- نه نبود! این گلها را هم نخریدهام! اینها را از باغ خانهی همسایهمان چیدهام!
- چه میگویی پسرم؟ درست شنیدم؟ گفتی از باغ خانهی همسایهمان؟
- بله! چرا تعجب کردید؟ مگر کار بدی کردم؟ شما که همین الآن داشتید از کار من تعریف میکردید و میگفتید؛ چه گلهای قشنگی چیدهام!
- من از قشنگی گلها تعریف میکردم؛ نه از کار تو! راستی ببینم... تو که حتماً به آقا یا خانم همسایه گفتی که میخواهی این گلها را بچینی؟
- نه، ولی آقای همسایه دید و میداند من آنها را چیدهام!
خانم سین نفس عمیقی کشید. کم مانده بود که قلبش از کار بیفتد؛ اما حالا خوشحال بود که پسرش را درستتربیت کرده و او دست به کار خلافی نزده بود.
صدای زنگ در، خانم سین را به خود آورد. او هنوز گوشی دربازکن را برنداشته بود که پسرش سراسیمه خود را به او رساند؛ دستش را پایین کشید و ترسان و لرزان گفت:
- بدبخت شدم. در را باز نکنید! آقای همسایه است! آمده دنبال من!
خانم سین با گیجی و ناباوری پرسید: «تو که گفتی او دیده و میداند گلهایش را چیدهای!»
پسرک آهی کشید و گفت: «بله پس چی؟ اگر نمیدانست و ندیده بود که تا اینجا دنبالم نمیدوید! ولی فکر میکردم؛ گمم کرده باشد!»
تصویرگری: رسول آذرگون