهد این روزها را آرزو به تنهایی سپری کند. مهریه 5 سکهای او هم نه ضمانتی است برای تعهد همسر موقتش و نه مانند مهریه ازدواج دائم قابل اجرا گذاشتن. گو اینکه 5 سکه بهار آزادی به راحتی تهیه میشود. چشمانش پر از اشک میشود. یادآوری روزی که خانوادهاش موضوع را فهمیدند، هنوز هم تلخ است؛ «نمی دانستم چه کار کنم. جایی نداشتم بروم». آرزو هنوز با خانوادهاش زندگی میکند.
داستان چهارم
حکایت نازنین سادهتر است. او از ازدواج موقت فقط ازدواج موقت میخواسته. زن زیبایی است، میخندد، وقتی از او درباره ازدواج و جداییاش میپرسم، میگوید: «همسر اولم معتاد بود. وضعش آنقدر ناجور شد که با 2 بچه طلاق گرفتم». نازنین کار میکند؛ خیاطی و آرایشگری.
با مادرش زندگی میکند، اما مادر از این بابت مشکلی برایش به وجود نمیآورد. مادرش میگوید: «جوان است. نیاز دارد اما نمیخواهد دوباره ازدواج کند. کدام مرد 2 بچه او را قبول میکند؟ دخترش هم که بزرگ است، دردسر میشود. مردی باشد که نازنین هم دوستش داشته باشد، کافی است. بالاخره سایه یک مرد هم بالای سرش است». دختر نازنین 12 ساله است و پسرش 6 ساله.
بچهها هنوز کمی افسرده به نظر میرسند. هنوز صحنههای دعوای پدر و مادر را فراموش نکردهاند و خماری پدر را. وقتی پدر خیلی خمار میشد، رفتارش هم وقتی از همسرش جدا شد تغییر میکرد. تقریبا هیچ چیز از جهیزیه نازنین باقی نمانده بود. روزهای ازدواج اولش آنقدر سخت گذشته که مادر فقط به جبران آن روزها میاندیشد. مادر حمایتش میکند. نیازی به پول ندارد. خودش هم آنقدر درمیآورد که سر و وضع بچهها و خودش آبرومند باشد.
اما دلش یک سایه میخواهد؛ یک تکیهگاه عاطفی. کسی که با او روزهای نشئگی و خماری شوهرش را از یاد ببرد و البته روزهای بیخیالی شوهرش را نسبت به همسر. مرد دلخواه نازنین بالاخره پیدا شد؛ مردی که خود همسر و فرزند داشت اما همسرش گاهگاهی راهی سفر میشد و چند روزی ساکن شهر پدری. همین فرصتهای کوتاه برای مجید، شوهر نازنین موقعیت خوبی بود تا عشق را یک بار دیگر در کنار زندگی دائمش بیدردسر تعهد دائم تجربه کند.
نازنین میگوید: «همسرش مجید سرد مزاج است». نازنین به همین دیدارهای گاهگاه راضی بود. «گاهی هم به اسم ماموریت، شب پیش من میماند.» مادرش میگوید: «یکی از آشناها شوهر نازنین را معرفی کرد. آن موقع زنش رفته بود شهرشان. یک ماهی تنها بود. تمام یک ماه را میآمد خانه ما. اما زنش که از سفر برگشت، خیلی کم میتوانست بیاید.
گاهی به اسم کار داشتن با یکی از دوستانش. گاهی توی ساعت کاری مرخصی میگرفت. همین هم بد نبود». با این حال، خوشبختی نازنین هم بیشتر از یک سال دوام نیاورد؛ «نمیدانم زنش از کجا فهمید. با اینکه صیغهنامه پیش من بود. زندگیاش داشت به هم میخورد. به خاطر همین فسخ کردیم». میخندد.