سال 1967، فرانسه، هانری لوفور، جامعه شناس، روشنفکر و فیلسوف فرانسوی برای اولین بار از حقی سخن گفت که شاید تا آن زمان از نظرها به دور مانده بود. لوفور، با توجه به شرایط حاکم بر نظامها و جوامع سر مایهداری و نقد زندگی روزمره، توجه همگان را به این حق مهم و البته دیده نشده جلب کرد: «حق به شهر» (right to the city) .
در سطح جهانی دهه 60 میلادی را اغلب به لحاظ تاریخی دوره بحران شهری تلقی میکنند. در ایالات متحده دهه 60 زمانی بود که بسیاری از شهرهای اصلی را شعلههای آتش دربرگرفت. در شهرهایی مانند لسآنجلس و دیترویت، شورشها و شبها نقلابهایی به وقوع میپیوست. همه این شرایط و آنچه سرمایه داری از یک سو و صنعتی شدن زندگی از سوی دیگر بر شهرها رقم زده بودند، لوفور را واداشت تا مفهوم حق به شهر را برای اولین بار وارد ادبیات علمی روز جهان کند. در گفتمان لوفور تکنوکراتها و اساسا تکنوکراسی به شدت مورد حمله قرار میگیرند. او معتقد است که در دوره شهرنشینی به واسطه تأثیرپذیری بسیار زیاد از دوره صنعتی، تکنولوژی و پیشرفت، موجبات فرهنگ زدایی و فراموشی زندگی فراهم شده است. البته لوفور به طور کامل مخالف شهری شدن نبوده است بلکه شهر و «امر شهری» را از این حیث عاملی مثبت برای کنش گران اجتماعی میداند که فرصتی را پیش روی مردمان می نهد تا آنان به شکلی خلاقانه بتوانند به احیای حقوق نادیده خود نایل شوند.
در واقع در چنین شرایطی در تفسیر حق به شهر میتوان گفت که حق مردم در دسترسی به امکانات شهری و بالاتر از آن حق برخورداری از دموکراسی و مشارکت برای تصمیم گیریها و حق شهرنشینی مانند حق مالکیت، حق رأی، حق آزادی، حق کار و... باید مورد توجه و اولویت قرار گیرد. به عبارتی شهر باید مکانی باشد که فرد در آن برای انتخاب فضای مناسب با خواست، فرهنگ و سبک زندگی خود، از آزادی کامل برخوردار باشد.
از مفهوم حق به شهر تا به امروز خوانش های گوناگون و متفاوتی صورت گرفته که یکی از متأخرترین و چالشبرانگیزترین آنها، خوانش دیوید هاروی، جغرافیدان و انسان شناس انگلیسی است. هاروی بحث خود را بیشتر پیرامون سرمایه، مالکیت خصوصی و به تبع آن توسعه شهری بر مبنای توسعه سرمایه داری متمرکز میکند. او باارزشترین و در عین حال فراموش شده ترین حقوق بشر را حق به شهر که حقی عمومی است میداند. به زعم وی، توسعه شهری وابسته به اعمال نیروی جمعی در تغییر شکل دادن روند توسعه آن است. از همین رو، هاروی حق به شهر را «حق تغییر دادن خود مردم از طریق تغییر دادن شهر» میداند.
ادوارد سوجا، جغرافیدان و برنامه ریز شهری، قرائت دیگری را از مفهوم حق به شهر لوفور ارائه میدهد. بحث اصلی وی برقراری ارتباط میان عدالت فضایی و حق به شهر است. سوجا، با نقد جهانی سازی و شهرهای جهانیشده، دست به ارائه سهگانه ای در زمینه تفکر فضایی با عناوین عدالت فضایی، جغرافیای ناعادلانه و تئوری فضایی میزند و با بررسی سهگانه مذکور، شهر را عرصهای برای تبلور عدالت فضایی و جنبشهای اجتماعی مفروض میدارد.
با توجه به نظریات اندیشمندان متفاوت در این زمینه، حق به شهر همان حق به زندگی در شهر است که لازمه رسیدن به آن تقسیم متوازن سرمایه و امکانات و حق دسترسی به شهر و مواردی این چنینی است. برای رسیدن به این حق مهم، اندیشمندان، کنش گران و نظریه پردازان مختلف، راهکارهای گوناگونی ارائه دادهاند. یکی از اثربخش ترین و موجزترین این راهها بهره گیری از هنر و کنش خلاقانه فردی و جمعی است.
زندگی به مثابه اثر هنری
هنر برای هنر! گزارهای که ویکتور کوزین فیلسوف فرانسوی اولین بار در دهه 1820در ارتباط با هنر به کار برد، همواره مورد نقد بخشی از روشنفکران و نظریه پردازان دورههای مختلف بوده است. به زعم برخی از این نظریهپردازان، چه در گذشته و چه در حال، هنر تنها ابزاری برای ارضای حس زیباییشناختی انسان و یا پیشبرد فنون هنری نیست، بلکه باید با نگاهی مسئولانه به شرایط حاکم بر زمینه شکل گیری خود، وضعیت اجتماعی موجود را رصد کند. در جناح مخالفِ نحلههای فکری حامی هنر خودبسنده، پیروان سن سیمون، متفکر و نویسنده فرانسوی قرن هفدهمی قرار دارند که مفهوم «هنر مفید»را بهترین تعریف برای هنر قلمداد کرده اند. آنان هنر را ابزاری برای اصلاح جامعه و هرچه بهتر کردن زندگی میپنداشتند. هنر مفید، یا همان هنر مسئول، آخرین اصطلاح برای هنر اجتماعی نبود. بعدها متفکرانی چون اعضای اصلی مکتب فرانکفورت مفهوم «هنر انتقادی» را مطرح کردند. به باور آنان، تعریف هنر در بهترین شکل، هنری انتقادی است که با توسل به وضعیت آرمانی به نقد وضع موجود میپردازد.
در واقع آنان با به چالش کشیدن و انتقاد از فرهنگ و ادبیات عامه پسند و استانداردشده در ارائه راه حلهایی جهت بهبود شرایط موجود مبادرت ورزیدند. یکی از متفکرانی که جایگاهی ویژه برای هنر در زندگی و اجتماع قایل بوده گی دوبور، نظریه پرداز، نویسنده و فیلمساز فرانسوی است. وی در سال 1967 اثر اصلیاش، کتاب «جامعه نمایش» را منتشر کرد و در آن با تبیین موقعیت نمایشی یا چیره بودن تصاویر بر زندگی، از دیگر مدلهای حاکمیتی پرده برداشت: به سیستم دستمزد کار و تولید کالا و تمام سیستمهای سلسله مراتبی ایراد گرفت و متذکر شد که اینگونه حاکمیتها تنها میتوانند به قدرت بی حد و حصرشان در سایه نمایش ادامه بدهند. دوبور بدنه جامعه را به دو گروه مصرف کننده- تولیدکننده و بازیگر- تماشاچی تقسیم میکند. به زعم او، تنها هنری که برآمده از عموم مردم باشد میتواند نظم پوشالی حاکم بر جامعه نمایش را برهم بزند. جامعه نمایش دوبور تأثیر بسزایی بر دانشجویان شورشی در می 1968 داشت. بسیاری از نوشتههای کتاب به عنوان گرافیتی و نشانهای از اعتراض بر دیوارهای پاریس نقش بستند. لوفور نیز در زمینه کارکرد هنر در شهر نظریاتی قابل تأمل ارائه داده است. او به نقد زندگی روزمره در جوامع سرمایه داری و به تبع آن تکرارشدگی و عدم خلاقیت میپردازد و ایده «زندگی به مثابه اثر هنری» را مطرح میسازد. به زعم او، این هنرمند است که میتواند با کنش خلاقانه خود روزمرگی و تکرارشدگی را از صحنه زندگی محو کند و با تولید فضایی دیگرگون امکان احقاق حق به شهر را برای مردم فراهم آورد. نمونه بارز این کنش را میتوان در آثار بنکسی، هنرمند و فعال سیاسی انگلیسی یافت. بنکسی ساحت شهر را با طنز سیاه و اجتماعی خود چنان میپوشاند که مخاطب خود را برای لحظه هرچند کوتاه به درنگ وادارد. این «درنگ» همان لحظه «رهایی» و همان لحظه ورود به فضایی از جنس هنر در میان روزمرگی است.
امروزه هنرمندان زیادی در نقاط مختلف جهان تحت همین تعالیم و البته با تفاسیر متفاوت و روشهای گوناگون در حال تولید لحظه «رهایی» و فضایی دیگرگون برای مخاطبان خود هستند. کنش این هنرمندان گرچه به صورت فردی صورت میگیرد، در سادهترین شکل، یادآور همان حقوقی است که به اهم آنان «حق به شهر» اطلاق میشود. البته کنش خلاق یک عمل فردی و مختص به هنرمندان خاص نیست. نظریات متأخر در این زمینه، کنش خلاق را حاصل یک تولید جمعی و با حضور عامه مردم میدانند. این امر میتواند دستاورد کنشگران اجتماعی باشد که با دخیل کردن مردم، شرایط احقاق حق به شهر را فراهم میآورند. برای روشن تر شدن مطلب نگاهی به آرای پیتر مارکوزه، حقوقدان و برنامهریز شهری، فرزند هربرت مارکوزه، از نظریهپردازان مکتب فرانکفورت، میاندازیم. مارکوزه دو نقش کلی را برای هنر و هنرمندان در راستای رسیدن به حق به شهر در نظر میگیرد. نقش اول به بهره گیری از هنر انتقادی و هنرمندان در یک کنش فردی برمیگردد. وی هنرمند را فردی الهامبخش و روشنگر میپندارد که با اثر خود امکان ارتباط و ایجاد تغییر را برای مردم فراهم میکند. این نوع نگاه به هنرمند مشابه نگاهی است که از منظر دوبور و لوفور به آن پرداخته شد. اما نقش دوم که همان کنش گری اجتماعی است، حکایت از رویدادی دارد که برساخته حضور مردم در فرآیند شکل گیری خود است. کنشگران اجتماعی، از هنرمندان، معماران و شهرسازان گرفته تا هرگونه فعال اجتماعی دیگر، میتوانند با آگاهسازی مردم نسبت به حقوق خود شرط اولیه این امکان را محقق سازند. در این نوع از کنش، آنان علاوه بر آگاه سازی، بستری مناسب برای حرکت اجتماعی مطلوب فراهم میکنند تا مردم طرح خود را بر اندام شهر رقم بزنند. از نمونه های عملی در این زمینه میتوان فعال اجتماعی آمریکایی، جیسون رابرتز را مورد نظر قرار داد.
رابرتز نام «بلوک بهتر» را برای پروژه خود که با همین سازوکار شکل گرفته بود، برگزید. چندی پیش در تهران نیز در منطقه سلسبیل جنوبی نمونه ای از آنچه گفته شد توسط فعالان شهرساز و هنرمند محقق شد. در رویداد مذکور که نام «کوچه بهتر» بر آن نهاده شد، در یک روز اهالی محله به خیابان آمدند و با همکاری گروههای فعالی چون کانون نیکآوران و گروه باهمستان و همچنین دفتر نوسازی منطقه سلسبیل جنوبی، بستری ایجاد کردند تا کودکان به عنوان گروهی از استفاده کنندگان از فضا، سیمای محیط زندگی خود را با توجه به آنچه مورد پسند خودشان است ترسیم کنند. این عمل در عین موقتی و گذرا بودن، تمرینی است برای رسیدن به ترویج آنچه از آن به عنوان حق به شهر نام برده میشود.
در پایان میتوان چنین گفت؛ از لوفور و حق به شهرش، هاروی و بحث سرمایهاش و سوجا و عدالت فضاییاش گرفته تا هنر، هنر مفید و نگاه مسئولانهاش، هنر انتقادی و نگاه آرمانیاش، گیدوبور و جامعه نمایشش و باز هم لوفور و زندگی به مثابه اثر هنریاش و همچنین کنش خلاق جمعی و لذت وصفناپذیر «ما» شدنش، و نظریات مارکوزه، همه و همه گویای آناند که ما یعنی «مردم» باید به سرنوشت شهرهای خود بیندیشیم و حقوق خود نسبت به آنان را بازیابیم و بدانیم در این مسیر، هنر خاستگاهی است برای رسیدن ما.