چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۸
۰ نفر

داستان> نوشته‌ی وُلف‌دیتریش اِشنوره، ترجمه‌ی کتایون سلطانی: بهار که از راه رسید باز بابام سحرخیز شد. هر‌روز صبح با هم می‌رفتیم پارک شهر و می‌نشستیم روی نیمکت که زیر آفتاب چُرت بزنیم و برای هم داستان تعریف کنیم؛ داستان آدم‌هایی که به‌هرحال یک شغلی داشتند و هیچ‌ روز خدا گرسنه نمی‌ماندند.

خیانت

هروقت هم که هوا ابری می‌شد پا می‌شدیم می‌رفتیم باغ‌وحشِ بغل پارک. مجانی می‌رفتیم تو. آخر بابام با آقایی که بلیت ورودی می‌فروخت دوست بود. بیش‌تر می‌رفتیم دم محوطه‌ی میمون‌ها و خیلی وقت‌ها، اگر کسی نمی‌دیدمان، بادام‌زمینی‌هایشان را کش می‌رفتیم.

چند‌تا از میمون‌ها حسابی با ما آشنا شده بودند. بینشان یک «گیبون۱» هم بود که همیشه خوراکی‌هایش را از لای میله‌ها می‌داد به ما. تا خوراکی‌اش را می‌گرفتیم دست‌های درازش را می‌برد بالای سرش، کف می‌زد، نیشش را باز می‌کرد و تلوتلوخوران توی قفس قیقاج می‌رفت. اولش فکر می‌کردیم مسخره‌مان می‌کند، ولی یواش‌یواش فهمیدیم تمام این اداها برای این است که ما از کمک‌گرفتن زیاد خجالت نکشیم.

جدی جدی به‌خاطر ما، در خوردن صرفه‌جویی می‌کرد. خوراکی‌هایش را می‌ریخت توی یک قوطی کنسرو کهنه و منتظر می‌ماند که برویم پیشش. تا ما را می‌دید اول نگاهی به دور و بر می‌انداخت و بعدش دست می‌کرد توی قوطی و اولین بادام‌زمینی را از لای میله‌ها رد می‌کرد. البته قبلش بادام را خیلی با دقت می‌مالید به پشم سینه‌اش که خوب پاکش کند.

بادام‌ها را دانه‌دانه می‌داد. یعنی تا اولی را نمی‌خوردی دومی را نمی‌داد. از انتظار جانمان به لب می‌رسید. ولی خُب چاره‌ای نبود. لابد برای این کار دلیلی داشت.

یک‌بار ۲۰ فنیگ۲، پول خرد پیدا کردیم. اولش می‌خواستیم با این پول برای خودمان نان بخریم ولی بعد جلوی شکممان را گرفتیم و به جایش برای گیبون، ۲۵۰گرم کشمش خریدیم.

پاکت کشمش را از دستمان گرفت، درش را با احتیاط باز کرد و تویش را با دقت بو کشید. بعدش یکی یکی درشان آورد و با دقت انداختشان توی قوطی کنسرو. فردایش هم تمام ۲۵۰گرم کشمش را دانه‌دانه از لای میله‌ها به خودمان تعارف کرد. ما هم چاره‌ای جز خوردنشان نداشتیم؛ خُب حساس بود و ممکن بود عصبانی بشود.

چند‌روز بعد توی قفس میمون‌ها غوغایی به پا بود که نگو و نپرس. مدیر باغ‌وحش آن تو بود و سرِ سرنگهبان فریاد می‌زد. سرنگهبان هم سرِ نگهبان فریاد می‌زد و نگهبان، سرِ آدم‌هایی که آن دور و بر ایستاده بودند. آخر سر معلوم شد که درِ قفس باز بوده و گیبون در رفته.

بخشکی شانس! درست روزی که از راه قالی‌تکانی دو مارک۳ کاسبی کرده بودیم و برای گیبون یک‌ موز خریده بودیم، غیبش زده بود. تمام روز با نگهبان دنبالش گشتیم. ولی تمام زحماتمان بی‌فایده بود.

برای رفع بلا موز را چال کردیم و گفتیم حتی اگر از گرسنگی بمیریم هم نباید بخوریمش.

فردای آن‌روز باز رفتیم باغ‌وحش. از گیبون هیچ‌خبری نبود. کسی هم دیگر دنبالش نمی‌گشت. نگهبان‌ها می‌گفتند: «مطمئناً رفته توی پارک شهر. البته باز دنبالش گشتیم، ولی نه زیاد. چون بدجوری دلمان گرفته بود. بقیه‌ی روز فقط نشستیم روی نیمکت و زُل زدیم به قفس خالی‌اش. بعدش همان‌طور که خورشید داشت پایین می‌رفت بابام گفت: «بیا کمی قدم بزنیم.»

دیگر باغ‌وحش تعطیل شده بود و تمام درهای خروجی را بسته بودند. البته می‌شد از راه سوراخی که توی دیوار پشت دفتر بود، سینه‌خیز تو رفت. برای همین سر فرصت شیرها را تماشا کردیم. بعدش رفتیم سراغ اسب‌آبی که توی اصطبل کاشی‌کاری شده‌اش بود و با اشتهای فراوان ساقه‌ی ترشک نوش جان می‌کرد. یکهو بابام محکم بازویم را گرفت و با صدایی گرفته گفت: «نگاه کن!» و با سر اشاره کرد به درخت‌های بلوط محوطه‌ی گوزن‌ها.

چشم‌هایم را حسابی تنگ کردم. آخر نور سرخ و طلایی غروب بدجوری افتاده بود روی شاخه‌ها. ولی بعدش من هم دیدمش. با یکی از دست‌های درازش آویزان شده بود به شاخه‌ی درخت و با لذت از تنش شپش در می‌آورد.

نگاهی به دور و بر انداختیم و رفتیم جلو که خوب تماشایش کنیم. هوا داشت یواش‌یواش خاکستری می‌شد. از بیرون صدای قطار می‌آمد و صدای ناله‌ی فُک‌ها. طاووسی از دور فریاد زد.  توکایی کرم به دهان نشست روی مجسمه‌ای مرمری. هوا بوی بهار می‌داد،  بوی حیوان درنده و بوی بنزین.

یکهو گیبون بدون آن‌که به جایی آویزان باشد ایستاد روی شاخه، دست‌هایش را عین بال باز کرد و بوکشان بینی‌اش را گرفت سمت آسمان.

بعدش با لذت جیغ زد، با دست‌هایش شاخه‌ی بالایی را گرفت، یک‌بار به جلو و یک‌بار به عقب تاب خورد و بعد با پرشی بسیار بلند پرید روی درخت بغلی و از آن‌جا روی درخت بعدی؛ من و بابام هم هیجان‌زده همراهش می‌دویدیم.

ولی یکهو از ترس خشکمان زد. نزدیک بود سکته کنم. آخر گیبون می‌خواست بپرد روی درخت‌های محوطه‌ی گرازها. ولی مسافت را اشتباه برآورد کرد. شتاب پروازش خیلی کم بود. به‌نظرم یک لحظه گیج و مات ماند توی هوا و بعدش پرت شد وسط محوطه‌ی گرازها.

می‌خواستم فریاد بزنم. ولی نفسم بند آمده بود. به بابام کمک کردم که از سیم خاردار بالا برود. بارانی‌اش را پیچید دور بازویش و از آن ورِ سیم پرید پایین.

خیلی به‌ موقع رسیدیم. سه‌تا گراز خشمگین دور گیبون را گرفته بودند و با عصبانیت خرناس می‌کشیدند. بعد یکی‌شان که از پوزه‌ی پریز شکلش چهار تا عاجِ زرد رنگ و نوک تیز بیرون زده بود یکی از بازوهای دراز گیبون را به دندان گرفت و کشیدش روی زمین.

بابا بارانی‌اش را جلوی شکمش مچاله کرد و به گراز لگد زد. گراز هول کرد و زوزه‌کشان پرید عقب. بابا با احتیاط گیبون را بلند کرد و آهسته... خیلی آهسته  عقب عقب رفت طرف سیم خاردار.

از سیم خاردار رفتم بالا و گیبون بی‌جان را از دستش گرفتم. فکر می‌کردم مُرده. مات مانده بودم که چرا آن‌قدر سبک است.

گراز که باز حالش جا آمده بود، غرغری کرد و با سری آویزان و به‌سرعت دوید سمت بابام. بابام کز کرد و به‌سرعت جا خالی داد. در نتیجه کله‌ی گراز محکم خورد به سیم خاردار و به‌شدت گیج شد. بابا هم از فرصت استفاده کرد و پرید آن‌ور سیم.

بعدش تمام گرازها آمدند دم سیم خاردار، خرطوم‌هایشان را بردند هوا، خرناسه‌زنان ناسزا گفتند و با نفرت نگاهمان کردند.

پدرم به گرازی که کله‌اش را کوبیده بود به حصار گفت: «عذر می‌خوام. چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.»

گیبون را پیچیدیم لای بارانی بابا و قیقاج خودمان را رساندیم به سوراخ دیوار. می‌خواستیم سریع فلنگ را ببندیم. بابا گفت: «دکترِ باغ‌وحش دامپزشکه. دکتر اسب که از میمون چیزی سرش نمی‌شه!»

بگویی نگویی مرده بود. چون وقتی پدرم گذاشتش روی تخت‌خواب دیگه حتی نفسش هم در نمی آمد. بابام گوشش را برد نزدیک. بس که نفسم را حبس کرده بودم نزدیک بود قلبم از کار بیفتد. عاقبت پرسیدم: «مُرده؟»

پدرم سیخ ایستاد، گلویش را صاف کرد و گفت: «نه، زنده است.»

سه‌روز تمام پلک روی هم نگذاشتیم. فقط می‌نشستیم کنار تخت‌خواب و با مشت‌های گره کرده قسم می خوردیم که اگر به‌هوش بیاید به‌خاطر سلامتی‌اش لااقل یک سکه‌ی یک مارکی چال کنیم.

روز سوم شروع کرد به هذیان گفتن. به زبانی عجیب که آهنگش شبیه صدای شکستن برگ‌ فیکوس۴ بود.

بابام گفت: «حتماً از جنگل‌های استوایی حرف می‌زنه، از خواهرها و برادرهاش، از سوسک‌ها و لاروْهای خوشمزه و از جوانه‌های ترد پیچک‌هایی که توی جنگل می‌خورده.»

یک‌بار به‌هوش آمد و نگاهمان کرد. کمی هم نیشش را باز کرد. ولی نمی‌دانستیم که معنی این کارش لبخند است یا نه؟ آن‌شب کمی شیر خورد و روز بعدش هم پوره‌ی سیب‌زمینی و هویج رنده شده به جانش زد. ظاهراً هیچ جایش نشکسته بود. ولی بعد از پرت‌شدن  بین گرازها روحیه‌اش به کُلی به‌هم ریخته بود. از این گذشته جای دندان گراز درد می کرد و عذابش می‌داد.

خوشبختانه داروخانه‌چی بهمان نسیه چیز می‌فروخت. پدر دست گیبون را پانسمان کرد و بعدش هرروز باهاش تمرین راه‌رفتن می‌کردیم. هرکداممان یک دستش را می‌گرفتیم و توی اتاق بالا و پایین می‌رفتیم. او هم با لذت نگاهمان می‌کرد و دندان‌هایش را نشان می‌داد. ولی هیچ‌وقت زیاد راه نمی‌رفت. هنوز خیلی ضعیف بود.

متأسفانه غیر از داروخانه‌چی هیچ مغازه‌داری حاضر نبود به‌ ما نسیه چیز بفروشد. اولش با هر بدبختی‌ای که بود پول جور می‌کردیم که لااقل برای گیبون خوردنی بخریم.

چندبار نوبتی رفتیم شکار قورباغه. قورباغه‌ها را می‌فروختیم به بخش سرُم‌سازیِ بیمارستان. برای ۱۲تا قورباغه ۵۰ فنیگ می‌دادند.  ولی بعد گفتند که دیگر قورباغه لازم ندارند و ما فهمیدیم که واقعاً به بن‌بست رسیده‌ایم.

بابا سعی کرد از راه قالی‌تکانی چند فنیگ پول دربیاورد. اما دیگر وقت خانه‌تکانی‌های بهاری هم تمام شده بود و ما هم کار دیگری بلد نبودیم.

یک‌بار رفتم باغ‌وحش که از قفس میمون‌ها برای گیبون چند تا بادام‌زمینی بردارم. موقع برگشتن، آقایی که بلیت می‌فروخت گفت: «اعلامیه زدن که هرکس گیبون را برگرداند ۲۰ مارک جایزه می‌گیرد.» دویدم خانه و ماجرا را برای بابام تعریف کردم.

نشسته بود لبه‌ی تخت‌خواب. از وقتی که دیگر پول نداشتیم برای گیبون میوه و سبزی بخریم حیوان بیچاره باز ضعیف و بی‌حال شده بود. بازوهای درازش که افتاده بودند روی لحاف مثل برگ‌های خشکیده‌ی سرخس به نظر می‌آمدند. چشم‌هاش گیج و بی‌حالت بودند.

بابام بعد از کمی سکوت گفت: «واقعاً که خجالت دارد!»

راستی راستی از خودم خجالت کشیدم. ولی همان‌شب هردو به طور هم‌زمان باز از جایزه حرف زدیم. آخه گرسنگی بیچاره‌مان کرده بود.

روز بعد، انگار گیبون می‌دانست چه سرنوشتی در انتظارش است. چون همین که پیچیدیمش لای پتو، بُغ کرد و عین عزادارها سرش را تکان‌تکان داد. و ما که خوب می‌شناختیمش فهمیدیم دارد از غصه دق می‌کند.

به زحمت جلوی گریه‌ام را گرفتم. پدرم هم حسابی بغض کرده بود. اما به راهروی ساختمان که رسیدیم یکهو گیبون دست‌های درازش را انداخت دور گردن بابام. بابام هم گلویش را صاف کرد و بدون آن‌که چیزی بگوییم برگشتیم خانه و گیبون را خواباندیم روی تخت.

آن‌شب گیبون باز توی خواب هذیان گفت؛ به زبانی که آهنگش شبیه شکستن برگ فیکوس بود. فهمیدیم باید هرطور شده فردا برش گردانیم به باغ‌وحش، وگرنه از گرسنگی می‌مُرد.

خسته‌تر از آن بودم که بتوانم به باغ‌وحش بروم. برای همین قضیه‌ی گیبون را باید بابام به باغ‌وحش خبر می‌داد.

ولی وقتی برگشت و فهمیدم که باغ‌وحش راستی راستی از قضیه باخبر شده دیگر طاقت نداشتم بمانم خانه. برای همین دویدم بیرون و تا غروب در گوشه‌ای کز کردم.

سر ساعت هفت برگشتم خانه.

بابا خرید کرده بود و حالا از پشت پنجره زل زده بود به حیاط. چکاوکی نشسته بود روی درخت نارون خشکیده و آواز شبانه‌اش را می‌خواند.

پدر گفت: «غذایت را بخور!»

پرسیدم: «خودت نمی خوری...»

گفت: «خورده‌ام!»

اول نان را دیدم و بعد کالباس را. به هیچ‌کدامشان لب نزده بود. این شد که رفتم کنار بابام و همان‌طور که از آن بالا به سطل آشغال‌ها نگاه می‌کردیم گفتم: «راستش را بخواهی دوست دارم کُل این غذاها را چال کنم!»

بابام گفت: «من هم همین‌طور.»

------------------------------------

پی‌نوشت:

۱. نوعی میمون با بازوهای بلند و قوی که بیش‌تر از این‌که راه برود، با بازوهای قوی‌اش بین شاخه‌ها تاب می‌خورد.

۲. سکه‌ی نیکلی رایج در آلمان قدیم که به‌اندازه‌ی یک‌صدم مارک ارزش داشت.

۳. واحد قدیمی پول آلمان

۴. گیاهی استوایی با برگ‌هایی بزرگ

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۴۱

تصویرگری: لیدا معتمد

کد خبر 258379
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز