این، شرحی است که خطیب معروف تهران، استاد فلسفه دانشگاه، مدرس فقه و فلسفه حوزه علمیه و نویسنده کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» از زندگی خودش برای پدرش نوشته بود. زندگی پرباری که حالا برای صاحبش چنان شهرتی به بار آورده که هر بهار با یاد او همراه است. تصاویر پراکندهای که از این زندگی برایتان انتخاب و بازنویسی کردهایم، قرار است نقبی باشد به دل این زندگی با هدف آموزش سبک زندگی آن بزرگوار.
1- نبود. هر جا را گشتند نبود، یعنی کجا میتوانست رفته باشد آن وقت صبح؟! مادرش ناراحتی میکرد و خواهرهایش با چشمهای پرخواب بهتزده نشسته بودند توی رختخوابشان. یکدفعه چیزی به ذهن پدر رسید. زد بیرون و تا کوچه بغلی یکنفس دوید. درست حدس زده بود. مرتضی کتاب به بغل جلوی در مکتب خوابیده بود.
2- چیز زیادی دستگیرش نمیشد، ولی میرفت سر کلاسش مینشست. سر راهش میایستاد و نگاهش میکرد. راه رفتن و حرف زدنش را زیرچشمی میپایید. خیلی دلش میخواست مثل او بشود. پیش خودش میگفت یعنی میشود یک روز بگویند «میرزا مرتضی مطهری، مدرّس فلسفه الهی حوزه علمیه مشهد»؟!
3- آورده بودندش یک متن عربی بنویسد. نماینده مجلس تعجب کرده بود که این بچه 15-14ساله چقدر خوب مسلّط است. به دلش افتاده بود که حیف این بچه! داشت نصیحتش میکرد. میگفت:«پسر جان! الان وضع فرق کرده. گذشت آنوقتها. حالا نمیخواد تا نجف بری که کارهای بشی. مملکت ترقیات کرده. باید مثل تو بیایند بشینند پشت این میزها...».
جایزه کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» را که دادند، آمد خانه همان بچه 18سال پیش. میگفت: «احسنت آقا. آبروی ما خراسانیها را خریدید شما. کیف کردم...»
4- فکر کرده بود یعنی چی؟ من دارم «کفایه الاصول» میخوانم، برای چی باید بروم «نهجالبلاغه» بخوانم؟ آن هم کجا؟ اصفهان! اولش جواب نداده بود. ولی رفیقش اصرار کرده بود. چند روزی هم حوزه تعطیل بود. رضایت داد که بروند. استاد را که دید، نظرش عوض شد. خودش هر هفته میرفت اصفهان پای درس«نهجالبلاغه». بعدها «نهجالبلاغه» درس میداد.
5- خواب دیده بود که خواب است و یکی آمده دارد تکانتکانش میدهد و بیدارش میکند. پرسید تو کی هستی؟ گفت من عثمان بن حنیف هستم، استاندارِ علی(ع). گفت با من چه کار داری؟ گفت من را امام علی(ع) فرستاده، به تو بگویم نماز شب بخوانی.
یکدفعه از خواب بیدار شد. رفیق هم حجرهاش، شیخمرتضی داشت تکانتکانش میداد. میگفت:«پا شو، پا شو نماز شب بخونیم.»
6- روستایی بود. از سر و وضع و لباسش معلوم بود. وسط خیابان جلویش را گرفته بود و میپرسید: «آقا! من سؤال دارم. غسل مال تن است یا جون»؟
- این چه سؤالی است میپرسی؟
- آقا جوابم رو بده. غسل مال تن است یا جون؟
- خب مال روح هست چون نیت میخواد، مال تن هم هست چون باید تن رو بشوریم.
- نه. درست جواب بده. مال تن هست یا جون؟
ماند دیگر چه بگوید. گفت«نمیدانم» مرد با لهجه خودش گفت: «پس این عمّامه را چرا سرت هِشتی»؟
خودش سر منبر تعریف میکرد و میخندید.
7- توی نامهاش آورده بود این مقالهای که چاپ کردید اشتباه و خلاف تعالیم اسلام است. «زن روز» هم جواب داده بود که ما ننوشتهایم و آقای مهدوی نوشته، شما هم اگر بنویسید چاپ میکنیم. این شد که او هم نوشت. 2 تا ستون میخورد روبهروی هم. یکی از نظر اسلام در مورد حقوق زن انتقاد میکرد، آن یکی دفاع. بعد از 6 شماره، زد و مهدوی در یک حادثه درگذشت. مطهری نوشتههایش را ادامه داد، منتهی حالا دیگر مینوشت «مرحوم مهدوی»، «فقید مهدوی».
8- دبیرهای دینی کشور جمع شده بودند مشهد. برایشان سمینار گذاشته بودند. پیام شاه و وزیر را خوانده بودند. یک تاج گلی هم پای مجسمه رضاخان گذاشته بودند. نوبت مطهری که شد صحبت کند، گفت: «دبیران دینی ما هم بتپرست شدهاند؟!»
9- آنکه آمده بود پشت تریبون معرفی کند، سنگ تمام گذاشته بود. گفته بود: «اگر برای بقیه، لباس روحانیت افتخار است، ایشان خودشان افتخار این لباس هستند.» سخنران که آمد پشت تریبون، حسابی عصبانی بود، گفت: «آقا! من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم، آن هم همین عبا و عمامه است. این حرفها چیه که شما میزنی؟!» صدایش رفته بود بالا و صورت سبزهاش، قهوهای شده بود.
10- «آمدهاند ایراد گرفتهاند که فلانی کلاهیها را میآورد که کمکم جای عمامه به سرها را بگیرند. ولی من گوش نمیدهم، باید از اینها استفاده کرد.»
11- ممنوعالمنبر شده بود اما باز هم میرفت توی مجالس مینشست. حرف نمیزد، ولی مینشست. یکبار سخنران آن پایین دیده بودش و آمده بود کنارش نشسته بود به درددل کردن. مطهری اما خیلی راحت گفته بود: «برادر! دنیا مثل قمار است، گاهی آدم میبرد، گاهی میبازد.»
12- خانم خانه که رفته بود سفر، نزدیکهای سحر رسیده بود. مردش اما منتظر نشسته بود و چای و میوه و شیرینی را هم آماده داشت. به بچهها که خواب بودند نگاه کرد. گفت: «میترسم یکوقت من نباشم، شما که از سفر میآیی، کسی نباشد به استقبالت بیاید.»
13- هفتهای 2روز میرفت قم و درس میداد.
فلسفه درس میداد؛ فلسفه هگل و مارکس .
امام گفته بود: «خودم هزینهاش را میدهم. 30سال پیش نمیشد فلسفه اسلامی را بیدردسر خواند.»
14- از خواب که پرید، آنقدر ذوق زده بود که همسرش را هم بیدار کرد. پرسید«چی شده؟» گفت: «خواب دیدم.» پرسید؛ «خیر باشه. چی خواب دیدی مگه؟» گفت: «پیامبر(ص) را دیدم. من و آقای خمینی رفته بودیم مکه، داشتیم طواف میکردیم. حضرت رسول را دیدم که دارد به طرف ما میآید. خودم را کشیدم کنار، گفتم یا رسولالله! استادم از اولاد شماست. پیامبر (ص) آقا را بوسید، بعد با من روبوسی کرد. بعد لبم را بوسید. بعد من از خواب بیدار شدم. هنوز داغی لبهای پیامبر را حس میکنم.» خانم گفت: «حتماً آقا سخنرانیهای شما را تأیید کرده.» گفت: «نه. یک اتفاق مهمی میخواهد برای من بیفتد. فقط 3شب به آن اتفاق مهم مانده بود.»
15- همان شبانه رادیو را از توی اتاق برداشتند. به هم سپردند که نگذارند امام خبر را بشنود. گریه دختر امام را اما یادشان رفته بود. صبح وقتی پیش امام رفتند، امام اشک توی چشمهایش بود. گفت: «دیدی احمد! مطهری را کشتند، مطهری را کشتند.»
16- فیش برمیداشت. همیشه یک دفتر صد برگ همراهش بود که هر چیز به دردبخوری را میخواند یا میشنید، آن تو مینوشت. یک وقت دید تعداد این دفترها از صد هم گذشته. یک دفتر دیگر برداشت، برای فیش برداشتن از دفترهای قبلی.
17- دو نفر بودند: بهشتی و مطهری. با هم قرار گذاشتند این رمضان را بروند یک جای محروم، یک جای دورافتاده، جایی که کس دیگر نمیرود. تابستان هم بود. گفتند همین عبا را میاندازیم زیر خودمان و میخوابیم.
18- رفته بود شام را بیاورد که صدای در آمد و بعدش هم صدای چندتا غریبه. نگران شد. آمد جلوی ساختمان. همسرش داشت با غریبهها جر و بحث میکرد که بگذارند لباس عوض کند، بعد ببرندش. دوید که قبای همسرش را ببرد، یادش آمد که جیبهای قبا پر از اعلامیه و یادداشت است. رفت یک قبای دیگر آورد.
دوماه بعد، همسرش که از زندان درآمد، تا دیدش خندید. گفت: «خیلی زرنگی کردی.»
19- توی مدرسه علوی تابلو زده بودند؛ «محل استقرار دولت انقلاب». تابلو را که دیده بود، گفته بود: «پس اسلامش کو؟ این همه مردم زحمت افتادند برای اسلام. بنویسید انقلاب اسلامی.»
20- یکی گفت: «الان ما با امپریالیزم و طاغوت طرفیم؛ کمونیسم رقیب ماست، نه دشمن.»
جواب داد: «نه، هم امپریالیزیم دشمن ماست، هم کمونیسم.»
دوباره گفت: «من هم حاضرم بگویم اتحاد، مبارزه، آزادی ولی از اول بگویم منظور من مبارزه علیه امپریالیزم و کمونیسم است.»
گفت: «من حرفم همین است. از هیچکس هم نمیترسم.»
21- پرسید: این داستانها را کی نوشته؟ گفتند: آقای دوانی. گفت: خیلی کار خوبی کردهای برادر! من هم به فکر افتادم برای بچهها قصههای اسلامی خودمان را بنویسم؛ قالب خوبی است.
ماه بعد «داستان راستان» را نوشته بود.
22- با بقیه استادها ناهار نمیخورد. خودش نان و پنیری، نان و انگوری، چیزی میآورد. به آبدارچی که اصرار میکرد، میگفت: «من باید غذای خاص بخورم، این غذاها برای من خوب نیست.» به رفقایش میگفت: «غذای شاه را نمیخورم.»
23- قبل از انقلاب ازش ایراد میگرفتند. میگفتند چرا توی «زن روز» مینویسد. جواب داده بود: «اگر بگذارند، در تلویزیون هم سخنرانی میکنم.»
24- یک هفته بحث کرد تا قانع شد. استادش، علامه طباطبایی را برده بود خانهاش. هر روز بحث میکردند که «قوه» کدام است و «فعل» کدام. یک هفته طول کشید.
25- آخر کلاس گفت: «آقایان فردا کلاس تشکیل نمیشود. کتابهایم الان دسترسم نیست که بتوانم برای فردا مطالعه کنم.»
منابع:
1 و 8 و 13- استاد شهید به روایت اسناد
2- علل گرایش به مادیگری
3- اسلام و مقتضیات زمان
4- سیری در نهجالبلاغه
5و 15- مصلح بیدار
6- سیره نبوی
7- نظام حقوق زن در اسلام
9- حماسه حسینی
10و 11- خاطرات من از استاد شهید مطهری
12و 14- پارهای از خورشید
16- لمعاتی از شیخ شهید
17 و 18 و 19 و 20 و 23- مصلح بیدار
21- خاطرات من از استاد شهید مطهری
22 و 24 و 25- پارهای از خورشید