بههمین خاطر چشم دوختهاند به روزهای اندکی که در صفحه تقویم سال به رنگ قرمز است. آیا واقعا تنها در روز تعطیل میشود لبخند زد، شاد بود و برای خوشحال زیستن برنامهریزی کرد؟ یعنی نمیشود هم زندگی کرد و هم خوشحال بود؟ آیا کسی به فکر زندگی کردن در محیط کار هست؟ امروز معلم جوانی مهمان این صفحه است که در ساعات کاریاش «زندگی» میکند. او بهدنبال شادزیستن است. وصف حال و روش تدریس این معلم خوشذوق جالب و شنیدنی است. با ما همراه شوید تا سری به کلاس دوم ابتدایی مدرسه صالحیه بزنیم؛ کلاسی که معلم و شاگردانش در آنجا طور دیگری رفتار و زندگی میکنند.
همه چیز اینجا شبیه یک مدرسه عادی است؛ درودیوارها، حیاط و حتی طرز ساخت ساختمانش. انگار اشتباهی آمدهای. اینجا خبری از یک کلاس استثنایی و یک معلم خاص نیست اما کافی است که وارد کلاس دوم دبستان شوی تا گلهای شمعدانی با دیوارهای رنگارنگ کلاس به صورتات لبخند بزنند. سعید خداپرست 25ساله این روزها معلم یک کلاس رؤیایی در قلب پایتخت است که توانسته با ایده و خلاقیت یکی از متفاوتترین کلاسهای کشور را برپا کند؛ کلاسی که در آن معلم جوانش روزی به شکل فردوسی درمیآید و روزی به شکل چوپان دروغگو. روزی سرآشپز کلاس میشود و روز دیگر نانوای محله. او میخواهد با این متد آموزشی به روشی برسد که در آن دانشآموز و معلم شاد و خوشحال کنار هم زندگی کنند تا دانشآموزی با چشمان پفکرده و خمیازه وارد کلاس نشود.
راز کلاس من ساده است: «تغییر»
خودش میگوید: برای اینکه بتواند کلاسی با روش تدریس متفاوت ایجاد کند توانسته قبل از هر چیز روی تغییر در ذهن خودش کار کند چون بهنظرش بدون باور ذهنی درست درباره کاری که میخواسته انجام دهد نمیتوانسته خود و محیط کاریاش را بر اساس چیزی که در ذهنش بوده تغییر دهد. خداپرست میگوید: «این تغییرات ذهنی برمیگردد به زمانی که من خودم دانشآموز بودم و پشت همین میز و نیمکتها مینشستم. آن وقتها دلم میخواست هیچوقت در مدرسه پا نگذارم. کلاسها خستهکننده بود، من هم پر انرژی. تمام هوش و حواسم به زنگ بود که ناجیام شود و مرا از این کسالت نجات دهد. وقتی دانشآموز بودم خیلی دوست داشتم سر کلاس هم بتوانم بازی کنم اما نمیدانستم چگونه؟ وقتی معلم شدم تمام فکرم این بود که کاری کنم کلاسم کسالتآور نباشد و نیمکتهای کلاس، شاگردانم را خسته نکند».
همین فکر کردنهای ساده جرقهای میشود تا او در آینده کلاسی داشته باشد که دانشآموزان و معلماش عاشق آن شوند؛ «وقتی کلاس خشک و بیروح است و 30دانشآموز با چشمانی خسته به معلم زل زدهاند، انرژی منفی در کلاس حاکم میشود. انرژیهای منفی معلم را تحتتأثیر قرار میدهد و متقابلا تنها چیزی که بین معلم و شاگرد ردوبدل میشود یک اجبار و خستگی کلاسی است. 5 روز در هفته از ساعت 7ونیم صبح تا 3 بعدازظهر من و شاگردانم در یک مکان به نام کلاس زندگی میکنیم. حتی تصور اینکه هر روز مجبور باشم یک فضای ملالآور که اسمش را گذاشتهاند محیط کار تحمل کنم، عذابم میدهد. من تغییر کردم به خاطر اینکه در پی ایجاد انرژی مثبت در فضای کاریام بودم.»
بیایید زندگی کنیم
خداپرست فقط 4سال است که معلم شده اما در این مدت پرسوجوهای زیادی از اطرافش و معلمهای سابق کرده تا تجربههای آنها را درباره روشهایی که بر یادگیری و حضور فعال دانشآموزان در کلاس تاثیر داشته جمعآوری کند. او بعد از مطالعه زیاد به یک روش مشارکتی دست پیدا کرده که تا الان کمتر کسی توانسته نمونهاش را اجرا کند؛ «من 4 سال است که معلمام اما متأسفانه کتابهای درسی آنقدر خشک و بیروح بودند که روشی جز تدریس سنتی، حریفشان نمیشد. خوشبختانه اخیرا کتابهای درسی تغییر کردهاند. محتوای کتابها طوری شده که میتوان دانشآموز را در تدریس شریک کرد. با این تغییرات احساس کردم بستر مناسبی برای تغییر و ایجاد انرژی مثبت به وجود آمده. به همین خاطر نخستینبار خرگوش شدم!»
و این خرگوششدن هم برای خودش داستانی دارد. خداپرست توضیح میدهد: «عنوان یکی از درسهای دوم ابتدایی، مدرسه خرگوشهاست. چند روز قبل از تدریس مدرسه خرگوشها خودم را آماده کردم. هر کاری از دستم برمیآمد کردم تا بتوانم خرگوش شوم. زنگ استراحت لباس خرگوشی را که از قبل تهیه کرده بودم به جای کتوشلوار پوشیدم و آمدم میان معلمها در دفتر مدرسه نشستم. هویجی هم به دست گرفتم، منتظر بودم زنگ استراحت تمام شود تا سر کلاس بروم و درس مدرسه خرگوشها را از سر گیرم چون بهنظرم تنها کاری بود که باعث میشد بچهها از درس مدرسه خرگوشها لذت ببرند و دل به درس و کلاس بدهند.
عکسالعملها مهم نیست
قبول کنید این اصلا نباید طبیعی باشد که معلمی با لباس خرگوش در دفتر مدرسه بنشیند و چایی بخورد و همه هم خیلی عادی با او برخورد کنند. خداپرست از برخوردهای معلمین و مسئولین مدرسه هم خاطرات زیادی دارد؛ «روز اول معلمها خیلی تعجب کردند. همهشان میپرسیدند سعید خودتی!؟ باورشان نمیشد اما وقتی ماجرا را برایشان شرح دادم گفتند: ای کاش معلم فرزند ما بودی!... دیگر از آن روز، همه چیز عادی شد و حتی از خندههای زیرزیرکی هم دیگر خبری نیست.» خداپرست درباره نخستین مواجهه با دانشآموزانش هم میگوید: «نمیدانید چقدر خوشحال شده بودند. آن هم با دیدن معلمشان در لباس خرگوش...! آن روز با شور و حال دیگری سراغ کتاب درسیشان رفتند و برای شروع کردن درس مدرسه خرگوشها لحظهشماری میکردند. دیگر من را از خودشان میدانستند، مثل خودشان؛ بازیگوش و پرانرژی. بعد زمانی که از ساکم ماسکهای خرگوش را بیرون آوردم، هیجانشان بیشتر شد. آخر بچهها هم در این نمایش نقش داشتند. به هر کدامشان یک ماسک خرگوشی رسید. بعد همه خرگوش شدیم و درس مدرسه خرگوشها را خواندیم».
هر روز یک تغییر
آن لباس خرگوش و استقبال مسئولین مدرسه و دانشآموزان پایهای شد برای تغییرات بیشتر. برای همین سعید هر روز فکر میکرد که چگونه میتواند شاگردانش را غافلگیر کند؛ «خوشبختانه همانطور که فکر میکردم این روش بازخورد مثبتی داشت. بچههای کلاس هر روز با شوق به مدرسه میآمدند. آنها منتظر یک سورپرایز از طرف من هستند. مثلا برای تدریس درس مشاغل، خودم را به شکل یک کارگر گریم میکنم یا چوپان دروغگو میشوم.
برای تدریس درس زیارت امامرضا(ع) هم به حرم شاهعبدالعظیم(ع) میرویم تا بچهها از نزدیک معنا و مفهوم زیارت را درک کنند. از همه مهمتر، احساس بچههای کلاسهای بالاتر است که برنامههای کلاس دوم را موبهمو دنبال میکنند و از معلمشان میخواهند درسهایشان را مثل کلاس ما دنبال کنند.»
سعید خاطرهای هم از روزی دارد که شاگردانش او را نشناختند؛ «روزی خودم را برای درس آشنایی با هنرمندان گریم کرده بودم. کلاهگیس، عینک آفتابی، کتوشلوار، سبیل، دستکش و عصا ابزاری بودند که مرا یاری دادند تا نقش یک آرتیست را بازی کنم. اینبار تن صدایم را هم تغییر دادم. خلاصه پیازداغ را حسابی زیاد کردم. وقتی با آن سر و شکل وارد کلاس شدم، با اینکه بچهها میدانستند من حتما با یک گریم وارد کلاس میشوم مرا نشناختند. واقعا تصور میکردند کس دیگری وارد کلاس شده. بعد که کلاهگیس و عینک را برداشتم آن وقت مرا به جا آوردند.»
دیکته به مادر
این روزها کارهای متفاوت آقای معلم، خانوادهها را هم تحتتأثیر قرار داده است. یکی از روشهای جالبی که آقای خداپرست برای تدریس و ایجاد لذت درس خواندن در خانه برای دانشآموزاناش به کار برده، دیکته گفتن به مادر است؛ «همیشه بچهها در خانه مینشینند و پدرو مادرها برایشان دیکته میگویند که برای بچهها چندان خوشایند نیست. هفتهای یکبار دانشآموزان کلاسم به مادرشان دیکته میگویند. اینگونه که مادرها دیکته را غلط مینویسند و بچهها غلطها را صحیح میکنند و نمره میدهند. البته بعضی وقتها به خاطر نگذاشتن یک نقطه 2نمره کم میکنند! اما این روش باعث میشود بچهها درستنوشتن را یاد بگیرند، بیآنکه همیشه محکوم به نوشتن دیکته باشند.»
مثل تاکسیدارهایی که زودتر سلام میکنند
نترسیدید که با این گریمها، شأن و منزلتتان زیر سؤال برود و دیگران شما را مسخره کنند؟
حتی یک لحظه هم به این چیزها فکر نکردم. حتی برایم اهمیت هم ندارد اما واقعیت این است که نه تنها منزلتم با این کارها پایین نیامده بلکه بچهها بیشتر از قبل به من علاقهمند شدهاند. این در حالی است که خودشان فاصله معلم و شاگردی را رعایت میکنند. تنها فرقش این است که بچهها در این کلاس شاد هستند. همه درسهایشان را با شوق و ذوق دنبال میکنند. در این کلاس بچهها راحتتر حرف دلشان را به زبان میآورند و همه با یکدیگر دوست و صمیمیاند.
این تغییر چه تاثیری در زندگی شخصی خودتان داشته است؟
هیچکس از یک محیط پرنشاط بدش نمیآید. حالا تنها دانشآموزان نیستند که برای آمدن به مدرسه لحظهشماری میکنند. من هم مشتاقم. زندگی من با شغلم گره خورده. وقتی سر کلاس هستم اصلا گذشت زمان را حس نمیکنم. در این محیط هم کار میکنم و هم تفریح؛ مثلا هفتهای یکبار سر کلاس، آشپزی میکنیم. بچهها خودشان دست به کار میشوند و غذا، سوپ و این چیزها میپزند. در این کلاس هر کس برای خودش گلدانی دارد. همه احساس میکنند به اینجا تعلق دارند. لذت در کلاس و در کنار بچهها بودن را با هیچ چیز عوض نمیکنم.
از تکنولوژی چطور؟ در این کلاس از روشهای تدریسی که با تکنولوژی گره خورده استفاده میشود؟
تکنولوژی خواهناخواه زندگی ما را تحتتأثیر قرار میدهد. باید از امکانات مفید آن استفاده کنیم. البته نه اینکه همه زندگیمان را وقفاش کنیم. در کلاس کوچک ما هم همینطور است. ما اینجا یک برد هوشمند داریم و از نرمافزارهای درسی استفاده میکنیم؛ آنهایی که به روش بازی، بچهها را آموزش میدهد. راستی هفتهای یکبار هم فیلم میبینیم.
شغل شما معلمی است. آیا برای هر کس این امکان وجود دارد که محیط کاریاش را لذتبخش و باب میل کند؟
به راحتی. فقط کافی است کمی سلیقه به خرج بدهیم؛ مثلا در همین تهران خودمان راننده تاکسیهایی هستند که به محض سوارشدن مسافر، در سلام و احوالپرسی پیشدستی و با شکلات از مسافرانشان پذیرایی میکنند. کارمندان زیادی هم هستند که روی میزشان گل و گلدان دیده میشود و همین فضای کوچک کاریشان را با شوق و سلیقه، باب دلشان مزین کردهاند. اینها چیزهای کوچکی است اما در روحیه آدمها تاثیر مثبت میگذارد. برای همین فکر میکنم هر کسی در هر شغلی که هست میتواند برای خوشحالی دیگران و خودش کارهایی بکند؛ کارهایی که گاهی هیچ هزینهای هم ندارد.