وقتی داشت از پلههای مترو بالا میآمد، در همهمهی صدای کفشها که به پلهها کوبیده میشدند، سرگیجه گرفت، سرش هم پایین بود. خیره مانده بود به کفشها که همزمان حرکت میکردند.
بین این همه صدای یکنواخت صدای کوچکی به گوشش رسید که با بقیه متفاوت بود.
صدای گریهای بود. خوب گوش داد و وقتی به آن بالا رسید برگشت و بین همهی آدمها صاحب صدا را پیدا کرد.
یکعالم لباس روی هم پوشیده بود تا گرم شود و کت پارهای هم روی همهی آنها...
البته بهخاطر سرما گریه نمیکرد. گریه میکرد و به پول نیاز داشت.
بعضیها به او پول دادند، بعضیها نه...
گوش سوم پرسید: پدر چرا گریه میکنی؟
گفت: گرسنهام.
زن جوانی که چند تا «دونات» از مترو خریده بود، دوتای آنها را به پیرمرد داد.
گوش سوم هم لقمهای در کیفش داشت که به او داد.
مرد باز هم گریه کرد: «سردم است.»
کسی کتش را درنیاورد تا به او بدهد! پول خرید لباس زیاد است و مردمی که تندوتند از پلهها بالا و پایین میرفتند حواسشان نبود.
اما بعضیها که ایستاده بودند به او پول دادند، پیرمرد دیگر گریه نکرد.
و یکی از دوناتها را باز کرد و خورد.
گوش سوم به راه افتاد؛ پای درختها برای گنجشکها دانه ریخته بودند و گنجشکهای گرسنه روی زمین بالا و پایین میپریدند.
گوش سوم همهی راه به این فکر میکرد که پیرمرد مثل گنجشکها بیشتر گرسنه بود یا نیاز به لباس داشت یا...؟