رمان با نوشتههای جیمز جویس و ویرجینیا وولف دستخوش دگرگونی شده بود و ماجراها و گفتوگوها عمدتا در کالسکههای روان زیر درختان و بلوارهای بارانخورده میگذشت. شخصیتها هم افرادی بودند که میتوانستید در ضیافتهای شام آثار لئو تولستوی و مارسل پروست ببینید.
وقتی مارکز روز 17آوریل 2014در سن 87سالگی دیده از جهان فروبست، همهچیز در دنیای ادبیات تغییر کرد و دلیل بسیاری از این تغییرها هم خود او بود؛ قارهای تازه کشف شده بود با انبوه درختان تمبر هندی و سوسمارهای ایگوانا و فرهنگهای بومی در هر گوشه صدایی حماسی داشتند. در این قاره میتوان روستاییان را در تلاش برای یافتن خدا تصور کرد و مردان را که با خوشامدگویی پروانههای زرد به خانه بازمیگردند. ماکوندو (شهر خیالی مارکز در رمان صد سال تنهایی) هم برای مخاطبان شهرتی همپای شهر خیالی یوکاناپاتاپای ویلیام فاکنر یا حتی سنت پترزبورگ دارد.
«گابو» بزرگترین فرزند یک خانواده 13نفری بود و وقتی پدر و مادرش در جستوجوی کار به شهری دیگر در کلمبیا رفتند، او نزد دیگر آشنایانش ماند. از پدربزرگ داستانهایی شنید درباره دوئلهای مرگبار و جنگهای داخلی ناتمام سرزمین مادریاش و از مادربزرگ درباره دنیایی با فرهنگهای متفاوت اعراب، هندوها و آفریقاییها. هنوز دوران نوجوانی را به پایان نرسانده بود که داستانهای کوتاهش در روزنامه منتشر میشد و خودش درس حقوق میخواند. روزنامهای که گابو برای آن ستون روزانه مینوشت از قضا «ال یونیورسال» نام داشت یا بهعبارتی «جهانی».
گابریل پس از 18ماه کار مداوم یک روز قلم را به نشانه پایان کار نگارش پنجمین کتابش زمین گذاشت. کتاب آنقدر بزرگ بود که همسرش مرسدس ناچار شد برای تأمین هزینه ارسال دستنوشته گابو به ناشر، دستگاه سشوار و کتری برقی را گرو بگذارد. رمان Cien Años de Soledad سال 1967منتشر شد و او آنقدر به این نام لاتین عشق میورزید که حاضر نشد تا 3سال بعد هم معادل انگلیسی برای آن برگزیند. پابلو نرودا که تا آن زمان تنها برنده جایزه نوبل در آمریکای جنوبی بود، صد سال تنهایی را «شاید بزرگترین منبع الهام به زبان اسپانیولی از زمان خلق دن کیشوت سروانتس» توصیف کرد.
این رمان ناگهان نام گابریل گارسیا مارکز را بهعنوان چهره تعیینکننده در شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین و جنبش موسوم به رئالیسم جادویی تثبیت کرد و هنوز هم میتوان تأثیر او را در باز شدن دروازههای نویسندگی به روی نویسندگانی از سرزمینهای فراموششده دید؛ از هند گرفته تا نیجریه و استرالیا. گرچه او در طول زندگی پرفراز و نشیب خود در پاریس، مکزیکوسیتی، هاوانا و حتی بارسلونا زندگی کرد اما کلمبیا - و آمریکای جنوبی - یک لحظه هم از ستایش گابو غافل نبود؛ کسی که چهرهای تازه از دنیای پر از جنایت و موادمخدر این منطقه به دنیا نشان داد.
وقتی او در تابستان 1999در بستر بیماری افتاد، نفس در سینه بسیاری از ساکنان قاره حبس شد بلکه «استاد» دوباره سلامتش را بازیابد. وقتی هم روز پنجشنبه خبر مرگ گابو در منزل مسکونیاش در مکزیکوسیتی در تمام دنیا پیچید، بهنظر میرسید که او همچنان میتواند از غیرممکن، ممکن بسازد؛ زبان بگشاید و مرغان نغمهسرا را دیگربار به پرواز درآورد. مارکز وقتی در 1982برای رمانها و داستانهای کوتاه خود برنده جایزه نوبل ادبیات شد، آمریکای لاتین را «منبع خلاقیتی سیریناپذیر و پر از غم و زیبایی» نامید و گفت: شاعران و گدایان، موسیقیدانها و پیشگویان، جنگجویان و رذلها همه مخلوق آن واقعیت بیامان هستند.
جهان ادبیات در شوک مرگ گابو
پاییز پدرسالار، کسی به سرهنگ نامه نمینویسد، وقایعنگاری مرگ از پیش اعلامشده، زیستن برای بازگفتن (خودزندگینامه)، از عشق و دیگر شیاطین و خاطره دلبرکان غمگین من دیگر کتابها و داستانهای گابریل گارسیا مارکز است که در عین حال یک خبرنگار ماهر هم بود. این هنر بیش از همه در کتاب گزارش یک آدمربایی درباره فعالیتهای یک کارتل موادمخدر به رهبری پابلو اسکوبار قاچاقچی بدنام کلمبیایی مشخص است. او اوایل دهه 1990متن 2سریال کوتاه اسپانیاییزبان را نوشت و در 1982داور جشنواره فیلم کن بود. دوستی گابو با فیدل کاسترو رهبر پیشین کوبا با اعتراضهایی در محافل ادبی و سیاسی آمریکای لاتین مواجه شد. بلافاصله پس از انتشار خبر مرگ مارکز، بسیاری از چهرههای ادبی و سیاسی دنیا پیام تسلیت منتشر کردند. ماریو بارگاس یوسا (که سالها با گابو اختلاف داشت)، ایزابل آلنده، باراک اوباما و بیل کلینتون 2رئیسجمهور فعلی و پیشین آمریکا، پائولو کوئیلو، رئیسان جمهور کلمبیا، مکزیک، برزیل و... در پیامهای خود هنر گابو را ستودند و مرگ او را تسلیت گفتند.