ساکنان کاخ سفید با این تصویرسازی کوشیدهاند که مشکلات بسیاری را در عرصه بینالمللی برای جمهوری اسلامی ایجاد کنند. در سالهای اخیر، حجم انبوه ادبیات تولیدشده ضدجمهوری اسلامی- بهویژه در حوزه انرژی هستهای- بهگونهای بوده که بسیاری از مردم و حتی کارشناسان مسائل سیاسی بر این گمانند که مشکل آمریکا و دنیای غرب با ایران تنها به برنامه هستهای جمهوری اسلامی بازمیگردد. این در حالی است که نگاهی مبنایی به ایدئولوژی حاکم بر دستگاه سیاست خارجی آمریکا نشان میدهد که خصومتورزی واشنگتن با تهران ریشههایی عمیقتر از بهانههای طرحشده در گفتمان ایرانستیزی اندیشمندان غربی دارد.
پس از توافق ایران و کشورهای 1+5 برای پیشبرد «برنامه اقدام مشترک»، ری تکیه که کارشناس شورای روابط خارجی آمریکا در امور ایران است، طی یادداشتی در روزنامه واشنگتنپست با اشاره به این نکته که هسته اصلی اختلاف آمریکا با ایران ایدئولوژیک است، تصریح کرده که سیاست کنترل تسلیحات برای مهار ایران کافی نیست.
سخنان ری تکیه مؤید این واقعیت است که در مواجهه با جمهوری اسلامی، تفاوت چندانی میان تحلیلگران بهاصطلاح لیبرال شورای روابط خارجی آمریکا و جریان نومحافظهکار در مؤسسه امریکن انترپرایز وجود ندارد، زیرا شخص جنگطلبی همچون مایکل لدین نیز معتقد است که در برخورد با ایران، «مسئله خودِ نظام ایران است و نه ابزارهایی که این حکومت از آنها استفاده میکند». مایکل لدین نهتنها مخالف موضوعات راهبردی جمهوری اسلامی و ازجمله قابلیتهای هستهای ایران است، بر این موضوع نیز تأکید دارد که مقابله با ایران باید از طریق براندازی ساختار سیاسی انجام پذیرد. رویکرد مایکل لدین را میتوان براساس سیاست مقابله و براندازی ساختاری جمهوری اسلامی ایران دانست. نامبرده بر این اعتقاد است که «تمامی مشکلات آمریکا از این حکومت است. اگر حکومت ایران را تغییر بدهیم، مشکل هستهای قابل مدیریت میشود».
هویتی بر پایه دشمنسازی
پایان جنگ سرد یکی از تحولات محوری در 2 دهه آخر قرن بیستم بود که سیاست و روابط بینالملل را دگرگون کرد. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی منجر به آن شد که نظم دوقطبی تعریفشده برای نظام بینالملل عملاً معنی خود را از دست داد و جهان شاهد شکلگیری فرایندهای آنارشیک و ضدنظمی شد که قدرتهای بهجامانده از دوران جنگ سرد را دچار بحران میساخت. ازجمله این فرایندها میتوان به 3 مورد زیر اشاره کرد:
1- فرایند استقلالطلبی و طرح هویتهایی که مایل به تبعیت محض از قدرتهای مسلط نیستند. در این خصوص ازبینرفتن فشار ناشی از اردوگاه کمونیستی نیز مؤید خوبی برای آنها جهت گامگذاردن در این راه بوده است.
2- فرایند واگرایی در اردوگاه غربی که دلیل عمدهاش ازبینرفتن تهدید اصلی برای لیبرالیسم بود. نبود این تهدید منجر شده تا بازیگران همراه ایالات متحده آمریکا در همراهی کامل خود با سیاستهای این کشور دچار تأمل شده و از شکلگیری شرایط جدید سخن بگویند.
3- فرایند زوال سرمایه اجتماعی دولت سلطهطلب آمریکا نزد افکار عمومی داخلی و همچنین جامعه جهانی که دلیل اصلی آن، نبود یک دشمن خطرناک به نام کمونیسم برای توجیه هزینهکردهای هنگفت این دولت در حوزه امنیت و نظامیگری است. بهعبارت دیگر، جامعه جهانی دلیل مداخلات روزافزون آمریکا را موجه نمیدانست و این اشکال از سوی جامعه آمریکا و به تناسب دیگر جوامع غربی مطرح میشد.
برونرفتی که آمریکا برای این موقعیت ارائه میکند، نظمسازی نوین براساس ایجاد یک «دشمن جدید» است؛ دشمنی که بتواند جایگزین اتحاد جماهیر شوروی باشد. در این ارتباط نظریه «پایان تاریخ» و «برخورد تمدنها» را مطرح کردند که غایت هر دوی آنها معرفی فرهنگ و تمدن اسلامی بهعنوان دشمن نظم بینالمللی است.
نیاز به دشمنسازی تنها برآمده از یک خلأ مفهومی در فضای بینالملل نبود، در لایههای عمیقتر نظام سیاسی آمریکا «هویت ملی» این کشور نیز در معرض تهدید قرار گرفته بود؛ هویت ملیای که به اعتقاد هانتینگتون، بر مبنای تقابل با دشمنانی شکل گرفته که آمریکاییها در طولتاریخ با آنها جنگیدهاند. بهنظر هانتینگتون، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و عدمشکلگیری دشمن جدید برای آمریکا در تضعیف اقبال آمریکاییها به هویتشان و اتحاد در سایه آن نقش جدی داشته است. از همینرو بود که وی برای شکلدهی و محوریت مجدد هویت آمریکایی، اسلام و نظامهای اسلامی را بهعنوان دشمن جدید آمریکا معرفی کرد.
واقعیت این است که غرب پس از رنسانس، سعادت را در نفی خداوند از زندگی اجتماعی و عدمحاکمیت قوانین الهی منبعث از وحی در قوانین حکومتی دانست، درحالیکه در حکومت اسلامی، راه سعادت فردی و اجتماعی مبتنی بر حاکمیت قوانین الهی و وحی در جامعه است. بهعبارت دیگر، حکومتهای برخاسته از فلسفه اومانیستی غرب و حکومت اسلامی مبتنی بر وحی، 2 فلسفه حکومتی هستند که موفقیت هر یک به معنی نفی دیگری است، زیرا یکی نفی قوانین الهی و وحی را از حکومت و زندگی اجتماعی، تنها راه سعادت محسوب میکند و دیگری حاکمیت قوانین الهی را. بنا بر این استراتژی نظام سلطه جهانی برای استحاله نظام جمهوری اسلامی و شکست تئوری حکومت دینی، امری ریشهای و زیربنایی محسوب میشود، زیرا موفقیت نظام حکومتی مبتنی بر وحی و قوانین الهی زمینههای فروپاشی نظامهای مبتنی بر اومانیسم و اصالت انسان را فراهم میآورد.
حد توقف غرب کجاست؟
بر خلاف آنچه تصور میشود رفتار غرب و بهویژه آمریکاییها در قبال جمهوری اسلامی ایران تحتتأثیر کنشهای ایرانی نیست و از یک استراتژی ثابت بهره میگیرد؛ هرچند در حوزه روشی میان دمکراتها و جمهوریخواهان، لیبرالها و محافظهکاران، اروپاییان و آمریکاییها اختلاف نظر وجود دارد. به بیان دیگر، آمریکاییها بهمنظور حفظ تسلط سیستمیک خود کمتر به انگارههای رفتاری دیگر بازیگران توجه دارند و با مدنظر قراردادن تجارب تاریخی و فروپاشی قدرتهای بزرگ، عملا با ذهنیت فلسفی و نظری، روابط آینده ایران و آمریکا را مورد تحلیل و واکاوی قرار میدهند.
فرانک جی. گافنی - رئیس مرکز سیاست امنیتی- طی مقالهای در روزنامه واشنگتنپست میگوید: «ایران از زمان انقلاب ۱۹۷۹ تاکنون با کشور ما در حال جنگ بوده است». او توصیه میکند که آمریکا باید همه امکانات خود را برای بیثباتکردن ایران و نهایتاً تغییر حکومت ایران بهکار گیرد. این اقدامات شامل مواردی است همچون تحریمهایی که از سرمایهگذاری در صنعت نفت و گاز ایران جلوگیری کند، پایینآوردن قیمت نفت، کمککردن به مردم ایران برای سرنگونی حکومت ایران با استفاده از همه شیوههای آشکار و پنهان و محفوظداشتن گزینه حمله نظامی به منزله راهبردی قابل استفاده. از نظر گافنی «ما [آمریکاییها] نباید دچار تخیلات باشیم».
ریچارد پرل- طراح اصلی حمله آمریکا به عراق- میگوید:« بهنظر من، حکومت فعلی ایران نه میتواند و نه میخواهد که اصلاح شود. تنها «تغییر رژیم» است که میتواند متضمن نهتنها دمکراسی که احیای حقوق فردی باشد». ماتیو مکینس -عضو پیشین پنتاگون- استراتژی و سیاست خارجی ایران را اینگونه توصیف میکند:« استراتژی قدرت نظامی ایران، ازجمله پیگیری توانایی سلاح اتمی امری فرعی است. اصل، تلاشهای ایدئولوژیک آنهاست».
توماس دانلی نیز که برای هفتهنامه «استاندارد» مینویسد، توضیح میدهد که ما مشکل ایران را کاملاً اشتباه متوجه شدهایم و نیاز است که «ماهیت این تضاد را متوجه شویم». او ادامه میدهد: «ما روی برنامه هستهای ایران متمرکز شدهایم، درحالیکه حکومت ایران بهدنبال هدف واقعی است؛ یعنی تعادل قدرت در خلیجفارس و فراتر از آن یعنی خاورمیانه».
مایکل آیزنشتات- مدیر برنامه مطالعات نظامی و امنیتی مؤسسه واشنگتن- در مقاله منتشرشده در پایگاه اطلاعرسانی این اندیشکده آمریکایی، پس از امضای برنامه اقدام مشترک مینویسد: «این تصمیم باید به تغییرات عمده در رفتار ایران در خارج مشروط شود. تا زمانی که ایران دست از حمایت از برخی گروهها برنداشته، سیاست بینالمللی باید بر اصل کاهش تحریمها در برابر کاهش زیرساخت هستهای ایران مبتنی باشد».
خلاصه این اظهارنظرها را شاید بتوان در این جملات هنری پرکت -مسئول پیشین میز ایران در وزارت خارجه آمریکا- جمعبندی کرد که میگوید: «بیایید فرض کنیم که ایرانیان بگویند ما اشتباه کردیم و نیروگاه اتمی نمیخواهیم. این بسیار گران و مشکل است و ما میادین جدید نفتی کشف کردهایم و اصلاً احتیاجی به انرژی اتمی نداریم. ما این پروژه را فعلاً کنار میگذاریم. من به شما اطمینان میدهم که در آن صورت دستور کار این میشود که بله، ایران از تروریسم حمایت میکند. ایران با صلح اعراب و اسرائیل مخالفت میکند. ایران حقوق بشر را نقض میکند.» وی میافزاید: «عدهای هستند که اساسا ضدایران هستند. این واقعیت است. مسئله اتمی هماکنون مهمترین و مناسبترین موضوع است اما بدون آن، مسئله دیگری مطرح خواهد شد، زیرا هدف اصلی، تغییر رژیم ایران است و مادامی که حکومت اسلامی ایران از خاورمیانه محو نشود، آنها راضی نخواهند بود».
الگوبرداری از ایران
موفقیت الگوی مردمسالاری دینی در جمهوری اسلامی که مبنای مشروعیت را قوانین اسلامی درنظر گرفته است، چالشی جدی برای معرفتشناسی غربی بهحساب میآید. دانیل پایپس -عضو ارشد شورای امنیت ملی آمریکا- معتقد است: «امروزه مسلمانان به ایران نگاه میکنند و از آن الگوبرداری میکنند. اگر این تجربه موفق شود، جسارت مسلمانان کشورهای دیگر بیشتر خواهد شد و این برای ما قابل تحمل نیست». برنارد لوئیس، شرقشناس شهیر غربی که تأثیر بیبدیلی در زیرساختهای سیاست خارجی آمریکا دارد، در کتابش به نام «اشتباه از کجاست؟ تأثیر غرب و پاسخ خاورمیانه» تأکید میکند: «دوتمدن مسیحی و اسلامی در برخورد به رابطه میان دولت و دین دارای دونگاه ماهیتاً متفاوت هستند؛ اسلام دولت خود را نماینده خدا در روی زمین میداند، حال آنکه مسیحیت قلمروی کلیسا را از دایره نفوذ دولت جدا میسازد». وی در کتاب دیگرش «اسلام و غرب»، اسلام و بهویژه ایران را دشمن غرب معرفی میکند و معتقد است: «آنچه مسلمانان میفهمند، فقط زبان زور است». باری بوزان در جولای ۱۹۹۱ و بهدنبال فروپاشی بلوک غرب، در مقالهای سعی کرد تا تصویر الگوی جدید روابط امنیتی جهان را ترسیم کند که پس از نقل و انتقالات بزرگ سالهای ۱۹90-۱۹89 ظاهر شده بود. بوزان درآن مقاله از «برخورد هویتهای تمدنی رقیب» یاد میکند که او آن را «صریحترین رابطه بین غرب و اسلام» میبیند؛ «این موضوع، بخشی بهخاطر تقابل ارزشهای مذهبی و سکولار، بخشی بهخاطر رقابت تاریخی بین اسلام و مسیحیت، بخشی بهخاطر حسادت قدرت غربی و بخشی هم به سبب تلخی و تحقیر ناشی از مقایسه منزجرکننده بین دستاوردهای تمدن غرب و تمدن اسلامی در طول 2 قرن است.» این نوع نگاه باری بوزان و لوئیس بود که دکترین جنگ تمدنها را در ذهن هانتینگتون مفصلبندی کرد. ساموئل هانتینگتون معتقد بود: «پیروزی انقلاب اسلامی در سال۱۹۷۹ در ایران میتواند بهعنوان نقطه آغاز جنگ پنهان تمدنهای غرب و اسلام درنظر گرفته شود».