یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶ - ۰۸:۴۱
۰ نفر

«با تشکر از خانواده محترم رجبی»؛ این عبارت برایتان آشنا نیست؟ پایان تیتراژ اکثر کارهای بیژن بیرنگ و مسعود رسام این جمله را می‌توان دید.

خانواده محترم رجبی، کسانی بودند که خانه‌شان را چندین و چندبار در اختیار کارهای رسام و بیرنگ قرار داده بودند؛ همسران، خانه سبز، دنیای شیرین و... به بهانه «بازهم زندگی» با بیرنگ حرف زدیم. و بعد هم گپی با رسام.

حرف زدن با بیژن بیرنگ خیلی دوست داشتنی و لذت بخش بود. او پر از انرژی بود؛ آدمی که همراه با رسام سال‌های سال بهترین کارهای تلویزیونی را ساختند.

مثل «در خانه»؛ همان که 3 تا بچه در یک خانه بودند حوض و طوطی‌‌ای که اسمش فندق بود و اکبر عبدی؛ یادتان هست از پشت دیوار در می‌آمد؟

خلاصه، از «در خانه» گرفته تا «دنیای شیرین دریا» (البته مروارید سرخ هم بود که به اندازه قبلی پربیننده نشد) همه، کارهایی بودند که وقتی قرار بود پخش شوند، ملت کار و زندگی‌شان را تعطیل می‌کردند و می‌نشستند پای تلویزیون؛ آن قدر که خوش ساخت و خلاقانه بود.

البته ما آن وقت‌ها بچه بودیم و این چیزها را نمی‌فهمیدیم. فقط می‌دانستیم هر کاری اسم این دو تا آدم پایش باشد، خوشگل و دیدنی و بامزه است و آهنگ قشنگ دارد و قصه‌های خوب.

خیلی سال می‌گذرد و ما دلمان می‌خواست یک پرونده در مورد  نوستالژی کارهای رسام و بیرنگ به بهانه حضور دوباره بیرنگ در تلویزیون برویم  ولی نشد؛ می‌خواستیم به بهروز بقایی و عطاران، رامبد جوان و فردوس کاویانی و الهام پاوه نژاد و مهین‌ترابی و رضا فیاضی و بقیه زنگ بزنیم؛ می‌خواستیم با آنها راجع به همه آن کارها حرف بزنیم ولی نشد.

نه بیرنگ خیلی پایه نوستالژی بود و نه رسام. هر دویشان به کارهای امروزشان فکر می‌کردند و به کارهای قبلی – که بخش اعظمی از خاطره‌ها و دیالوگ‌های حفظ شده ما را تشکیل می‌داد- به چشم تجربه‌هایی که گذشته، نگاه می‌کردند. این شد که در این 4صفحه شما غیر از دو تا گفت‌وگو و 2صفحه یادداشت‌های بچه‌ها چیز بیشتری نمی‌خوانید.

  •  شما بعد از یک دوره پرکار و موفق ناپدید شدید، چه شد که کم پیدا شدیدو باز دوباره برگشتید؟

به نظرم بعضی اوقات آدم خوب است به خودش فرصت بدهد که گم شود و دوباره پیدا شود.

  •  که چه اتفاقی بیفتد؟

که دوباره پیدا شود، چون آدم در روزمرّ‌گی‌های زندگی می‌افتد یا کارهایی که مدام دارد انجام می‌دهد، به عنوان یک برنامه روتین زندگی اتفاق می‌افتد. حالا کنارش مسئله دیگری که آدم با آن برخورد می‌کند، در سنی که من هستم (میانسالی) هم هست.

در این لحظه به قول یونگ آدم باید توقفی بکند و به زندگی‌ای که کرده نگاهی بیندازد و کارهای کرده و نکرده زندگی را یک نگاه کند و ببیند چه جوری می‌خواهد ادامه بدهد؛ شاید سکوت، بیشتر به خاطر این بود. خب شرایطی هم وجود داشت که کمک کرد این سکوت اتفاق بیفتد، این گم‌شدن اتفاق بیـــفتد.

مــا دوستان، جمله‌ای داریم که همیشه می‌گوییم هیچ چیزی اتفاقی نیست، هیچ حادثه‌ای اتفاقی نیست و هر اتفاقی که می‌افتد پیامی دارد. شاید این شرایط پیامش این بود که آدم دوباره گذشته را مرور کند.

  •  چطور به ایده «باز هم زندگی» رسیدید و قالبش را درآوردید؟

ما تحقیقاتی روی برنامه‌های مختلف کردیم که در دنیا پخش می‌شود و به یک سری نتایج هم رسیدیم؛ مثلا خیلی مواقع ما فکر می‌کنیم یک برنامه مشخص یک فرمت واحد دارد ولی این‌طوری نیست.

 برنامه «خانم اپرا» 9 تا فرمت بسیار متفاوت دارد؛ یعنی کاملا فرق می‌کند؛ یک‌جا موضوع‌محور است، یک‌جا مورد(case) محور است و 7نوع دیگر و این باعث می‌شود شما وقتی برنامه را نگاه می‌کنید هر شب تنوع جدیدی توی آن ببینید؛ مثلا فرض کنید در جاهایی، برنامه یک عده آدم را می‌فرستد که بروند تجربه‌هایی را به دست بیاورند و بعد آن تجربه را می‌آورند در برنامه و به عنوان مهمان بیان می‌کنند. ما از اول برنامه خودمان توانستیم به یک فرمت برسیم ولی اگر خدا عمر بدهد 8 تا مورد دیگر را هم قصد داریم با امکاناتی خوب اجرا کنیم.

  •  در برنامه دنبال طرح چه موضوعاتی هستید؟

موضوعات مختلفی مطرح می‌شود؛ اینکه به یک رشته‌ای علاقه‌مند شدن سن خاصی دارد؛ مثلا  موسیقی در 7سالگی و اینکه به همین دلیل چقدر آدم‌هایی که در این مملکت هستند به دلیل شکفته نشدن استعدادها از بین می‌روند و دچار کارهایی می‌شوند که ناراضی هستند.

آمار و ارقام می‌دهیم و ته‌‌اش این‌طوری جمع می‌‌کنیم: «حالا می‌خواهید بدانید چرا ترانه‌ای ماندگار می‌ماند؟». ترانه عدم کشف استعداد بچه‌ها جزو آن دسته ترانه‌هاست که همین‌طور ماندگار شده و سال‌هاست تکرار می‌شود ولی متاسفانه  من الان شرایط ساخت اینها را ندارم.

سناریو اش را داریم، قابل کار شدن  است. 2 تا کارشناس آموزش و پرورش داریم؛ آنها راجع به روان‌شناسی صحبت می‌کنند که مثلا ما برای بچه‌ها چه کار می‌کنیم، چقدر به کشف استعداد بچه‌ها می‌پردازیم.

آدم‌هایی در این مملکت به دنیا می‌آیند و با بدترین شرایط زندگی می‌کنند و فراموش‌شده از بین می‌روند؛ دریغ اینکه هر کدام از اینها می‌توانستند نوازنده یا محقق یا عالم خوبی بشوند.

  •  پس هدفتان زدن حرف‌های زیادی است که گفته نشده یا به فکر انداختن مردم در مورد چیزهایی که تا حالا به آن فکر نکرده‌اند؟

بله! ببینید اگر چیزی را بسازیم، هر کس در ساختش سهمی دارد. اگر بخواهیم در رابطه با مسائلی صحبت کنیم که از لحاظ ارزشی مسائل همه ماست، اینجا نمی‌شود حوزه‌ها را تفکیک کرد؛ مثلا نمی‌توانیم بگوییم شهرداری از آموزش و پرورش مقوله‌اش جدا ست یا یونسکو باید جدا بشود و سازمان ملل جدا باشد. می‌خواهم بگویم نوع اطلاعات علمی که می‌توانید برای یک برنامه جمع کنید محدود است.

تیم تحقیق من تیم تحقیق 400نفری خانم اپرا نیست؛  2نفره است؛پس من باید فیلم‌های تحقیقی مملکت را به کار بکشم تا بتوانم از توان علمی کشورم استفاده کنم. زمان‌بر و سخت است ولی عملی. گفتیم یک NGO درست می‌کنیم به اسم «باز هم زندگی» و خیلی‌ها دوست دارند عضو شوند؛ آنها به ما کمک کنند و ما به آنها.

  •  که در آن NGO چه کار کنید؟

که دغدغه‌های ذهنی و حرف‌های ناگفته را بزنیم. ما یک اتاق فکر تشکیل دادیم و بعد خیلی از ایده‌ها را ریختیم دور. دیدیم ما نمی‌توانیم راجع به خیلی از مسائل موجود بنشینیم توی این اتاق تصمیم بگیریم. تهیه‌کننده و روان‌شناس یا جامعه شناس کافی نیست؛ یعنی زدن خیلی از حرف‌ها، فقط کار اینها نیست.

مثلا سالمندان از آنهایی هستند که باید از تجربیاتشان استفاده کرد! ضمن اینکه باید به این راه برسیم که بتوانیم بهشان بگوییم حرف‌هایتان را جوری بزنید که قبلا زده نشده باشد یا از جنس دیگری نگاه کنیم و متفاوت برویم. همه اینها احتیاج به مقدمه‌چینی دارد.

  •   باز هم زندگی پروژه‌ای است که احتیاج به مقدمه دارد؟ یعنی هنوز اصل برنامه شما شروع نشده؟

اگر امکاناتش فراهم بشود بله این‌طوری است، اگر نشود نه. ما در این سال‌ها یک چیزی‌ را یاد گرفتیم؛ اینکه به زور چیزی را نمی‌شود تولید کرد، نمی‌شود ساخت و به وجود آورد؛ باید شرایط باشد.

آقای سعید نیک‌پور از دوستان ما حرف قشنگی می‌زد؛ می‌گفت یک برنامه، مثل بچه‌ای می‌ماند که باید در شرایط خوب پرورده بشود تا بعد یک تولد سالم اتفاق بیفتد.

ما هم برای شروع یک کار فکرها را می‌خواهیم. در شرایط ناجور هیچ بچه‌ای سالم به وجود نمی‌آید. نمی‌دانم ما چقدر می‌توانیم صبور باشیم برای اینکه کاری که شروع کرده‌ایم را ادامه بدهیم و این‌ قدم سختی است.

اولین  همکاری‌های مشترک بیرنگ و رسام تهیه‌کنندگی و کارگردانی سریال «درخانه» بود. این عکس هم مال همان قسمت است که بچه‌ها می‌خواستند صابون بسازند و زدند انباری را منفجر کردند.

  •  خودتان  فکر می‌کنیدچقدر می‌توانید صبور باشید ؟

با شرایطی که وجود داشته، با امکاناتی که داشتم، احساس تنهایی می‌کردم؛ انگار هیچ‌کس حرفت را نمی‌فهمد که می‌خواهی چه کار کنی. از جاهای بزرگی باید عبور کنی تا بتوانی کاری کنی... متاسفانه سدهایی در کار فرهنگی داریم که باید بشکافیم و جلو برویم.

«باز هم زندگی» چیزی نیست؛ خیلی ساده به نظر می‌آید؛ 4 تا مستند است ولی اگر می‌خواهی تعهد داشته باشی به حرفی که می‌زنی و تفکر کنی، خیلی سخت است. اگر کسی می‌گوید عاشق این کار هستم یا ... باید مسئولیتش را قبول کند وگرنه کار سخت می‌شود. به هر حال کار خوب است و باید امید داشت و ادامه داد.

  •  پس چرا ما با این سن، این‌قدر زود ناامید و خسته می‌شویم؟ فرق شماها با ما چیست؟

 جهان همان چیزی را به تو هدیه می‌دهد که می‌توانی باور داشته باشی؛ جمله بسیار زیبا و وحشتناکی است، برای اینکه من فکر می‌کنم این را باور نداریم که آن چیزی را که می‌خواهیم می‌توانیم داشته باشیم.

برای همین باور نداشتن است که جهان به ما چیزی نمی‌دهد. فقط مشکل بچه‌های امروز نیست؛ کلیت است؛ یا هستی چیزهای شگفت‌انگیزی به ما نمی‌‌دهد یا شرایط را نمی‌توانیم تحمل کنیم که این طرز فکر بد است.

  •  آدم‌هایی که مثل شما فکر می‌کنند و ادامه می‌دهند خیلی کم‌اند و روز به روز هم کمتر می‌شوند.

جنگ کوچکی نیست؛ زندگی می‌خواهد روی ما را کم کند و ما هم روی زندگی را. امیدوارم ما بتوانیم روی آن را کم کنیم. داشتن رؤیا خیلی مهم است.

 شاید یکی از مشکلات شما جوان‌ها این است که تعریفی برای رؤیا ندارید و آن را با آرزو اشتباه می‌کنید؛ آرزوی داشتن موبایل خیلی حقیر است ولی اگر رؤیا وجود داشته باشد آدم حرکت می‌کند.

  •  یعنی شما  همسن ما بودید رؤیا داشتید ؟

بله و جوانی می‌کردیم، زندگی می‌کردیم؛ این‌قدر زود وارد مسائل مهم نمی‌شدیم. من خیلی خوشحالم که می‌بینم پسرم یا دخترم در سن 20سالگی خوب کار می‌کنند ولی این نگرانی هم پیش می‌آید که در سن 20سالگی من به هیچ چیز فکر نمی‌کردم؛ دانشجو بودم و اصلا دوست نداشتم دانشگاه تمام بشود و پول دربیاورم. در صورتی که بچه‌ها باید تا جوان هستند رؤیاها و حرف‌های بزرگ برای خودشان تعریف کنند.

  •  این ویژگی جوان‌های الان بد است یا خوب؟

خوبی‌اش این است که بچه‌ها خیلی موفق‌اند، بدی‌اش این است که تخته‌گاز می‌روند. بچه‌های امروز خیلی فعالند و ما این‌طوری نبودیم ولی الان همه جوان‌ها دنبال زندگی هستند که زود به نتیجه برسند.

انگار باهاش مسابقه گذاشته‌اند. اشکالش این است که در عجله، حیات طبیعی را از دست می‌دهیم و به نتیجه نمی‌رسیم. مشکل اساسی این است که جامعة پدر و مادرها از آنها عقب می‌مانند و نمی‌توانند بر مبنای نیاز بچه‌ها رشد و به آنها کمک کنند.

ما واقعا از شما جوان‌ها عقب هستیم. الان بچه‌ها احتیاج دارند که مسائلشان حل بشود و هیچ‌کس همراه بچه‌ها نیست. من می‌توانم به عنوان یک مسئول، یک روز همراه یک جوان راه بروم که بفهمم این به چی فکر می‌کند و در همراهی کمکش کنم، نه در تقابل. ولی این کار را نمی‌کنم.

  •  گفتیدبا همه سختی‌هایی که در کار هست بهتر است در همین جا کار کنید و زندگی کنید؛ چرا؟

 آخه جوابش می‌کشد به شعار. ولی من وطنم را دوست دارم. جایی باید قدم برداشت که برایش قدم بردارند؛ یک‌جاهایی سانتی‌مانتال فکر کنند. وقتی من کارم خوب باشد در یک محل خوب می‌توانم زندگی کنم، بنز هم می‌توانم سوار شوم و حق هر آدمی است که در شرایط خوب زندگی کند، مخصوصا هنرمندان ولی متاسفانه این‌طوری نیست .

اما مهم‌  این است که آدم خسته نشود. زمانی به ما لقب «هپروتی» داده بودند یا اینکه زیادی خوشبین هستیم. بله واقعیت‌ها وجود دارند اما ما حقیقت‌بین هستیم. نیمه پر لیوان چیزی است که باید باشد، پس می‌بینیمش.

  •  شما با برنامه «باز هم زندگی» چقدر می‌توانید نیمه پر لیوان را نشان دهید؟

یک برنامه آن‌قدر می‌تواند تاثیرگذار باشد که یک حرکت را به وجود بیاورد. من فکر می‌کنم یک برنامه‌ تا وقتی زنده است که حرفی برای گفتن دارد و می‌تواند از تکرار خودش جلوگیری کند. اگر خودمان تکرار بشویم محکوم به فنائیم.  ما «خانه سبز» را در 26قسمت می‌خواستیم بسازیم، اما در 21قسمت تمام کردیم. همین کار آخر را 26 قسمت می‌خواستیم بسازیم اما 8قسمت ساختیم. یک‌جا که حس کنیم حرفی نداریم بزنیم قطعش می‌کنیم.

  • مردم دیگر حوصله قصه‌های دهه 60 را ندارند

 چند سالی خبری از این دو نبود تا اینکه رسام با «مروارید سرخ» –  با  بازی مهدی پاکدل که در فضای تقریبا وسترن ساخته شده بود- به تلویزیون برگشت. او هم اکنون مراحل پایانی سریال «بزرگ مرد کوچک» را می‌گذراند؛ سریالی که قرار است از گروه کودک و نوجوان شبکه 2 پخش شود.

  •  وقتی به 2 دهه قبل برمی‌گردیم، آن‌قدر کارهای خوب در کارنامه‌‌تان می‌بینیم که گاهی فکر می‌کنم شما این همه انرژی را از کجا می‌آوردید!

شما دارید از دوره خاصی در تلویزیون حرف می‌زنید که برای خیلی‌ها به‌یادماندنی است؛ دوره‌ای که مدیریت شبکه در آن سنگ‌ بنای اصلی کارهای ما بود. اصلا آن موقع هدف این بود که به انرژی‌های متراکم بها دهند و ازشان بخواهند که هر چی استعداد و فکر دارند بریزند بیرون؛ ما هم وقتی می‌‌دیدیم یک پشت صحنه خلاقی وجود دارد که این‌قدر با هم هماهنگ است، سرذوق می‌آمدیم. آن موقع اصلا ما نگاه بساز و بفروشی به سریال‌ها نداشتیم، سر هر کاری اول خودمان لذت می‌بردیم بعد مخاطب.

  •   با بیژن بیرنگ چطور تقسیم کار می‌کردید؟

فکر و ایده از هر دویمان بود. با هم می‌نشستیم و به یک خط داستانی می‌رسیدیم و بعد بازیگرها را می‌چیدیم. شاید الان کمی عجیب باشد که 2 نفر این‌قدر مثل هم فکر کنند و تصمیم بگیرند، ولی واقعا آن زمان ما همدیگر را می‌فهمیدیم.

 این سوژه‌ها از کجا می‌آمد؟

ما تنها دنبال یک خط داستانی بودیم، اصلا به این فکر نمی‌کردیم که چکار کنیم تا مخاطب خوشش بیاید، بلکه اول حسمان را بررسی می‌کردیم و با دلمان کار می‌کردیم. می‌گفتیم وقتی فلان شخصیت این‌قدر به دل من و تو نشسته پس مردم هم قبولش می‌کنند.

  •  اگر الان سریال‌هایی مثل خانه سبز و همسران را بسازید، مردم استقبال می‌کنند؟

نه، هر چیزی زمان خاص خودش را دارد. آن موقع که ما همسران را ساختیم واقعا نیاز جامعه بود. قضیه حداقل به 12سال قبل برمی‌گردد؛ زمانی که نه موبایلی بود و نه اس‌ام‌اس و نه این‌قدر سی‌دی و دی‌وی‌دی. فکر نکنم مردم حوصله قصه‌های دهه 60 را داشته باشند. طبیعی است که ما هم اگر بخواهیم بسازیم با زمان پیش می‌رویم.

  •  پس چرا نمی‌سازید، سوژه ندارید؟

سوژه که زیاد است اما شرایط ساخت آن فراهم نیست، یعنی اصلا کار خوب بهمان پیشنهاد نمی‌شود. گاهی قصه‌هایی که به من پیشنهاد می‌شود آن‌قدر آزاردهنده و دم دستی است که ترجیح می‌دهم اصلا کار نکنم. مثلا در فاصله 3 ماه گذشته 10تا کار برای ساختن به من پیشنهاد شده که حتی یکی‌اش هم قابل بحث نبود.

 حسرت کارهای گذشته‌تان را نمی‌خورید؟

من از نگاه کردن به گذشته با یک حس نوستالژیک بیزارم. آن کارها مال آن دوره بود و تمام شد. الان باید دنبال ایده‌های نو برویم. شاید خیلی‌ها بگویند که مردم ساده‌پسند شده‌اند و به همین سریال‌های آبکی خوش‌اند و برای همین دیگر سریال‌های خوب نداریم ولی من این حرف را قبول ندارم. شما خوراک خوب به مردم بدهید، ببینید چطور لذت می‌برند.

  •  شما الان چه خوراک‌ خوبی برای مردم دارید؟

الان انگار یک‌جور رودربایستی بین منتقدان و هنرمندان وجود دارد، همه به هم تعارف می‌کنند. یک مقایسه می‌کنم بین سریال و فوتبال؛ چطور کارشناسان ورزشی این قدر بی‌رحمانه فوتبال را نقد می‌کنند و کوچک‌ترین خطای یک بازیکن را نادیده نمی‌گیرند اما کارشناسان تلویزیون اصلا حوصله جر و بحث ندارند؟

کاش این نگاه‌ منتقدانه که در فوتبال است را به تلویزیون و سریال‌ها هم داشته باشیم. اگر من کارگردان حس کنم مدام زیر نقد هستم و هر چی بسازم قبول نمی‌شود، آن‌وقت دنبال خوراک خوب هم برای مردم می‌روم.

 چی شد که با بیرنگ همکاریتان را ادامه ندادید؟

من و بیرنگ در یک دوره‌ای حرف‌های مشترک زیاد داشتیم، دغدغه‌هایمان مثل هم بود. تا بعد از فیلم سینمایی «سیندرلا» این همکاری ادامه داشت، اما بعد حس کردیم که دیگر حرفی برای گفتن نداریم، اگر چیزی بسازیم یا بنویسیم همه‌اش می‌‌شود تکرار و خودمان را از چشم می‌اندازیم.

برای همین تصمیم گرفتیم مدتی کار نکنیم؛ برویم دنبال یاد گرفتن و خواندن. من رفتم دنیا را بگردم و جاهای زیادی را دیدم تا تجربه‌‌های جدید به دست بیاورم.  فکر می‌کنم بیرنگ هم همین‌طور بود. او هم تا مدتی کاری نکرد.

  •  برای همین کارهایتان را در اوج به پایان بردید؟

بله، هم سریال‌ها و هم سینمایی‌هایمان همه‌اش در اوج تمام شد، حتی همکاریمان هم در اوج به پایان رسید. من و بیرنگ از این نظر با هم به نقطه مشترک رسیدیم که برویم یک مدت پی کار خودمان و خودمان را پر کنیم.

  •  «باز هم زندگی» را دیده‌‌‌اید؟

متاسفانه من در همه این مدت سر سریال خودم بودم و فقط یک‌ربعی از یک قسمت را دیدم.

  •  فکر می‌کنید چطور است؟

مطمئن هستم که کار خوبی شده است. کاری که بیرنگ بسازد حتما به دل مخاطب می‌نشیند.

خاطرات پراکنده
به خاطر کمبود جا مجبور شدیم چند تا از یادداشت‌ها را بیرون بگذاریم؛ مثل «محله برو‌ و بیا» یا فیلم «علی و غول جنگل» . به هر حال این شما و این هم یادداشت‌های بچه‌ها راجع به کارهای بیرنگ و رسام.

قطار ابدی
نخندین. . . ناراحت می‌شه!


جمعه‌ها عصر فوتبالیست‌هایمان را که با حسرت نگاه می‌کردیم دلشوره‌های فردا صبح مدرسه شروع می‌شد. تازه یادمان می‌افتاد که کلی مشق انبار شده داریم و یک عالمه دیکته ننوشته. مهمان‌ها رفته بودند. از شلوغی آدم‌های جورواجور و ناهار و گپ و گفت‌های بعد از ظهر هم که خبری نبود.

کارتون که تمام می‌شد انگار همه می‌خزیدند توی لانه‌هایشان. یک سکوت لعنتی داشت جمعه‌ها عصر. ‌این ناکامی را تیتراژ برنامه «گزارش هفتگی» کامل می‌کرد. یک جور تیر خلاص بود انگار! انگار باید تسلیم می‌شدیم. انگار باید می‌پذیرفتیم که جشن تمام شده و زندگی دوباره به جریان افتاده.  میرزا بنویسی شروع می‌شد.

از حدود 3 و 4 بعد از ظهر تا اوایل شب. وقتی خوب خسته می‌شدیم و افسرده، ناگهان صدای تلویزیون 21‌اینچی خانه پدری بلند می‌شد: «از غرب تا شرق دور. . . در دست نرون به زور!» خودش بود! راه فرار پیدا شده بود. مثل آدم‌های از زندان در رفته می‌پریدیم وسط‌هال. با کلی جیغ و داد و هیجان. آن موقع‌ها اسم‌این حالت را گذاشته بودم «آفریقا بتاز»!

می‌چسبیدیم به تلویزیون تا کاراکتر‌های قصه‌های بچگی‌مان یکی یکی بیایند و بروند. نرون، رابین هود و شهرزاد قصه‌گو! یادم هست همیشه قطار ابدی به‌آیتم شهرزاد قصه گو که می‌رسید نگران پادشاه می‌شدم. طفلکی‌این قدر پیر بود که می‌ترسیدم تا هفته بعد بمیرد.

عاشق اوس مارکوس بودم! کسی که کنار قصر نرون همیشه سر و صدا راه می‌انداخت و ما هیچ‌وقت نمی‌دیدیمش. عاشق قطاری بودم که بین اپیزود‌ها نشانش می‌دادند. همان قطاری که توی بیابان می‌رفت و بهروز بقایی روی تصویر حرکت قطار، جمله‌های قلمبه سلمبه می‌خواند.

چقدر آرزو داشتم یک روزی از‌این متن‌ها بنویسم. قطار ابدی یک دیوانه خانه هم داشت. کاشکی اسم دیوانه‌ها یادم بود. اسم داشتند اصلا؟ نمی‌دانم! فقط می‌دانم که می‌ترکیدم از خنده: «بچه‌ها نخندین! ناراحت می‌شه» حمید لولایی که‌این را می‌گفت ما دیگر پهن شده بودیم کف زمین.

هنوز هم که هنوز است، گاهی سعی می‌کنم ادایش را در بیاورم: «نخندین. . . ناراحت می‌شه!» ما بچه‌های خوش شانسی بودیم، چون آن موقع‌ها کسانی بودند که غصه عجیب جمعه عصر‌ها را برایمان از بین ببرند.

الان هم که بزرگ شده‌ایم و خیلی دغدغه شنبه صبح‌ها را نداریم، هنوز گاهی نوستالژی طنز جانانه‌ای مثل قطار ابدی قلقلکمان می‌دهد.

بیژن بیرنگ و مسعود  رسام رگ خنده ما را خوب می‌شناختند. آنها پشت پرده خیلی از نوستالژی‌های ما ‌ایستاده‌اند. ایمان جلیلی

دنیای شیرین
در ستایش خانواده

خانواده  داشتن، چیز خوبی  است و خانواده خوب داشتن معرکه است. این، قدر دانستن می‌خواهد که  شب‌ها با تمام ترس‌ها و خیال‌هایت سر روی بالش بگذاری ولی بدانی کمی‌ آن طرف‌تر توی اتاق‌های دیگر آدم‌هایی خوابید‌ه‌اند که به‌شان می‌گویند خانواده تو.

«دنیای شیرین»، اینها را هوار نمی‌زد ، فقط  کاری می‌کرد که کم‌کم باورشان کنی . باور کنی که این یک نعمت بزرگ است که یک  نفر از 5 ـ 4 نفری باشی که همه به هم وابسته‌اید، حتی اگر نخواهید  این را به روی هم بیاورید. همیشه تعجب می‌کردم که کارهای رسام و بیرنگ چطور آن‌قدر چفت و بست‌دار از آب درمی‌آید. چطور می‌توانند  فیلم تلویزیونی در ستایش خانواده بسازند؛ جوری که آدم حالش به هم نخورد و حتی بتواند آن را باور کند.

دنیای شیرین (همسران و خانواده سبز)، تکان‌ها و اتفاقات ریزریز توی دلمان را زنده می‌کرد و جلوی چشممان می‌آورد؛ تکان‌هایی که به آدم می‌گویند بد نیست گاهی هم با خودمان روراست باشیم یا خوب است یک وقت‌هایی هم واقعا به آدم‌های دور و برمان اهمیت بدهیم یا اینکه چه فوق‌العاده است اگر هرازگاهی جان بکنیم که ما هم آدم خوبه قصه باشیم.

دنیای شیرین را دوست داشتم چون یک‌جوری به‌ام می‌گفت به مامان و بابام «تو» نگویم و بگویم «شما»، که به‌ام برنمی‌خورد. آن چیز‌هایی که به‌اش می‌گویند اخلاقیات (یا ارزش‌های انسانی) را یک جوری یاد می‌داد که دلم نمی‌خواست باهاشان لج کنم یا بنا را بگذارم به ناسازگاری.

فکر کنم  این چیزی است که به‌اش می‌گویند تربیت؛ چیزی که تو مدرسه‌هایمان  درست و اصولی نبود و  کمتر کسی پیدا می‌شد که به‌اش اهمیت بدهد. آدم‌های معدودی پیدا می‌شوند که وقتی دارند برای بچه‌ها و نوجوان‌ها می‌نویسند یا می‌سازند با این ظرافت به تربیت فکر کنند؛ فکر کنند بچه‌ها هر چی دارند بزرگ‌تر می‌شوند، بیشتر احتیاج دارند قدر چیزها را بدانند؛ قدر دوست، مامان، بابا، خانه، زندگی، تنها نبودن و همه چیز‌هایی که بزرگ شدن باعث می‌شود حواس آدم ازشان پرت بشود.  فاطمه عبدلی

همسران
اولین کمدی موقعیت


بین انواع برنامه‌های تلویزیونی در تمام دنیا، یکی هست که معمولا بیشترین طرفدار را دارد؛ چیزی به اسم سیتکام (sitcom)که آن را از سر هم کردن حرف‌های اول عبارت situation comedy (کمدی موقعیت) درست کرده‌اند.

یکی از مشهورترین نمونه‌های سیتکام  که کلی ترکاند و در کل دنیا طرفدار پر و پا قرص پیدا کرد، سریال دوستان (Friends) است. ویژگی مهم این‌جور سریال‌ها این است که سازندگانش، استادانه زندگی روزمره را با یک‌جور فانتزی رقیق و حساب شده مخلوط می‌کنند و نتیجه، هم خنده‌دار است و هم حرف برای گفتن دارد.

در تلویزیون ما، نظیر این‌جور سریال‌ها زیاد تولید نشده. در واقع بیرنگ و رسام تنها کسانی بوده‌اند که توانسته‌اند با موفقیت این سبک را تجربه کنند. همسران، اولین نمونه سیتکام ایرانی است. یک زوج جوان، همسایه زوجی میانسال و باتجربه‌تر می‌شدند و ماجراهایی بینشان اتفاق می‌افتاد.

آنها در همین شهر زندگی می‌کردند و مشکلات واقعی ایرانی‌ها را داشتند و در کنارش آن فانتزی دوست‌داشتنی و همیشگی بیرنگ و رسام هم چاشنی‌اش بود. مثل ماشین کمال که خود به خود روشن می‌شد و چراغ می‌داد (اسمش قرقی بود نه؟)، صدای رعد که انگار کنترلش دست مردهای قصه بود، علاقه عجیب و غریب کمال به گاوهایش و آن مسابقه انتخاب گاو نمونه.

هیچ‌کدام از اینها با وجود غیرواقعی بودنشان مزاحم قصه اصلی نمی‌شد.   چند سریال طنز خانوادگی دیگر را با همسران مقایسه کنید؛ مجموعه‌هایی مثل زیر آسمان شهر و نقطه‌چین.

فانتزی در این‌جور سریال‌ها معمولا آن‌قدر غلیظ و اغراق شده بود که بیننده‌ها اغلب تنها به اتفاقات می‌خندیدند اما خودشان را در داستان‌ها پیدا نمی‌کردند و تاثیر عمیق‌تری به جز حفظ کردن تکیه‌کلام‌ها نمی‌گرفتند.

از کار درآوردن  این ترکیب نسبتا پیچیده کار آسانی نیست. این همان جادویی است که بیرنگ و رسام در اغلب کارهایشان خلق می‌کردند؛ جادویی که خارجی‌ها اسمش را گذاشته‌اند سیتکام.

سیب خنده
کودک درون


«سیب خنده» قرار بود یک مجموعه آیتمی شاد برای بچه‌ها (که گاهی سن‌شان به 40هم می‌رسید) باشد؛  از همان تیتراژش هم این مسئله معلوم بود و آن وله‌هایی که وسط هر آیتم پخش می‌شد؛ حرف‌های نامفهوم یک بچه و بعد صدای تشویق و هورای جمعیت.  اما آیتم‌ها که شروع می‌شد، بزرگ‌ترها بیشتر کیف می‌کردند.

همیشه همین‌طور بود. تقریبا در همه کارهایی که بیرنگ و  رسام ساخته‌اند، این کودک درونشان بود که کارگردانی می‌کرد و حالا در سیب خنده- که آنها تهیه‌کننده‌اش بودند- کسی کارگردانی را به عهده داشت که کودک وجودش درون و بیرون سرش نمی‌شود؛ رضا عطاران. 

شوخی‌های عطارانی در تمام آیتم‌ها جریان داشت؛ آیتم‌های سادو مازوخیستی کمک‌های اولیه و آن جمله طلایی «مصدوم آماده است» و آیتم حرص‌درآور و خنده‌داری با ترجیح بند«مجید دلبندم...» که بعدها خودش زمینه یک مجموعه دیگر شد و آن آیتم سرگیجه‌آور «پنجره‌ها» که 8-7 نفر پشت سر هم و میان حرف هم می‌پریدند و حرف می‌زدند و آخرش یکدفعه می‌رفتند... ردپای این آیتم‌ها را الان می‌شود در بقیه آثار عطاران نیز دید؛ فقط با این فرق که دیگر رسام و بیرنگ نیستند تا لبه‌های تیز شوخی‌های عطاران را گرد کنند که روح بچه‌ها را نخراشد.

سیب خنده  مجموعه‌ای فوق‌العاده بود که  کودک درون عطاران در آن مجبور نبود در قالب یک فیلمنامه یا خط داستانی حرکت کند و جفتک چارکش بازی می‌کرد و قیقاج می‌رفت و سنگ می‌پراند و زبان در می‌آورد و آخرش وقتی حسابی انرژی‌اش تمام شده بود، معصومانه یک گوشه خوابش می‌برد! احسان بیکایی

نوعی دیگر
نوستالژی دیگر


«نوعی دیگر»، کپی «همسران» بود اما هم آن طنز و جذابیت داستان «همسران» را نداشت و هم  بازیگران موفق «همسران» را . تکیه‌کلامی به جز «آقای عزیز» و «خانم عزیز» هم نداشت. ساعت پخشش هم ساعت بی‌ربطی بود.

و برای همه اینها بود که هیچ‌وقت پرطرفدار نشد. با این همه، تماشای بهروز بقایی که شاید تنها کسی باشد که بلد است بدون لوس‌بازی بگوید «خانم عزیز» و حرف‌های عاشقانه بزند، دیدن اینکه زندگی می‌تواند چهره بهتری و نوع دیگری هم داشته باشد و تجربه باور کردن اینکه زندگی به همین سادگی و سرراستی و زیبایی، زندگی آدم‌های توی این سریال است، واقعا از آن نوستالژی‌های نابی است که حالا من حاضرم خیلی چیزها را بدهم تا دوباره به آن ساعت‌های پخش بی‌ربط برگردم.   احسان رضایی

خانه سبز
جرأت جور دیگر دیدن

«دیگر خسته شده‌ام. از شماها خسته شده‌ام. از اداهاتان خسته شده‌ام. از قرار آشغالی «ساعت 9‌تان»، از اولین دیزی آشنایی‌تان، از این حماقتی که به خرج می‌دهید و به روی خودتان نمی‌آورید که دنیا و بقیه آدم‌ها چطوری‌اند، متنفرم».

 «لیلی» عروس خانواده صدر یا همان خانه سبز، این جمله‌ها را وسط یکی از اتوبان‌های تهران، توی صورت شوهرش (رامبد جوان) فریاد می‌زد؛ چون فهمیده بود او و خانواده‌اش تصمیم گرفته‌اند تمام پول قلمبه‌ای را که دستشان رسیده، لوبیای داغ بخرند که وسط زمستان توی پیاله استیل، خیلی می‌چسبد.

یادم هست وقتی لیلی داشت این جمله‌ها را - که همه‌شان درست هم بودند - فریاد می‌زد، چقدر ترسیده بودم. از اینکه یک نفر داشت بلندبلند چیزهایی را می‌گفت که خودم بهشان فکر می‌کردم اما دوستشان نداشتم، ترسیده بودم.

دلم نمی‌خواست کسی اینها را به روی من یا بقیه بیاورد. دلم نمی‌خواست کسی این رویا را خراب کند. دلم می‌خواست جلوی لیلی را بگیرم؛ بگویم «دهانت را ببند لعنتی»! بگویم همه‌مان می‌دانیم این یک میز نصفه نیست که بقیه‌اش توی دیوار باشد. این یک میز معمولی لعنتی است.

همه‌مان می‌دانیم ته شیشه نوشابه هیچی نیست. همه‌مان می‌ دانیم جد بزرگوار، آن تابلوی روی دیوار را هیچ‌وقت رها نمی‌کند. همه‌مان می‌دانیم اگر با هم قهر کنیم  قطعا با هم حرف هم نمی‌زنیم و همه‌مان می‌دانیم خانواده صدر (رضا، عاطفه، فرید، علی کوچولو) خودشان این را می‌دانند ولی جرأت به خرج داده‌اند و تصمیم گرفته‌اند جور دیگری ببینند.

تصمیم گرفته‌اند واقعیت، جور دیگری باشد. ترجیح داده‌اند این، یک کلاه شاپو نباشد؛ یک مار بوآ باشد که فیلی را قورت داده. این جرأت، این تصمیم، چیزی بود که به خاطرش خانه سبز را دوست داشتم؛ یک‌جور دیوانگی یا کودکانگی که عادت‌ها را به هم می‌ریخت؛ تخیلی که واقعیت را از نو، آن طور که می‌خواست و می‌توانست تحملش کند، می‌ساخت و زبان خودش را هم داشت؛ زبانی که فقط وقتی آن را می‌فهمیدی که از جنس خانه سبز بودی؛ مثل آن جانباز شیمیایی که حبیب رضایی نقشش را بازی کرد. حبیبه جعفریان

محله بهداشت
هپلی به حمام می‌رود


محله بهداشت، مدتی بعد از «محله برو بیا» از تلویزیون پخش شد و ادامه منطقی آن بود. همان تکه‌های نمایشی متنوع و کاراکترهای جالبی چون زورو، پدر کیمیاگر، پدر اولیه و.... محله بهداشت از محله برو بیا پخته‌تر بود و به جای کله یک هپلی داشت که اسمش تبدیل به اسلنگ شد. محله برو بیا به اصول راهنمایی و رانندگی می‌پرداخت و محله بهداشت رعایت قواعد بهداشتی را مدنظر داشت.

تصویر حمید جبلی در حالی که داشت دندان‌هایش را مسواک می‌زد به همراه بازیگوشی‌های اکبر عبدی و آتیلا پسیانی مثل سریال محله برو بیا سریالی را می‌ساخت که هیچ‌وقت از خاطر طرفدارانش که حالا آدم‌های گنده‌ای شده‌اند، محو نخواهد شد.

سریال‌های محله برو بیا و محله بهداشت اساسا برای دادن پیام‌های اخلاقی ساخته شده بودند اما آن‌قدر شیرین بودند که پیام دادنشان را مثل خیلی از برنامه‌های دیگر توی چشم بیننده فرو نکنند و پس از چند دهه هنوز هم جزو محبوب‌ها به حساب بیایند. سیامک رحمانی

مجید دلبندم
کور نه مجید، شور می‌شه


«چرا دست من درازه؟»، «چرا این غذا کور می‌شه؟» این 2سؤال شما را یاد چه می‌اندازد؟ یاد جراحی زیبایی دست یا یاد برنامه آشپزی «به خانه باز می‌گردیم»؟! اگر یاد این دو تا می‌افتید، خیلی نامردید چون می‌خواهید از همین شروع بحث با من یکی به دو کنید!  سریال «مجید، دلبندم»، یکی از سریال‌های موفق (عروسکی- بازیگری) زمان خود یا شاید تاریخ تولیدات سریال‌های این سبکی باشد.

به طور طبیعی سن من و جوانانی که دهه سوم عمر خود را پشت سر گذاشته‌اند، در زمان پخش این سریال، خیلی متناسب با دیدن برنامه کودکان و نوجوانان نبوده اما دسته‌ای از نکات مثبت جمع شده در این سریال، محدوده سنی مخاطبان را وسعت بخشیده است.

یکی از نکاتی که وجه تمایز سریال مجید دلبندم با دیگر همنوعان خود بود، توجه به عنصر خلاقیت و تازگی داستان بود؛ داستانی با تم پینوکیوایسم(!) اما کاملا ایرانی شده و از جنبه‌های بسیاری متفاوت.  اگر پینوکیو عروسک دست‌سازی بود که به حرف و حرکت در‌آمده، این بار «مجید» عروسک ما بود. 

اگر پینوکیو دروغ می‌گفت و دماغش دراز می‌شد، مجید دست‌هایی دراز دارد ولی دروغ نمی‌گوید.  اما در ادامه به نظر می‌رسد نویسندگان با هوشمندی توانسته‌اند مسیر داستان‌ها را دورتر و دورتر از جریان پینوکیوی کلیشه‌ای ببرند. 

 به طور کلی، ظاهر نه چندان زیبا اما با نمک مجید، دست‌های درازش، صدای متفاوت و اشتباهات کلامی با مزه‌اش اسم رئالیستی و معمولی‌اش که - به‌رغم اسم‌های کلیشه‌ای عجیب و غریب عروسک‌های تلویزیونی – باعث نزدیکی و صمیمیتش می‌شد، بازی خوب بازیگرانش و داستان‌های متفاوتش، از عواملی بودند که سریال را جذاب‌تر و دلنشین‌تر می‌کرد. 

دور شدن از فضای دخترانه، رمانتیک «شاه و پریانی» و کلیشه‌ای داستان‌های عروسکی و همه‌گیر بودن داستان‌های آن، یکی دیگر از عوامل موفقیت سریال محسوب می‌شود. البته تیتراژ سریال که در فضای موجود در صدا و سیما، کاری نو و عجیب- چه به لحاظ سبک و چه به لحاظ اخذ مجوز- به نظر می‌رسید یکی دیگر از اهرم‌های قدرت سریال به حساب می‌آمد.

مَخلص کلام اینکه- در هر کجا- اگر بتوانیم کلیشه‌های موجود را در جهت درست، به شکل خلاقانه‌ای بشکنیم، توانسته‌ایم برگه ورود اثر خود را به دل‌های مخاطبان، مهر تأیید بزنیم.   محمدرضا دوست محمدی

 دنیای شیرین دریا
خاطرات شمال محاله یادم بره!


دنیای شیرین دریا هم مثل بقیه کارهای بیژن بیرنگ و مسعود رسام برای هر سنی ماجرا داشت.

هرچند که اتفاق‌ها از دید دریا و بیشتر برای دریا اتفاق می‌افتاد اما منحصر به او نبود. بعضی وقت‌ها ساحل قهرمان داستان می‌شد، مثل ماجرای به دنیا آمدن صدف و بعضی وقت‌ها حامد و مجید داستان را می‌ساختند، مثل آن روزی که یواشکی سوار ماشین عموی دریا شدند و رفتند شهر.

از همه مهم‌تر این بود که برعکس بقیه سریال‌هایی که برای بچه‌ها ساخته می‌شدند، بزرگ‌ترها هم در دنیای شیرین می‌توانستند اشتباه کنند و بچه‌ها می‌توانستند آنها را متوجه اشتباهشان کنند.

 هر کس می‌توانست خودش را جای دریا و بقیه بچه‌ها بگذارد. شخصیت‌ها در دنیای شیرین دریا جدا از آدم‌های عادی نبودند. نسیم مرعشی

کد خبر 24492

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز