آدم هروقت این جمله را میشنود خوشحال میشود که مترجمهای بزرگ ما به این دلیل، کارشان را تخته نکردند که بروند بچه خودشان را بزرگ کنند؛ نویسنده شوند مثلا. فرض کنید رضا سیدحسینی، کامو، مالرو و ژید ترجمه نمیکرد و میرفت بچه خودش را بزرگ کند، آنوقت میدانید چی میشد؟
شاید ما برای همیشه شانس خواندن کتابهای بزرگی مثل «ضد خاطرات» را از دست میدادیم. خیلی از نویسندههای بزرگ دنیا، به واسطه این مترجم، وارد زبان فارسی شدهاند؛ ازجمله مالرو، مارگریت دوراس و شاعرانی مثل ناظم حکمت. رضا سیدحسینی متولد 1305 در اردبیل است.
رشته تحصیلیاش مخابرات بوده و مدتی هم در آمریکا فیلمسازی خوانده است. «مکتبهای ادبی» از تألیفات اوست و ترجمههایش آنقدر فراوان و اساسیاند که آوردن چند اسم پراکنده در اینجا، فقط از قدر آنها کم میکند. ما در ملاقاتمان با او سعی کردیم درباره جوانهای امروز و جوانی خود او، گپ بزنیم.
- چرا جوانهای امروز اینطوریاند آقای سیدحسینی؟
دنیا عوض شده.
- چی مثلا عوض شده؟
چه میدانم. تفریح ما این بود که بنشینیم گوشهای کتاب بخوانیم. الان کی کتاب میخواند؟ کتابها مانده رو دست ناشرها و نویسندهها. اصلا حوصله کتاب کلفت خواندن دارید شما؟
- من دارم تازگی میخوانم.
چی را؟
- آناکارنینا. ولی واقعا سخت است.
واقعا سخت است؟! آناکارنینا خواندن سخت است؟ بعد میگویید چی عوض شده!
- نه، لذتبخش هم هست. منظورم کلفتی کتابهای کلاسیک است که شما هم رویش تاکید کردید.
ترجمه سروش حبیبی را داری میخوانی؟
- بله.
فوقالعاده است. طفلک چشمش را گذاشت سر اینها. اخیرا «ابله» را خواندم. ترجمه سروش واقعا بینظیر است. تا حالا ترجمههایی که از داستایفسکی بود، همهاش دست دوم بود؛ از فرانسه یا انگلیسی. هیچکدام داستایفسکی واقعی را به ما نشان نمیداد ولی ترجمه سروش از روسی است و فوقالعاده.
- ابله، 1019 صفحه است. هنوز وقت میکنید کتابهای اینطوری بخوانید؟ آن هم دوباره .
ما نمیتوانیم نخوانیم. بیماری کتاب در بچگی ما را گرفت. با تمام گرفتاریهایی که داریم کتابمان را میخوانیم.
- فقط کلاسیکها را میخوانید؟
نه، مال جوانها را هم میخوانم. این رمانهای خودمان را که جدید در میآیند یا جایزه میگیرند، میخوانم. ترجمه شدهها را اگر ترجمهاش بد باشد نمیتوانم بخوانم. ما مترجم جماعت، سختمان است. مثلا تا ندانم این ترجمه میتواند برای من که روسی نمیدانم، جای روسی را بگیرد، نمیخوانم. کتابهای «اورهان پاموک» را به زبان اصلیاش – ترکی استانبولی – میخوانم. فرانسویها را همینطور. آثار آمریکای لاتین را هم به فرانسه میخوانم. البته ما آثار غولآسای آمریکای لاتین را نمیشناسیم. آمریکای لاتین فقط مارکز نیست. اینها یک دوره عجیب 20 ساله داشتند؛ از 60 تا 80. آثار درخشانی در این دوره هست که ما اسمش را هم نشنیدهایم. ما جهان سومیها عاشق «آخرین پدیده»ایم. آنها را چون قدیمیاند، فکر میکنیم دیگر به درد نمیخورند. حالا کارمان کشیده به پائولو کوئیلو و کریستین بوبن.
- خب، جوانها هم عاشق آخرین پدیدهاند. مینشینند پای کامپیوتر به جای کتاب.
معلوم است. اصلا برای همین کتاب نمیخوانند؛ به خاطر ماهواره، اینترنت، تلویزیون.
- ولی قبل از مصاحبه تعریف کردید که در نمایشگاه کتاب، دو تا جوان را دیدهاید که ترکی استانبولی را مثل خود ترکها حرف میزدهاند و گفتهاند که این زبان را از اینترنت و تلویزیون یاد گرفتهاند.
آنها استثنا بودند. عشق یاد گرفتن زبان داشتند. بدبختانه بیشترشان فقط چت میکنند، چرت و پرت میگویند و مزخرفات کشف میکنند. خیلی بد شده.
- چرا اینطور شده؟
خب، کی از آسانیابی بدش میآید؟ آدمها دلشان میخواهد همه چیز را از سادهترین راهش به دست بیاورند. سرگرمی هم متمرکز شده در این چیزها؛ در کامپیوتر مثلا (مکث) – فرق میکند. اصلا دوره ما با دوره شما فرق میکند.
- دوره شما چطوری بود؟
ما اصلا تفریحمان کتاب خواندن بود یا لااقل بچههای سر بهزیر اینطوری بودند. من از این بچه سر به زیرها بودم که تفریحشان کتاب خواندن است.
- از کی؟ یعنی از سن کم کتاب میخواندید؟
آره بابا. «امیر ارسلان نامدار» و «مختارنامه» را زیر کرسی میخواندیم، کیف میکردیم. امیر ارسلان را که میخواندم مادرم میگفت این کتاب را تمام نکن. هر کس این کتاب را تا آخرش بخواند، سرگردان میشود.
ما تمام نکردیم و سرگردان شدیم! عاشق «کنت مونت کریستو» بودم. 6 جلد بود که در 4 روز خواندم. پنجم ابتدایی بودم. دیگر بیماری کتاب مرا گرفت.
- ترجمه را از کی شروع کردید؟
18 – 17 سالم بود. اول از ترکی آذری شروع کردم. کتابهای آذری (آذربایجان شوروی) که به خط روسی نوشته شده بودند، دستم میرسید. خط روسی یاد گرفتم و یادم هست داستان «نغمه شاهین» ماکسیم گورکی را ترجمه کردم و در روزنامه شهرم چاپ شد. اولین کارم این بود. ترکی استانبولی را پیش خودم یاد گرفتم و از ترکی استانبولی - که به خط لاتین نوشته میشد - ترجمه میکردم.
این موقع دیگر تهران بودم. با عبدالله توکل همخانه بودم.او از فرانسه ترجمه میکرد و من از ترکی. 6کتاب را با هم از دو زبان ترجمه کردیم. «24 ساعت از زندگی یک زن» نوشته استفان تسوایک را در 3 روز ترجمه کردم. چه جانی داشتیم!
- فرانسه را چهطوری یاد گرفتید؟
با توکل مینشستم یاد میگرفتم. البته در مدرسه هم خوانده بودم.به بچهها همیشه میگویم پوست ما کنده میشد تا یک زبان را یاد بگیریم. 8 سال، 10 سال طول میکشید تا زبان، زبان شود. اینطور مثل الان این همه امکانهای مختلف وجود نداشت؛ اینترنت، ماهواره، کلاس زبان...
- ولی از توی این کلاسها آدمهایی مثل شما یا سروش حبیبی درنمیآید.
نمیدانم، شاید.
- جوانهای امروز را که میبینید غریب به نظرتان نمیآیند؟
(مکث) من به چشم آنها غریبم احتمالا. ببینید، یک تجربهای دارم. قبل از انقلاب توی تلویزیون کار میکردم. جزو هیاتی بودم که با جوانان برای استخدام در سازمان یا برای دانشکده صداوسیما مصاحبه میکردیم.
وقتی از اینها میپرسیدیم «بینوایان» را خواندهای، خوانده بودند. الان از هرکدام شما بپرسند بینوایان را خواندهاید، میگویید نه، این نسل اصلا کتاب نمیخواند.
- داستایفسکی نمیخواند. بینوایان نمیخواند.
خب، چی میخواند به جای آن؟
- کارتونش را میبیند. فیلمش را میبیند.
بله، هرچی را میپرسی خواندهای، میگوید فیلمش را دیدهام.
- بچههای خودتان چهجوریاند؟ اهل کتاب بودند از اول؟
پسر کوچکترم – کاوه – که اهل ترجمه است ولی کارهای دیگر هم میکند مثل موسیقی و عکاسی. پسر بزرگ من الکترونیک میخواند. ول کرد رفت فلسفه خواند. تز دکترایش را داشت مینوشت که سکته کرد و از دنیا رفت.
تازه بعد از فوتش بود که من کتابخانهاش را دیدم و اینکه چقدر اهل ادبیات بوده، مثلا «کیفر آتش» را او به سروش حبیبی معرفی کرده بود برای ترجمه ولی با من هیچوقت درباره ادبیات حرف نمیزد؛ درباره فلسفه چرا ولی ادبیات نه.
شاید فکر میکرد این، یکجور عرضاندام جلوی پدرش است. نمیدانم، جوانکم محجوب بود.