مطمئنم که همهی رهگذرها اجساد هندوانههای بیچاره را بهصورت تکه شده و یخ کرده در ظروف بلورین میدیدند.
من و پدرم مثل آدمهای هیپنوتیزم شده به طرف هندوانهفروش رفتیم که با بلندگو فریاد میزد: «هندوانه به شرط چاقو، بِبُرّ و بِبَر»
او بدون معطلی یک هندوانهی چاق و چله در دست پدر گذاشت. پدر با نگاهی کاملاً کارشناسانه، هندوانهی محترم را بالا و پایین کرد، آن را به گوشش چسباند و با کف دستهایش فشار داد. بعد به علامت تأیید سرش را تکان داد. هندوانه فروش خوشحال و خندان، هندوانه را از دست پدر گرفت که در ترازو بگذارد، اما در همین موقع یک ماشینِ توپِّ مدل بالا با سرعت به طرف ما آمد.
همین که از کنارمان گذشت، صدای دوبسدوبس موزیکش دیوار صوتی کوچه را شکست و امواج آن باعث شد بهجای آن که هندوانه از دست پدر به دست هندوانه فروش منتقل شود در هوا معلق شده (این قسمت را بهصورت حرکت آهسته بخوانید) به سپر ماشین مذکور برخورد کرده و بعد به دیوار روبهرو پرتاب شود، درست مثل اعلامیه! البته قرمز و پر از نقطههای سیاه.
همهی نگاهها پر از درد بود. هندوانه کاملاً از دست رفته بود و ماشین جنایتکار از خم کوچه با یک تیکآف جانانه گذشت و دور شد.
پدر گفت: «خدا رحمتش کنه، نشد به شرط چاقو بخریمش.»
من گفتم: «عوضش به شرط تصادف فهمیدیم واقعاً قرمز و آبداره!»
پدر دست در جیبش کرد و پرسید: «آقا خسارت این هندوانه چهقدر شد؟!»
تصویرگری: رسول آذرگون
نظر شما