مجموع نظرات: ۰
دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶ - ۰۶:۰۶
۰ نفر

مانی تهرانی /محبوبه افتخاری: «روی تخت بیمارستان بودم،‌ هنوز سرگیجه داشتم و سرحال نشده بودم که تلفن اتاقم زنگ زد. صدای آن‌ور خط را خوب نمی‌شنیدم‌؛ فقط فهمیدم صدای دخترم است.

یک کلمه  از مقدمه‌چینی‌هایش متوجه نشدم. صدایش توی همه اتاق پیچید که مامان من باردارم! اتاق دور سرم چرخید. من سه تا عمل را پشت سر گذاشته بودم و دکترها گفته بودند باید حالا حالاها بستری باشم تا بتوانم به زندگی عادی‌ام برگردم ولی من وقتی برای توی بیمارستان ماندن نداشتم. حالا دخترم بیشتر از همیشه به من احتیاج داشت. چند روز بعد بدون رضایت دکترم زیر برگه تعهد ترخیصم را امضا کردم. دکتر گفته بود «اگه از بیمارستان بری بیرون زندگی و مرگت دست خودته». ولی من باید می‌رفتم، بچه‌ها به حضورم احتیاج داشتند...»

و حالا 3 سال است که نادیا دلدار گلچین از روی تخت بیمارستان بلند شده، بیماری سخت و خطرناکش را نادیده گرفته و حالا صمیمی‌ترین دوست نوه 2 ساله‌اش فرهاد است. از 13 سال کار سینمایی و تلویزیونی‌اش اصلا خسته نشده و ناراحتی‌های جسمی‌اش دلیلی نمی‌شود که به بازنشستگی فکر کند.

خستگی همه سال‌هایی که به خاطر بهتر شدن اوضاع خانواده با عشق کار کرده و‌ تنهایی - بعد از فوت همسر -  و نگرانی همیشگی‌اش برای بچه‌ها را می‌شود توی صورتش دید اما او نمی‌خواهد به روی خودش بیاورد. وقتی از خاطراتش حرف می‌زند، کمی بغض می‌‌کند ولی نمی‌گذارد صدایش بلرزد و غمگین به نظر بیاید. وقتی از موسیقی و بازیگری  و بچه‌هایش حرف می‌زند می‌شود عشق و هیجان را توی چشم‌هایش دید.

فرصت گفت‌وگو با نادیا دلدار گلچین مهیا شد؛ گفت‌وگو با او و دخترش نسیم. و بهانه گفت‌وگو هم واضح بود؛ وقتی به حافظه‌مان رجوع می‌کنیم نقش نادیا دلدار گلچین در اکثر فیلم‌ها و و سریال‌هایش یک مادر مهربان و دلسوز و زحمت‌کش است.

خودش هم نمی‌داند چرا ولی آن‌قدر به بازیگری عشق دارد که همیشه نقش مادر را پذیرفته و از تکراری‌شدن نترسیده. خانه گلچین همیشه خلوت است چون او بعد از فوت همسرش و ازدواج بچه‌ها، با مادرش زندگی می‌کند. اما امشب دخترش و دامادش هم به خاطر مصاحبه آمده‌اند و البته نوه بازیگوشش فرهاد که در تمام طول مصاحبه و در همه عکسها سعی می‌کرد نقش اول را بازی کند.

گفت‌وگو با نادیا گلچین مثل یک شب‌نشینی دوستانه بود؛ شب‌نشینی‌ای که حرمت زن‌های ایرانی که در مقابل هیچ مشکلی سر خم نمی‌کنند و کوتاه نمی‌آیند را در ذهنم چند برابر کرد.

  • بزرگ‌ترین تاثیر موسیقی، شناخت ریتم است. شما در یک خانواده موسیقی‌دان بزرگ شدید، فکر می‌کنید این آشنایی با ریتم در زندگی خانوادگی هم کاربردی دارد؟

گلچین: بله، من فکر می‌کنم همه چیز حتی در زندگی هم ریتم دارد و اگر آدمی این ریتم را بشناسد و بتواند بهتر از آن استفاده کند، مسلما می‌تواند در زندگی موفق‌تر باشد و از لحظه لحظه زندگی لذت ببرد. این ریتم حتی به کارها نیز نظم می‌دهد.

  • وقتی ازدواج کردید، بازی هم می‌کردید؟

نه، من سال66 وارد حرفه بازیگری شدم و 9 سال قبلش در 1357 ازدواج کرده بودم.

  • شوهرتان هم هنرمند بودند؟

نه متاسفانه (با خنده).

  • معمولا خانم‌های هنرمند از ازدواج می‌ترسند، شما نمی‌ترسیدید محدود شوید؟

من دختر یک هنرمند بودم و پدرم از خواننده‌های مطرح زمان خودش بود. طبیعتا وقتی مردی می‌آید دنبال چنین دختری، باید با خودش کنار آمده باشد که این دختر شاید علایق هنری بسیاری داشته باشد و چه بسا بخواهد یکی از شاخه‌ها را ادامه دهد. زمان ازدواج‌ ما پیش از انقلاب بود و شوهرم می‌دانست که رشته من موسیقی است و ممکن است حتی راه پدرم را ادامه دهم.

  • چطور ایشان را قانع کردید که علایقتان به موسیقی و بازیگری را بپذیرد؟

اصلا بحث قانع‌کردن نبود. چون خودش با این پیش‌‌زمینه آمده بود جلو و اتفاقا آدم هنردوستی بود و از اولین کسانی بود که مرا در کار هنری تشویق می‌کرد.

  • خودتان چه تلاشی کردید تا تعادل را در زندگی هنری و زندگی شخصی‌تان برقرار کنید؟

من 3-2 سال بعد از ازدواج احساس کردم خالی‌ام. دوست داشتم کار کنم، آن هم کار هنری چون کار دیگری از من بر نمی‌آید. در هر شاخه هنری، سعی کردم چیزهایی یاد بگیرم، مثل: گریم، صنایع دستی، آرایشگری و... من تا حدود زیادی به دنبال هر شاخه هنری که فکرش را بکنید، رفته‌ام و چیزهایی یاد گرفته‌ام.

از 57 که ازدواج کردم تا سال66 – که دیگر آن موقع 2 فرزند داشتم (متولدین 59 و 62) – سعی کردم بیشتر به زندگی‌ام برسم و بچه‌ها را از آب و گل در بیاورم و در عین حال، همه فکر و ذکرم این بود که باید به طریقی کار هنری را هم شروع کنم و نیز در رشته‌ای فعالیت داشته باشم که بتوانم در آن رشته موفق شوم. وقتی این خواسته‌ام را با همسرم در میان گذاشتم، استقبال نکرد. چون بازیگری حرفه‌ای است که ذهنیت خوبی برای مردم نداشت؛ به‌خصوص آن موقع‌ها، و مخالفت کرد. گفتم: اجازه بده من بروم، قول می‌دهم اگر مشکلی پیش بیاید ادامه ندهم. گفت: نه، خوب نیست. گفتم: خودت که می‌دانی من اگر کاری را بخواهم در هر صورت انجام می‌دهم و کسی نمی‌تواند جلویم را بگیرد. چون این دارد من را اذیت می‌کند، من می‌خواهم یک هنرمند باشم، حالا در هر رشته‌ای، مقداری درگیری لفظی ایجاد شد اما من با تمام توان جلویش ایستادم.

  • این ازدواج اصلا به چه شکلی شروع شد؟ عشق، خواستگاری سنتی یا...؟

نه عشق بود، نه ازدواج سنتی. ایشان توسط یکی از دوستانشان به من معرفی شدند و آن شخص به من گفت که دوستم قصد ازدواج دارد و من چون خیلی نسبت به شما ارادت و شناخت دارم، فکر می‌کنم بتوانید زوج خوبی باشید و درخواست کرد که ما همدیگر را ببینیم. من قبول کردم اما وقتی همدیگر را دیدیم، من گفتم هیچ سنخیتی بین ما وجود ندارد. 13سال اختلاف سن داشتیم ولی اتفاقا ایشان از این رک‌گویی و صراحت کلام من بیشتر خوشش آمد و... خلاصه بعد از 20 روز ازدواج کردیم.

  • نظر پدرتان چه بود؟

پدرم فقط وقتی ایشان را دید، گفت: پسر خوبی است و اگر دوست داری با او ازدواج کن، اگر نه که هیچی.

  • وقتی بازیگری را شروع کردید، بچه‌ها چند ساله بودند؟

دختر کوچکم (ندا) 4 سالش بود.

  • پرستار گرفتید؟

نه، مادرم با ما زندگی می‌کند. او از بچه‌ها مراقبت می‌‌کرد.

  • هیچ‌وقت شده کاری به شما پیشنهاد شود و به خاطر خانواده آن را رد کنید؟

نه، همیشه کارم را انجام داده‌ام. چون به خاطر حضور مادرم خیالم از بابت بچه‌ها راحت بود.

  • فکر نمی‌کنید اگر تشکیل خانواده نمی‌دادید، امروز جایگاه خیلی بهتری در دنیای بازیگری داشتید؟

نه. اصلا این تصور را قبول ندارم که آدم مجرد بهتر پیشرفت می‌کند. به نظر من،‌ اتفاقا تاهل و تعهد، باعث افزایش وجدان کاری می‌شود. من وقتی همزمان به 2 مقوله می‌رسم، احساس می‌کنم قدرتمندتر هستم. حتی به یاد دارم فیلمنامه‌هایی را که به دستم می‌رسید، می‌دادم به همسرم که برایم بخواند و تحلیل و تفسیر کند. اولین جلسه‌ای که سر فیلم‌برداری رفتم، همسرم هم آمد. گفتم: به خاطر اینکه خیالت راحت شود با من بیا فضا را ببین. آمد و از 6عصر که من آفیش شدم تا 6 صبح که کار تمام شد، این آدم پلک روی هم نگذاشت.

  • موقعی که مادرتان بازیگر شد شما چند ساله بودید؟ و آیا هیچ‌وقت حس نکردید با وجود حضور مادربزرگ، باز هم کمبودی دارید و زندگی‌تان مثل زندگی‌های معمولی نیست؟

نسیم: من 7سالم بود. بله خب، کمبود که احساس می‌شد ولی بعد از مدتی که بزرگ‌تر شدم، به این وضعیت عادت کردم.

  • این کمبود را با چه چیزی پر می‌کردید؟ یا وقت‌هایی که مادرتان خانه بود، چه کار می‌کردید تا این تعادل برقرار شود؟

بالاخره کمبود وجود داشت. نمی‌توانم بگویم وضعیت خوبی بود اما وقتی با هم حرف می‌زدیم می‌گفت کارم این است و مادر بازیگر، مادری است که توی خانه نیست.

  • هیچ‌وقت آرزو داشتید که یک مادر معمولی داشته باشید که همیشه پیشتان باشد؟

نه، اصلا.

  • هنرمند بودن مادرتان گرایش خاصی در شما ایجاد کرد؟ مثلا گریمور شدنتان به این دلیل بود؟

بله خب، وقتی مادر آدم کار هنری انجام می‌دهد، به هر حال گرایش آدم به این فضا بیشتر می‌شود. ولی صددرصد هم این نیست که بگویم چون دختر نادیا گلچین بودم، گریمور شدم. موسیقی، اولین چیزی بود که از مادرم به ارث بردم، مثلا در آلبوم «قرمز، زرد و آبی» آقای بهنام ابطحی کر خوانده‌ام.

  • شما که تجربه خانواده هنرمند و سختی‌ها و کمبودهای دوران کودکی را داشتید، چی شد که با ازدواج با یک بازیگر، دوباره یک خانواده هنرمند تشکیل دادید؟

به هر حال، هر کسی سرنوشتی دارد. من به سرنوشت معتقدم و اینکه آدم‌ها، ناخودآگاه سر راه هم قرار می‌گیرند و دل‌بستگی‌ها و وابستگی‌هایی پیش می‌آید.

  • یعنی گذشته شما و هنرمند بودن مادرتان هیچ ذهنیتی برایتان ایجاد نکرده بود که در مقابله با همسرتان بگویید ای وای باز هم بازیگر، باز هم آن نوع مشکلات...

نه، من و شوهرم، یک‌جورهایی همدیگر را دوست داشتیم و فکر کردیم که این دوست داشتن، الان مهم‌تر از سختی‌های زندگی است. به هر حال، باید سختی‌های زندگی را تحمل کرد و بازیگری به نظرم شغل بدی نبود که بخواهم دور آن خط قرمز بکشم. خب، پیش آمده خیلی وقت‌ها این وضعیت را تحمل نکردم و از کوره در رفتم و... البته چند سال اول ازدواجمان که خود من هم گریم را به صورت حرفه‌ای کار می‌کردم، همین مشکلات برای شوهرم بود.

  • وقتی‌هایی که از آن وضعیت خسته می‌شدید، چه کار می‌کردید؟

غر زدم، داد زدم (با خنده).

  • وقتی به سنین نوجوانی رسیدید، موقعی بود که دیگر مادرتان به عنوان بازیگر شهرت داشت، خاطره‌ای از این دوران دارید؟

بله. کلاس دوم راهنمایی بودم. تا آن موقع بیشتر پدرم به مدرسه سر می‌زد و برای اولین بار بود که مادرم وارد مدرسه می‌شد و دقیقا همان موقعی بود که فیلم «دو روی سکه» اکران شده بود و توی فیلم مردی که نقش شوهر مادرم را بازی می‌کرد، در دیالوگی به مادرم گفت: «تو مثل ماشین جوجه‌کشی هستی». خلاصه تا مادرم وارد حیاط مدرسه شد، همه بچه‌ها سرهایشان را از پنجره کلاس‌ها بیرون آوردند و داد زدند: ماشین جوجه‌کشی آمد. من هم که عصبانی شده بودم، سرشان داد می‌کشیدم.

  • مادرتان توی فیلم‌ها همیشه نقش زن دلسوز و فداکار را بازی می‌کند، توی زندگی هم همین‌طور است؟

بله، خیلی مادر دلسوز و فداکاری است. کار کردنش، هم برای دل خودش است و هم برای رفاه حال خانواده. ما هر وقت هر چیز می‌خواستیم، می‌رفتیم سراغ مادرمان. البته گاهی جدی و خشن هم می‌شود. ما از مادرمان بیشتر حساب می‌بردیم تا پدرمان.

  • الان که بزرگ شدید، فکر می‌کنید این جدیت و خشونت نتیجه مثبت داشته یا منفی؟

الان که خودم مادر شده‌ام، می‌بینم گاهی خشونت لازم است و اگر مرا رها کنند شاید حتی نسبت به مادرم مادر خشن‌تری باشم. مثلا ما هیچ‌وقت از مادرمان کتک نخوردیم همیشه همان یک چشم غره کافی بود که من و خواهرم بترسیم.

  • خانم گلچین! این چیزهایی که تعریف می‌کنید با روحیه هنرمند و هنردوست زیاد جور در نمی‌آید. هنرمندان روحیات حساس و لطیفی دارند و...

من یک مقدار روحیات ارتشی دارم؛ به این معنا که خیلی تابع نظم در زندگی هستم.

  • اتفاقا هنرمندان نظم هم ندارند؛ ساعات خواب و بیداری‌شان و...

حز ساعات خواب و بیداری که خود من هم در این مورد تابع هیچ نظمی نیستم، در بقیه موارد، نظم و انضباط را خیلی دوست دارم و به آن پایبندم.

  • همیشه نقش مادر را بازی کرده‌اید، چرا؟

بله حرف شما را قبول دارم. اما خودخواسته نبوده. مثلا متاسفانه همین دیروز یک حرفی را از دخترم شنیدم که گفت مامان تو خیلی زود مادر شدی؛ یعنی در همان دوران نوجوانی چهره‌ای مادرانه پیدا کردی.

  • چون می‌توانستید در همان سنی که وارد سینما شدید، نقش همسری را داشته باشید که مادر هم نباشد و...

همیشه نقش مادر را بازی کرده‌ام. همیشه از خودم بزرگ‌تر بوده‌ام، همیشه بچه‌هایی که به من داده‌اند سنشان به من نمی‌خورده و... حالا نمی‌دانم ته‌چهره‌ام مادرانه است، حزن و غمی توی صورتم است یا چی که این اتفاق می‌افتد.

  • هیچ‌وقت نگفتید مثلا من 3سال بازی نمی‌کنم تا برای نقش دیگری غیر از مادر سراغم بیایند.

نه. اعتقاد داشتم فقط باید فعالیت داشته باشم و آن انرژی که در درونم تلنبار شده را تخلیه کنم؛ چرا که برایم حضور و فعالیت مهم است. ممکن است بعضی‌ها بعد از 4 تا نقش بگویند اه این چقدر تکراری است. من هم خیلی دوست داشتم نقش‌هایم متفاوت باشد، اما نمی‌توانستم تغییرش دهم. چون اگر کار نمی‌کردم، زایل می‌شدم.

  • ولی مادرها هم با هم تفاوت دارند؟

خب، مادر در جامعه می‌تواند از قشرهای مختلف، مناطق مختلف، طبقات اجتماعی مختلف و... باشد. وقتی به من نقش مادری را می‌دهند که 6 تا بچه دارد این سطح فرهنگ و شعورش با مادری که یک بچه دارد خیلی متفاوت است. مثلا در این مورد می‌رفتم دنبال شخصیت آن مادر جنوب شهری که با 6 تا بچه توی خانه قمر خانمی زندگی می‌کند. می‌رفتم جست‌وجو می‌کردم و آن شخصیت را بازی می‌کردم.
حتی غیر از تعداد بچه و ... سعی می‌کردم اختلافات فرهنگی شخصیت‌ها را پیدا کنم؛ هر چند همه ما ایرانی هستیم اما واقعیت این است که فرهنگ محله سعادت‌‍‌آباد با فرهنگ خیابان انقلاب فرق می‌کند و همین دقت در ریزه‌کاری‌‌ها باعث می‌شود که نقش‌ها دلپذیر از آب درآید و تکراری و زننده نباشد.

  • در این سال‌ها حضور زنان در سینما بیشتر شده، چرا؟

درک و شناخت صحیح از شخصیت زن بالا رفته و ابعاد اجتماعی‌اش بیشتر شناخته شده. الان مثلا پانته‌آبهرام حتی رل زن معتاد را بازی می‌کند که در آن زمان هرگز ممکن نبود.

  • وقتی نقش مادر را بازی می‌کنید، بیشتر شما از مادران آن شخصیتی وام می‌گیرید یا بیشتر بر مادرهای آن طبقه تأثیر می‌گذارید؟

این ارتباط کاملا دو طرفه است و اصلا قابل تفکیک نیست.

  • وقتی مثلا نقش یک مادر جنوب شهری را بازی می‌کنید، ذهنیت عام این است که مادر جنوب شهری جیغ می‌زند و با بچه‌هایش درست صحبت نمی‌کند و... هیچ‌وقت در این موارد، به این فکر کرده‌اید تا جایی که نقش ایجاب می‌کند در شخصیت همان مادر جنوب شهری، نقاط مثبتی را بگنجانید که از این طریق به آن دسته از مادرها بیاموزید که می‌توانند جنوب شهری باشند، 6 تا بچه داشته باشند اما مثلا فلان صفت ناپسند را نداشته باشند ـ یا مثلا روزنامه هم بخوانند...(بالا کشیدن سطح سلیقه مردم).

بله مثلا نقش زن یک خانواده سنتی را بازی می‌کردم که  توی دیالوگ‌ها باید شوهرش را آقا صدا می‌کرد. چند بار با کارگردان درگیر شدم که این کلمه «آقا» را بردارید و این قدر به این فرهنگ غلط مرد سالار دامن نزنید. مثلا آخرین نقشی که بازی کردم یک عمه مذهبی بود که من خیلی جاهایش را عوض کردم.

  • چند سال پیش شوهرتان فوت شد و بعد هم بیماری خودتان، در این مدت مخارج زندگی که بردوشتان بود...

من سال1369 در انجمن هنرهای نمایشی استخدام شده بودم و یک حقوق ثابت ماهانه داشتم که الان 2 سال است قطع شده اما هنگام بیماری‌ام اگر این حقوق و بیمه نبود، من الان در این دنیا نبودم. زنی که کمی قدرت جسمی فکری‌اش ضعیف باشد، در چنین شرایطی که بار زندگی روی دوشش بیفتد خرد می‌شود. در بهترین شرایط، حداقل مدتی طول می‌کشد تا خودش را پیدا کند؛ خودش را با مشکلات سازگار کرده و به کار و فعالیت ادامه دهد. در غیر این صورت،‌ له شده و خدای نکرده به راه بد کشیده می‌شود. من خودم از همان سال66 که شروع به کار کردم، یکی از دلایل حاشیه‌ای‌اش هم استقلال مالی بود؛ چون شوهرم یک کارمند معمولی بود و از نظر مالی برای زندگی نمی‌توانستم رویش حساب کنم. پدر خوبی برای بچه‌ها بود اما از نظر حمایت مالی نمی‌شد به او تکیه کرد. بنابراین نیازهای مالی بچه‌ها را من تامین می‌کردم.

  • هیچ‌وقت اتفاق افتاد که زیر بار مشکلات مالی مثل بعضی زن‌ها به شوهرتان بگویید «من می‌توانستم به راحتی زن یک تاجر شوم و اگر شده بودم الان وضعم این نبود»؟

هرگز به این مسائل حتی فکر هم نمی‌کردم وقتی می‌دیدم ضعف از طرف مقابل است، می‌کوشیدم با کار کردن این خلأ‌ را پر کنم. اعتقاد داشتم که قسمتم این است و همیشه سازگار بودم و می‌گفتم باید با دست خودم بسازم و از اسم طلاق هم بدم می‌آمد؛ چون خودم بچه طلاق بودم و خیلی سختی کشیدم. البته این باعث شد تجربه‌های بسیاری کسب کنم اما کاملا احساس می‌کنم بچه طلاق یعنی چه.

  • شما بعد از فوت شوهرتان، بیماری‌های سختی را پشت‌سر گذاشتید، در صورتی که هیچ پشتوانه‌ای نداشتید.

 بله، من بعد از فوت شوهرم، کلیه‌هایم از کار افتاد. عمل پیوند کلیه انجام دادم و بعد از آن،‌یک مشکل خطرناک برای مغزم پیش آمدکه سه بار عمل باز انجام دادم (کاسه سرم آبسه می‌کرد) و حتی دکتر‌ها نیز امیدی به زنده ماندنم نداشتند اما نیرویی که باعث شد بتوانم بر این همه مصائب غلبه کنم، عشق به بچه‌ها بود. حتی الان که ازدواج کرده‌اند فکرمی‌کنم جز من پناهگاهی ندارند؛ هم از نظر مادی و هم از نظر معنوی.

و اینکه دوست دارم هیچ وقت محتاج کسی نباشم. خبر نوه‌دار شدنم را در حالی شنیدم که عمل سوم روی سرم انجام شده بود و هر کس می‌دید، می‌گفت امیدی به زنده ماندنش نیست. حالم خیلی خیلی خراب بود که یک روز دخترم زنگ زد و گفت: «مامان می‌خوام یه چیزی بگم».
گفتم: «بگو». گفت: «آخه نمیشه... من حامله‌ام» . همان‌جا با آن حال خراب، ‌دو دستی کوبیدم توی سرم که چرا نیستم و نمی‌توانم کنارش باشم و به او کمک کنم و آنجا بود که به خودم گفتم این بچه مادربزرگ نیاز دارد و من باید از جایم بلند شوم، و این، نیرویی به من داد که با رضایت‌نامه خودم از بیمارستان مرخص شدم. دکتر گفت بروی بیرون می‌‌میری. اما الان خوشبختانه در خدمت شما هستم.

کد خبر 26014

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز