کمی به ذهنتان فشار بیاورید، حتما میتوانید از میان این همه فیلم جنگی خوب که در این سالها ساخته شده، یک نمونه بیاورید؛ مثلا از بین کارهای حاتمیکیا یا ملاقلیپور یا... اگر روز سوم را دیده باشید، میدانید که پیدا کردن فیلمی شبیه روز سوم در بین فیلمهای ایرانی خیلی سخت است.
دلیل آن هم ساده است؛ ما معمولا یا از این ور بام افتادهایم یا از آن ور بام؛ یا مثل حاتمیکیا و ملاقلیپور فیلمهایی ساختهایم که به جنبههای متفاوتی از جنگ 8ساله ایران و عراق پرداختهاند (که در جای خودشان ارزشمند هستند و اصلا خیلی از ما با فیلمهای حاتمیکیا و ملاقلیپور عاشق فضای جبهه شدهایم) یا از این اکشنهای توخالی ساختهایم که جریان آن با «عقابها» شروع شد و با فیلمهای دیگری مثل «افعی» ادامه پیدا کرد و هیچ ربطی به جبهه و جنگ خودمان نداشتند.
حالا به این فکر کنید که آیا در این سالها فیلمی داشتهایم که هم خیلی خوب قهرمانسازی کند و هم فضای جنگمان را خوب نشان بدهد؟ روز سوم چنین فیلمی است؛ فیلمی نسبتا خوش سر و شکل که یک داستان عاشقانه را در بستر فضای جنگ روایت میکند؛ بازیهای خوب دارد؛ تعلیق دارد و تماشاگر را تا آخر فیلم با خود همراه میکند (حتی بعضیجاها نفسش را در سینه حبس میکند) و گریهاش را هم درمیآورد.
از همه اینها مهمتر، به قهرمانهای قصهاش خوب پر و بال میدهد. بله، روز سوم ضعفهای ریز و درشتی هم دارد ولی آیا به احترام این همه ویژگی خوب، نباید برای روز سوم هورا کشید؟
فیلم روز سوم را در کنار پوریا پورسرخ یکی از بازیگران اصلیاش توی سینما تماشا کردیم. او درباره صحنههای مورد علاقهاش مفصل حرف زد
من، دایی و سیمرغ
«فیلم دیدن با یک ستاره در سینما»؛ این ایده از چند وقت پیش در سرمان وول میخورد و دوست داشتیم که زودتر از اینها عملیاش کنیم ولی به دلایل مختلف اجرای این ایده آنقدر عقب افتاد که بالاخره قرعه به نام پوریا پورسرخ افتاد تا اولین قربانی آن باشد! میخواستیم ببینیم دیدن یک فیلم همراه یکی از ستارههای آن در سینما چه مزهای میدهد، تماشاگرها با دیدن ستاره آن فیلم چه واکنشی نشان میدهند و چه حواشیای پیش خواهد آمد.
بعد از تماشای فیلم هم میخواستیم یک گوشهای بنشینیم و داغ داغ درباره فیلم حرف بزنیم. البته تجربه اول این ایده، به چند دلیل، آن چیزی که فکر میکردیم نشد؛ اولا سالن سینمایی که رفتیم (مجتمع اریکه ایرانیان در سعادتآباد)، تازه افتتاح شده و با اینکه خیلی تر و تمیز و شیکوپیک است ولی هنوز خیلی شلوغ نیست
(البته وسط هفته سینما رفتن ما هم مضاعف شد)، ضمن اینکه مشتریان آن هم از نوع خاصی هستند و انتظار دیدن واکنشهای گلدرشت را نباید از آنها داشت، بعد هم اینکه خود پوریا پورسرخ خیلی محجوب است (راحتتر میخواستیم بگوییم، باید میگفتیم خجالتی) و حتی حاضر نشد کنار مردم در سالن انتظار عکس بگیرد. به هر حال این شما و این ستاره فیلم «روز سوم»، پوریا پورسرخ!
مکان: مجتمع اریکه ایرانیان / زمان: ساعت18:30، یکشنبه 3تیر
«من آدمی که روی جلد مجلههاست، نیستم؛ من پوریا پورسرخم.» جلوی دکه فروش بلیت ایستادهایم و منتظر شروع نمایش فیلم، که این حرف را میزند.اگر زیاد هم اهل پیگیری خبرهای سینمایی نباشید، احتمالا متوجه شدهاید که عصبانیت پورسرخ به حواشی کاندیدا شدن او برای سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد در جشنواره فجر برای بازی در نقش رضا در فیلم روز سوم بر میگردد؛ «بعضیها گارد میگیرند که مثلا چرا این، سال اول آمد کاندیدا شد.
پس بروید کاپ علی دایی را هم بگیرید، چون سال اول قهرمان شد. اصلا چه ربطی دارد؟ بعد هم اینکه کدام یک از آنهایی که این حرفها را میزنند، میتوانند تضمین کنند سال بعد چنین نقشی به من پیشنهاد بشود؟ من خودم را سر «پسران آجری» و «مهمان» میکشتم و نمیتوانستم خوب باشم چون قابلیت نقش آنقدر نبود ولی نقش رضا این قابلیت را داشت، ظرف آماده بود و من با آن انرژیای که میگذاشتم، میتوانستم ظرف را پر کنم. تازه در آن مقطع میدانستم خیلی باید بیشتر انرژی بگذارم چون عقبه ناخواستهای پشت سرم راه افتاده بود.
اگر این نقش اول من بود، مهم نبود ولی خیلیها گارد گرفتند که آهای این آمده واسه ما بازیگر شده. برای همین خیلی زحمت کشیدم تا نتوانند ازش بگذرند؛ راهی نداشته باشند جز کاندیدا کردن».
چک غیرمنتظره
اینقدر سرمان گرم حرف میشود که دیر وارد سالن میشویم. فیلم شروع شده است؛ درست همان جایی است که برزو ارجمند با موتور یکدفعه وارد منطقه جنگی شهر میشود و به زمین میخورد. تا جاگیر شویم، رسیدهایم به جایی که رضا (پورسرخ) به دنبال خواهرش سمیره ( کوثری) به خانه آمده است و بعد هم ماجرای تقاضای خواهر از برادر که او را بکشد تا دست عراقیها نیفتد. خودش خیلی این سکانس را دوست دارد؛ «به لحاظ حسی یکی از بهترین سکانسهای خودم بود».
اینقدر هم در حس فرو رفته بود که حواسش به هیچ چیزی نبود؛ «اصلا آنجا قرار نبود که به صورت باران کوثری چک بزنم، قرار بود تا آنجا فیلمبرداری کنند و کات. ولی من نفهمیدم و یکدفعه دیدم چک را زدهام.» با اینکه حرف ما را قبول ندارد که حس این سکانس درنیامده ولی میگوید: «شاید طولانیبودن این سکانس بهاش ضربه زده. ای کاش صدای انفجار را هم کم نمیکردند. شاید حذف آن صداها باعث شده ارتباط با صحنه قطع شود».
جکی چان وارد میشود
فکر بکر به ذهن برادر رسیده است؛ چاله را میکند و خواهرش را در آن پنهان میکند. صدای تیراندازی عراقیها از آن طرف خانه به گوش میرسد. رضا به سمت دیوار میدود و خیلی تر و فرز از دیوار بالا میرود.
«جکی چان وارد میشود»؛ خود پورسرخ این را وسط سالن سینما میگوید. این خودش است که دارد از دیوار راست اینجوری بالا میرود؟ «هی داشتند به من میگفتند که دستات را بگیر اینجا و پایت را بگذار آنجا و از این حرفها تا بتوانی از دیوار بالا بروی.
هی بهام میگفتند تو میتوانی، سخت نیست، میتوانی. توی دلم بهشان میخندیدم، نمیدانستند این کارها را خوب بلدم». از اینجور ژانگولرها دوست دارد. برای اینکه از نظر فیزیکی خودش را به رضا نزدیک کند، روزی 5-4ساعت در باشگاه تمرین میکرده. البته اعتقاد دارد این چیزها ربطی به تماشاگر ندارد؛ «بازیگر نباید منت زحمتی را که برای رسیدن به نقش کشیده، به روی بقیه بیاورد. این را آقای حبیب رضایی میگفت که اصلا مهم نیست و به ما ربطی ندارد که تو به عنوان یک بازیگر برای رسیدن به نقشت چی کار کردهای؛ مهم آن چیزی است که ما داریم می بینیم».
سرد و سخت
رضا از دل رودخانه بیرون میآید و فریاد میزند. به خاطر سمیره ناراحت است؛ «آب رودخانه خیلی سرد بود. به خاطر آن صحنه که من از آب بیرون میآیم و داد میزنم، یک ماه سرما خوردم». همین حرف باعث میشود به یاد دیگر مشکلات کار بیفتد و از نتیجه کار دفاع کند؛ «من معتقدم در آن شرایط زمانی و با آن امکاناتی که داشتیم، فیلم خوشساختی از کار درآمده.
به دلیل کمبود وقت، امکانات یک کرین ساده را برای آقا لطیفی نمیتوانستند فراهم کنند. آخر فیلم هم به شرایط بدی خوردیم. بارندگی باعث میشد یک روز کار نکنیم. روز بعد برای اینکه از تولید عقب نمانیم، مجبور بودیم با فشار بیشتری کار کنیم. من یک چیزی را با ضرس قاطع میگویم (فردوسیپور را خوب آمدمها!)، من این را مطمئنم که این فیلم آنقدر خوب بوده که وقتی داریم درباره ایراداتش حرف میزنیم، به چیزهای کوچک اشاره میکنیم». با این دفاعیه از پورسرخ به سراغ تماشای بقیه فیلم میرویم.
گریههای واقعی
برادرش دنبالش میگردد تا سهمیه نان و تخم مرغش را به او بدهد ولی رضا یک گوشه نشسته است و دارد گریه میکند. پورسرخ در صحنههای مختلفی باید گریه میکرد؛ «فضا را وقتی به دست بیاوری، دیگر بقیه کار راحت است. اینقدر سکانسها و پلانها برایم ملموس بود که مثلا برای گریهکردن مجبور نباشم به خاطره دیگری فکر کنم.
خود پلان را اینقدر دوست داشتم و حس کرده بودم، که قشنگ میتوانستم همان را بازی کنم». سن پورسرخ که به جبهه و جنگ نمیرسد، پس از کجا اینقدر با فضا درگیر شده است؟ «یک سیدی بود با 25ساعت خاطره از کسانی که واقعا در محاصره گیر کرده بودند؛ آن خاطرات خیلی به من کمک کرد. مستند روز سوم هم خیلی کمکم کرد که در فضای آن روزها قرار بگیرم».
دود، تیراندازی، خجالت
فواد قرارگاه ایرانیها را لو داده و بمباران شروع میشود؛ یک سکانس پر از آتش و دود و انفجار؛ «خیلی از صحنههای فیلم را در کوی بهروز خرمشهر گرفتیم؛ جایی که مردم داشتند زندگی میکردند. اگر دم در خانه ما همچین انفجار و دودی راه میانداختند، میآمدم با بیل توی سر تکتک گروه میزدم ولی این بندهخداها، خیابانهایشان آسفالت ندارد ولی برای ما شربت میآوردند. منفجر میکردیم، شیشهشان میریخت ولی یک نفر سر ما داد نزد».
پورسرخ از وضعیت رسیدگی به این شهرها شاکی است؛ «آنهایی که باید به فکر باشند، به فکر این مردم نیستند. حداقل آنهایی که برای روز فتح خرمشهر جشن میگیرند، درصدی از آن را به این شهر اختصاص بدهند.
یکجاهایی توی شهر هست که به عنوان یادگار جنگ، اجازه بازسازی بهشان ندادهاند و دورش سیم خاردار کشیدهاند. دوست دارم یک آدم مسئولی برود ببیند اینجاهایی که اجازه بازسازی داشته چه فرقی با آنجاها دارد».
کانال مرگ
رضا و رفقایش، سمیره را از خانه نجات میدهند و در کانال گیر میافتند. تا رسیدن عراقیها، با بیسیم وصیت میکنند؛ این سکانسی است که هدف بیشترین انتقادها بوده است؛ «سکانس کانال به نظرم خیلی طولانی است. زمانی که تماشاچی خیلی با فیلم همراه شده، یکدفعه باید بنشینیم شناسنامه این آدمها را گوش کنیم.
اصلا برای شما فرق میکرد مجید یاسر پرورشگاهی باشد یا در یک خانواده 10نفره دنیا آمده باشد؟ من خودم شخصا به عنوان بیننده این صحنه را دوست ندارم ولی به عنوان بازیگر حق ندارم این نظر را بدهم چون صددرصد آقای لطیفی بهتر از من روی فیلم خودش سوار است.
من فکر میکنم آقای لطیفی دلبستگی خاصی به این سکانس داشت که حتی بعد از جشنواره و با وجود انتقادات، دست به آن نزد؛ شاید به خاطر اینکه این سکانس واقعی بود و آنها واقعا توی کانال گیر میکردند و با بیسیم وصیت میکردند».
مرگ ناتمام
همه منتظر هستند که چه بر سر رضا و سمیره میآید ولی شلیک تانک همه چیز را در غبار فرو میبرد؛ «قرار بود شدیدترین انفجار، اینجا باشد. ایده آقا لطیفی این بود که تماشاچی مرگ قهرمان را نبیند، یکدفعه بگوید چی شد؟ من خودم دوست داشتم تماشاچی نبیند ولی اینجوری نه.
فکر میکنم این حالت ضربدری، اینکه همزمان همدیگر را میزنند باعث شده این صحنه درنیاید». ولی اگر رضا فیلم را خیلی راحت ترک کرد، بعید است پورسرخ را به این سادگیها ول کند؛ «من روی رضا تعصب دارم. شاید این حرفم غیرحرفهای باشد ولی آنقدر ارتباط خوبی با رضا برقرار کردم که صادقانه نگرانم که نتوانم دیگر نقشی را به این خوبی بازی کنم. همهاش میترسم. رضا خیلی واقعی بود».
شاتِ باز ، ما را بس
کار کردن با بازیگرهای جوان، برای هر کارگردانی یک جور ریسک است. چرا؟ چون خیلی از جوانهای سینما دوست دارند از دوربین به عنوان نردبان استفاده کنند و بروند آن بالاها، معروف شوند و برای خودشان «اسم» دست و پا کنند.
این البته یک طرف ماجراست. از آن طرف اگر نگاه کنی، خوبی انتخاب یک بازیگر از نسل جدید، این است که آنها میتوانند خیلی خوب کنار همدیگر قرار بگیرند و فیلم را بالا بکشند. شاید تیزهوشی محمدحسین لطیفی در روز سوم این بود که مثلث فیلمش را با جوانهایی ساخت که نگران «دیده شدن» نبودند.
اگر کارنامه هر کدام از این سه نفر (حامدبهداد، باران کوثری و پوریا پورسرخ) را نگاه کنید، معنی جمله قبل را راحتتر میفهمید. آنها آنقدر خوب هستند و آنقدر کار خوب در پروندهشان دارند که دنبال سکوی پرتاب نگردند و برای همین است که «روز سوم» حتی اگر فیلم فوقالعادهای از آب در نیامده باشد، پر است از بازیهای فوقالعاده.
در این گفتوگو حامد بهداد و باران کوثری روبهروی هم نشستهاند تا درباره روز سوم حرف بزنند. این مصاحبه سه بخش دارد؛ بخش اول (همین که الان میخوانید) درباره خود فیلم است و اشکالاتی که به آن میگیرند، بخش دوم درباره سکانسهای مشترک حامدبهداد و باران کوثری است و در قسمت سوم درباره بازیهای این دو نفر حرف زدهایم.
به نظرتان بهترین سکانس فیلم کدام است؟
ب.ک: همان صحنهای که سمیره و فواد توی خانه هستند. من آن نگاهی را که جلوی در به فواد میکنم خیلی دوست دارم.
ح.ب: آره؟ سکانس آخر چی؟ نظرت چی است؟
ب.ک: آن سکانس، سکانس خوشگلتری است.
ح.ب: سکانس خوشگلتر یعنی چی؟ اصلا بهتر یعنی چی، خوشگلتر یعنی چی؟
ب.ک: بر اساس هر فیلمی فرق میکند. روز سوم قرار است آدم را احساساتی کند وموفقترین جایی که این کار را میکند همان سکانس من و تو است. همان صحنه «نرو» گفتن تو.
یعنی من سرمرگ هیچکدام از بچهها این قدر احساساتی نمیشوم که سر آن نرو گفتن تو میشوم.
ح.ب: روز سوم قرار است ما را احساساتی کند؟
ب.ک: آره! هدف فیلم را که من و تو تعیین نمیکنیم؛ آقای لطیفی تعیین میکند.
ح.ب: واقعا لطیفی میخواهد آدم را احساساتی کند؟
ب.ک: آره و بعد آدم گریه کند!
ح.ب: پس چرا وقتی مینشینیم پیش حسین لطیفی بهاش میگوییم سینمایت با سینمای بقیه فیلمهای جنگ فرق میکند. این فرق در کجاست؟
ب.ک: او یک آدمهایی را ساخته که تو بیشتر دوستشان داری و بیشتر با آنها همذاتپنداری میکنی، در نتیجه وقتی هم که میمیرند بیشتر غصه میخوری.
ح.ب: پس فیلم دارد ما را احساساتی میکند؟ خب اگر اینجوری است پس ما داریم چه کار میکنیم؟ یعنی این فیلم فقط فیلمبرداریاش بهتر است یا بدتر. یا مثلا داستانش بهتر یا بدتر است. اِ! یعنی ما فقط داریم احساساتی میشویم؟ همین؟ همین؟تصویر آدمهای این جنگ یک خرده با آدمهای دیگر جنگ فرق نمیکند؟یک کوچولو؟
ب.ک:چرا.اتفاقا من هم میگویم آدمهای این فیلم فرق میکنند، ولی این را باید بپذیریم که روز سوم اولین کاری که میخواهد با آدم بکند این است که آدم را احساساتی کند و به گریه بیندازد. آقای لطیفی خودش این را گفت.
ح.ب: اِ!؟ باشد. من نمیتوانم خیلی مقاومت کنم. اگر این جوری است من جوابی ندارم بهات بدهم.
ب.ک: من میگویم اگر ما از یک چیزی خوشمان نمیآید نمیتوانیم بگوییم اصلا اینجوری نبوده، اینجوری بوده ولی تو میتوانی بگویی اگر من یک روز فیلم بسازم دوست ندارم فیلمم فقط این کار را بکند. اینکه میگویم فیلم میخواهد گریه دربیاورد منظورم این نیست که میخواهم سطح فیلم را بیاورم پایین. میگویم اولین کارش این است که آدم را به گریه بیندازد.
- موافقید راجع به نقطه ضعفهای فیلم حرف بزنیم؟ مثلا از همان صحنه اول شروع کنیم. به نظر نمیرسد صحنههای توی خانه جذابیت شروع فیلم را داشته باشند.
ح.ب: آن سکانس طولانی است. من الان واقعا جای قیچیهای بازی باران را بلدم.
ب.ک: میدانید، ما اصلا با آن سکانس، کار را کلید زدیم در حالی که خیلی سکانس حساسی بود. نبودن فیلمنامه میتواند من را بکشد و در روز سوم کشت. همه اینها به اضافه کمبود وقت دست به دست هم داد تا صحنه اول آن جوری که باید نباشد.
البته قرار نیست توجیه کنیم. من قبول دارم که شروع فیلم خیلی بهتر از این باید اتفاق میافتاد.
- این مشکل طولانی بودن که حامد گفت، خیلی جاهای دیگر هم تکرار میشود.
ح.ب: من میگویم همه اینها را توی مونتاژ میشود درست کرد. تو فکر کن! مثلا یک نفر میخواهد بمیرد. اگر تایم مردن تو یک ثانیه است، خب توی این یک ثانیه بمیر دیگر! حالا 4 ساعت جان میدهد... چون لحظه خوبی است! بازی خوب مگر چقدر میتواند ادامه پیدا کند؟ پس و پیش بازی زائد دارد، خب برش دارید.
ح.ب: ببین! لوندی برای یک بازیگر آن هم با دیالوگ برای سریال خوب است و برای خانه عمه! اصلا قرار نبود بعضی شخصیتها خندهدار باشند، ولی ما حالا داریم بهشان میخندیم. برای همین است که میگویم بازیگر باید باهوش باشد. نباید به یک چیزهایی تن بدهد. البته این جوری برداشت نکنیدها، میخواهم بگویم شخصیت عراقی خوب است چون من بازیاش کردم و بقیه بد هستند. اصلا و ابدا این وصلهها به ما نمیچسبد. من نه مشتاق پلان بیشترم نه کلوزآپ و اینها. اصلا کلوزآپ برای من ضرر دارد! شات باز ما را بس!
- در اینکه روز سوم در سینمای جنگ فیلم متفاوتی است حرفی نداریم ولی من این را قبول ندارم که روز سوم فیلم خوبی از آب در آمده. چون مثل خیلی از فیلمهای جنگ هم تویش شعار دارد، هم تصویر غیر واقعی.
ب.ک: تصویر غیر واقعیاش کجاست؟ من شعار را میپذیرم ولی نمیدانم تصویر غیرواقعی یعنی چی. مثال بزن!
- مثلا آن صحنه کانال. اصلا منطقی نیست که آدمها در آن وضعیت برای خودشان وصیت کنند و دشمن هم بایستد و تماشا کند.
ب.ک: آن صحنه شعار زیاد دارد ولی خیلی غیرواقعی نیست.
ح.ب: ببین آنجا منطق دارد ولی ریخت ندارد. ما آنجا دچار شتاب زدگی در تدوین شدیم. من نمیخواهم حرف بزنم. نمیخواهم دلخور بشوند. اگر هم دلخور شوند بی منطق دلخور شدهاند. آن صحنه اشتباه است. اِ! همه عالم و آدم میگویند صحنه خندق اشکال دارد.
همه اشتباه میکنند؟ اگرچه الان اگر هم بگویند حامد بهداد تو خوب بازی نکردی میگویم همه عقلشان ناقص است جزمن. (با خنده) اما دیگر داریم میبینیم بابا! آن صحنه طولانی است. اتفاقا به نظرم منطق وجود دارد ولی این فرصت را به تماشاگر نمیدهیم که منطق را متوجه شود.
- من هم دارم از نگاه تماشاگر حرف میزنم.
ح.ب: آره! هندسهاش غلط است. در ضمن شعارزدگی هم دارد.
ب.ک: به نظر من هم طولانی است. به نظر من هم شعار زیاد دارد. من چند بار گفتم باز هم میگویم، به من باشد تنها وصیتی که آن تو نگه میدارم، وصیت مالک است. بقیه را غلفتی در میآورم. نه به دلیل بازی بچهها. اتفاقا بازیها خوب است، ولی صحنه طولانی است.
ح.ب: ماشاالله ! ولی من راجع به بازیها هم نظر دارم.
ب.ک: آخه تو جرات میکنی راجع به بازیها نظر بدهی!
ح.ب: آره! برای اینکه شتر سواری دولا دولا نمیشود. آنجا انگار بازیگرها متوجه نمیشوند که ضیق وقت هست؛ عجله کن بابا!
من از همین جا به بازیگر نقش مالک تبریک میگویم. بی نظیر است! مالک آنجا را عالی بازی کرده. بازیگر باید باهوش باشد. اصلا معطلش نمیکند. ولی همان جا شهرام قائدی عزیز من دارد طولش میدهد. ببین دیالوگی که میگوید خیلی خوب استها، اصلا برای همانجا ساختهاندش ولی سرو تهاش را بزنید!
اعتراض دارم به بازی برزو. سرو تهاش را بگیرید! میخواهم بگویم بازیها بد نیست، تایمش طولانی است. دچار یک خودشیفتگی میشویم، طولش میدهیم.
- برگردیم سر بحث اصلی! روز سوم صحنههای زیادی دارد که باعث میشود فیلم به آدم نچسبد. مثلا در درگیریهای شهر همه این آدمها حضور دارند و هیچکدام تیر نمیخورند ولی درست از جایی که سمیره را میآورند بیرون یکی یکی شروع میکنند به مردن !
ب.ک: به هر حال داریم قصه میگوییم دیگر!
ح.ب: خب فیلمساز میخواهد قهرمانهایش را تاآخر نگه دارد. این حق را بهاش بدهیم. در سکانسهای درگیری، کارگردان یک سری ایرانی دیگر را به کشتن میدهد. یعنی آنها فدای قهرمانهای اصلی میشوند، چون او قهرمانها را برای آخر داستان لازم دارد. تو 7دلاور را نگاه کن! میجنگند اما کشته نمیشوند.
یارو رفته یول برینر را آورده، استیو مک کویین را آورده، چارلز برانسون را آورده! بابا اینها کلی پول گرفتهاند که بیایند 7دلاور را بازی کنند. بابا اینها هر کدام یک فیلم را میگردانند. بابا دوستشان داریم اینها را. نمیخواهم قیاس کنمها.
اما کارگردان نمیخواهد قهرمانهایش را تا آخر از دست بدهد. ما داریم فیلم میسازیم. اصلا توی همین جاذبههای سینما است که میتوانیم یک داستان را بـبـیـنـیـم. قهرمـانهـای شیکان پیکان ترسیم میکنیم، فواد علم میکنیم، رضا درست میکنیم تا بتوانیم راجع به وطن حرف بزنیم.
- در مورد صحنه تیر اندازی از هلی کوپتر چه میگویی؟چطور میشود از آن بالا با کلت، حمال زیر برانکارد را زد؟ پس قوانین فیزیک چه میشود؟ قانون خط مستقیم؟
ب.ک: آره خب! هر فیلمی سوتی دارد دیگر.
ح.ب: من تقصیر را میاندازم گردن تدوینگر. کاوه دوست صمیمی من است و روزهای خوبی برایش پیشبینی میکنم، ولی اینجا تقصیر تدوینگر است. تقصیر کارگردان است. اصلا توی آن سکانس تکتیراندازها حمال را میزنند، من قشنگ یادم هست.
من نمیدانم چرا گذاشتهاند روی دست قهرمان. میخواهد من را گنده کند؟ من کجا میتوانم چنین نشانهای بگیرم؟ آیا قبلا ما فواد را تکتیرانداز معرفی کردیم؟ بابا من توی آن صحنه صد بار به اینها میگویم حواستان باشد به سمت دختره شلیک نکنید. بعد چطور خودم با کلت میزنم؟
- و در مورد سکانس آخر چه میگویید؟ وقتی سمیره به فواد شلیک میکند، سر اسلحه رو به آسمان است!
ح.ب: آن که مشکل ندارد.
ب.ک: هی نگو مشکل ندارد. معلوم است که مشکل دارد.
ح.ب: آنجا بازی باران را یادت هست؟ میتوانی شعر بازی باران را بگویی؟ میتوانی حرف بزنی راجع به نگاهش؟ ببین! اصلا سر اسلحه کج است. به درک اسفل! بیا راجع به بازی بازیگر حرف بزنیم. فکر میکنی وقتی شلیک میکند چی یادش میآید؟
- آن صحنه داخل خانه را و این که فواد او را نزد.
ح.ب: دیگر؟
- صحنه خواستگاری، صحنه داخل خانه زمان جنگ.
ح.ب: دیگر؟ دیگر؟ دیگر؟... همه چیز یادش میآید، نه؟ میشود آدم این همه چیز را ببیند و بعد گلوله بزند به طرف؟
- آره خب، دیدیم که شد.
ح.ب: اصلا فرمان مغزش نبود، دیدی؟ فرمان برزو ارجمند هم نبود. چی بود پس؟ تو را خدا یکی حرف بزند! باران آنجا را خیلی خوب بازی کرده، آنهایی هم که این را نمیفهمند بیشعورند. اصلا سمیره از یک جایی عوض میشود. این هوشمندی بازیگر است. باران تو میدانی از کجا سمیره عوض میشود؟
ب.ک: از وقتی از خانه میآیم بیرون؟ یا وقتی میروم زیر خاک؟
ح.ب: نه! تو نمیدانی نقطه تحول کارت کجاست؟ از بعد مرگ رضا،جایی که سمیره دیگر هیچی نمیگوید. از آنجا به بعد فاجعه از یک حدی میگذرد. این را فقط یک بازیگر میتواند دربیاورد و آن سکانس آخر عجب سکانسی است و عجب بازیهایی دارد و عجب فضایی و عجب، دم همه گرم!
من خودم که نگاه میکنم همهاش میگویم دم آن روزها گرم، دم آن ثانیه گرم. شعر فیلم اینجاست، چون تم فیلم تم عشق است و نفرت. حالا ازت سؤال میکنم توی این چند دقیقه که من حرف زدم سر اسلحه کج بود یا نه؟
کج بود!
ح.ب: کج بود ولی اهمیتش را از دست میدهد. به هر حال هر جوری فکر کنی تو توی سینما نشستهای. عروج که نمیخواهیم بکنیم. ما توی سینماییم. ما تماشاگر حرفهای هستیم و بعضی چیزها را میگذاریم کنار تا به اصل برسیم.
از قبل میشناختمش
او بمب انرژی است. یک جوری درباره روز سوم حرف میزند که فکر میکنی دارد از بهترین فیلم تاریخ سینما برایت تعریف میکند. حامد بهداد، درست به اندازه بازیهایش دوستداشتنی است؛ دوستداشتنی و پر از ریزهکاری.
وقتی با او گفتوگو میکنی، مدام حسرت این را میخوری که چرا مجبوری حرفهایش را بنویسی. موقع حرف زدن بازی میکند و ای کاش دوربینی بود که هیجان حرف زدنش را نشانتان میداد!
- حامد بهداد در بازیهایش یک عالمه جزئیات دارد که خیلی هم خوب ازشان استفاده میکند. اینجور بازی تمیز و یکدستی را بین بقیه بازیگرها سراغ نداریم.
بهداد: توی هم سن و سالهای خودم منظورتان است؟
- آره. اصلا این را قبول داری که بازیگر خوبی هستی؟
بهداد: آنکه بله. (به خنده) البته باید میگذاشتی من این سوال را بپرسم که حامد بهداد بازیگر خوبی هست یا نه.
کوثری: آقا بدجنسی نکنید! حامد بهداد آدم صادقی است و وقتی این طوری جواب میدهد، همه میگویند چه آدم از خود متشکری!
بهداد: خیلی اهمیتی ندارد. من خیلی محتاجم. خیلی وقتها یک چیزی را با جانم میطلبم. گاهی این را در بازیگری پیدا میکنم. بازیگر خوبیام. خیلی هم بازیگر خوبیام.
- واقعا برای این همه جزئیات دلیل داری؟
بهداد: برای خیلیهایش! مثلا چند وقت پیش یکی از دوستانم میگفت آن صحنهای که گچ دیوار را فوت میکنی خیلی خوب است، کار خودت است؟ گفتم آره.
- واقعا؟ کارگردان که آن صحنه را دید چه کار کرد؟
بهداد: خیلی خوشش آمد. میدانی؟ حسین کارگردان فوقالعادهای است. ما در طول فیلم مدام با هم حرف میزدیم. من میگفتم، او میگفت...
باران کوثری نمیخواهد به بازی حامد بهداد ایراد بگیرد؟
کوثری: فکر میکنم در روز سوم بازیاش بینقص است.
بهداد: من هم همین فکر را میکنم (باخنده). من جایی بد بازی نکردم.
- چقدر روی نقش فؤاد کار کردی؟
بهداد: راستش را بخواهی واقعا برایش زحمت نکشیدم.
کوثری: اِ!
بهداد: هاوالا! هیچ کار نکردم. توی آستینم داشتمش.
- پس لهجه و زبان چی؟
بهداد: لهجه و زبان حکم همان هزار پا را دارد. بالاخره هر کسی با یک زبانی صحبت میکند. من همین الان میتوانم اسپانیولی حرف بزنم. یک معلم به من بدهید، دیالوگها را هم بدهید. بعد فیلمنامه را برای من معنی کنید تا من لهجه را برایتان دربیاورم؛ با هر زبانی که باشد. میدانی؟ چیزی که به بازیگری جهت میدهد خود خود ذات بازیگری است. توی این فیلم بیشتر از یک سری فرم استفاده کردم تا تکنیک. چون قبلا آرزوی چنین نقشی را داشتم.
- انگار از خیلی وقت پیش توی ذهنم تمرین کرده بودم.
کوثری: آرزوی چه نقشی را داشتی؟
بهداد: یک چیزی شبیه فؤاد را.
کوثری: یعنی یک آدم نظامی مثلا؟
بهداد: آره! ویژگی این آدم شکوهش است. حس میکنم از قبل توی آستینم داشتمش. مثل بوتیک، بوتیک هم اصلا توی آستینم بود. میدانستم چی است. باهاش زندگی کرده بودم. این اقتدار و این شکوه و این ترک بزرگی که روی این آدم است.
چوب میزنی!
راجع به بازی هم نظر میدهند؛ به همین سادگی در کمال رفاقت و صداقت. هم از هم انتقاد تند میکنند هم تعریفهای اساسی. البته شدت هیجان و انرژی نظرهای حامد بهداد بیشتر است ولی باران کوثری هم صریح و البته با آرامش حرفش را میزند.
- از همان صحنه شاهکار توی خانه شروع کنیم؛ جایی که فؤاد و سمیره داخل خانه هستند و بقیه آن بیرون. حامد بهداد آن نگاه آخر را چه جوری درآورد؟
بهداد: البته این اتفاق قبلا در ایران افتاده؛ قبل از اینکه سینما وجود داشته باشد، چون شعری داریم که میگوید: «با نگاهت این روزا داری منو چوب میزنی». شما تصور کن آدم بتواند با نگاه به کسی چوب بزند. با نگاه خیلی کارها میشود کرد.
کوثری: در آن پلان حامد واقعا بههم ریخت. خیلی کم پیش میآید که چنین اتفاقی برایش بیفتد و آن روز مجبور شدیم چند دقیقه صبر کنیم و دوباره فیلمبرداری را شروع کنیم.
بهداد: یادم بینداز!
کوثری: رفتی آن ور و واقعا گریهات گرفت.
بهداد: آها! رفتم آنور گریه کردم؟ مطمئنی؟ یادش بهخیر!
- آخ آخ، چقدر عجیب بود. آنجا گریه نکردم... ولی نه همانجا بود. سر داد و بیدادها بود یا سر «نرو» گفتن؟
کوثری: سر نرو گفتن بود.
بهداد: نه، میدانی کجا بود؟ آنجا که میکوبید توی صورتش و میگفت «سمیره حبی!» راستی من و باران کوثری آن بخش را بدون همدیگر بازی کردیم. آره! و من خیلی تعجب کردم. حسین لطیفی به من گفت حامد، باران دیروز یک بازی کرده، بیا و ببین! میگفت نمیدانی چه نگاهی داشت.
کوثری: آره، آن سکانس را من روز قبل بازی کرده بودم. البته هنوز هم فکر میکنم که یککم حیف شد. یعنی اگر آن همه عجله وجود نداشت خیلی تاثیرگذارتر از این میشد. ضمن اینکه نمیدانم بهخاطر گریم یا نور یا چی بود که نگاهی که جلوی در به فواد میکنم، الان در فیلم معلوم نیست. من این نگاه را خیلی دوست داشتم.
بهداد: چرا معلوم است!
کوثری: نه! فقط یک صورت سیاه است.
بهداد: نه نمیپذیرم، به خاطر اینکه حقیقتا معلوم میشود.
بهداد: به نظر خودت در کدام سکانس از همه جا بهتری؟
کوثری: بخش دوم سکانس داخل خانه با فواد. از آنجایی که با هم روبهرو میشویم تا لحظهای که میروم بیرون.
بهداد: میبینی چقدر نامرد است! من هی میگویم خوب است، خوب است ولی قبول نمیکند.
کوثری: و سکانس آخر. فقط حیف که آنجا موقع توی آبرفتن چشمهایت بسته میشوند. تقصیر مونتور است، باید قبل از رفتن توی آب قطع میکرد.
بهداد: آب خیلی سرد بود! تمام تمرکزم رفته بود. با همه این حرفها باز هم خوب است. خوب است که نگهش داشته.
کوثری: چرا؟
بهداد: آن اتفاق باید میافتاد. باید با چشم باز میرفتم توی آب، ولی نشد. نتوانستم دیگر. تیک تیک میلرزیدم، از آن طرف هم هی اشاره میکردند؛ حامد چشم باز، چشم باز. 10بار رفتم ولی چشمم بسته شد.
فضا مهم است، فضا
او به دنبال تفاوت است. یک نگاه به سه تا نقش اخیرش که بیندازید متوجه میشوید که متفاوت بودن چقدر برای باران کوثری مهم است. اول قرار بود باران کوثری از ریزهکاریهای سمیره روز سوم بگوید ولی بحث که داغ شد، حامد بهداد این مسئولیت را برعهده گرفت تا حتی به خود باران بقبولاند که نقشش را عالی بازی کرده.
از سوسک میترسی؟
کوثری: آره! هزار پا هم واقعی بود.
یک کم از همان صحنه هزارپا بگو.
کوثری: من فکر میکردم خیلی کار مهمی کردهام. ولی بعد حامد بهداد گفت ببین این خیلی خوب است که بازیگر برای نقشاش فداکاری کند ولی از آن مهمتر این است که بعد از اینکه هزارپا را گذاشتند روی صورتت چه کار کنی. بعد دیدم راست میگوید. من آن لحظه احساس کردم بازیگر مهمیام و دیگر لازم نیست کاری بکنم. خیلی خودم را رها کردم. شاید اگر یک کم بهاش فکر میکردم بهتر میشد.
بهداد: خون بازی را آنقدر خوب بازی کردهای که بقیه کارهایت برایم کمرنگ است. دست مریزاد! به نظرم یک جاهایش خارج از توان بازیگری است. اما در مورد صاحبدلان و بازی باران کوثری اصلا نظر مثبتی ندارم.
در روز سوم آن سکانسی که سمیره را از خانه میآورند بیرون، بازی باران کوثری عالی است، شاهکار است. خدایا عجب سکانسی است. خدایا عجب لحظهای است. خدایا اعصابم خراب است!
اینها میآیند جلوی توپ و تانک با این گلولههای کوچولو کوچولو. درست مثل حمله زنبورهای گاوی میماند به کندوی زنبور عسل. انگار که زنبورها دارند ملکه را نجات میدهند.
عین هاچ زنبور عسل! ببین بازیگری این نیست که بازیگر اجازه بدهد هزارپا یا شیر از رویش رد بشود، بازیگری وجه بعدی آن است. صحنهای که دو دستش را میگذارد روی گوشش من دیگر او را به چشم یک دختربچه نمیبینم. من، من حامد بهداد تماشاگر حرفهای سینما اینجا دیگر ناموس و وطن میبینم.
- اگر صحنه خوب دیگری هم در بازی باران کوثری سراغ داری بگو.
بهداد: درست جایی که رضا کشته میشود. یکی از هوشمندیهای بازیاش این است که قبل از اتفاق، خبر مرگ رضا را میشنویم. یک تاکیدی روی صدا کردن رضا دارد که میفهمی این دیگر برنمیگردد. کاش بروبچههای مخاطب همشهری جوان به جای خواندن این جمله صدایش را میشنیدند: «رضا!... رضا!» ببین! با شعر دارد زودتر به ما تقلب میرساند. با شعر بازیگری.
- و اما سمیره چند تا مشکل هم دارد. اولیاش لهجه. خصوصا در مقابل رضا لهجهاش درنیامده.
کوثری: بله، کاملا. برای اینکه پوریا پورسرخ بهشدت با انگیزه آمد سر فیلم و بهشدت هم زحمت کشید. اصلا هم درگیر هیچ عجله و بگیریم بگیریم نشد و من بهشدت شدم و نمیدانم چرا. آره من خودم هم به لهجهام انتقاد دارم.
گریههای سمیره هم همان گریههای باران کوثری است در صاحبدلان و خون بازی.
کوثری: نمیپذیرم! من دو جا گریه کردم و شبیه خونبازی نبود. ببین این را که نمیشود کتمان کرد که بازیگر هر سه تا نقش منم ولی خب من در روز سوم انگیزهای که در صاحبدلان یا خونبازی داشتم را ندارم. آقا نمیخواهم توجیه کنم، بیفیلمنامگی آدم را میکشد. من به فیلمنامه وابستهام.
بهداد: ببینم تو در صاحبدلان بهتر بازی کردی یا روز سوم؟
کوثری: صاحبدلان.
بهداد: چرا حرف الکی میزنی؟ توی روز سوم بهتر بودی. نقشت هم بهتر است، بازیات هم بهتر است. میخواهم بگویم چیزی که باعث میشود آدم بهترین بازیاش را بکند فیلمنامه نیست. فضایی است که مهیا میشود. به تو فضای خوبی داده شده و تو خبر نداری.
کوثری: اگر فضا مهیاست، چرا بین حامد بهداد و پوریا پورسرخ و باران کوثری، بدترین بازی برای من است؟
بهداد: نه! اگر این جوری بگویی نامردی کردهای. چون ما با هم خیلی متحد بازی کردیم. فضا مهم است، فضا!
کلیشهها ایده را کشتند
موقعیت مرکزی «روز سوم» آنقدر کشش دارد که وقتی خلاصه فیلم را میخوانید، قطعا هیجانزده خواهید شد اما وقتی که جایتان روی صندلی محکم شد و قصه فیلم راه افتاد، اگر گاردتان را باز نکرده باشید و موذیانهتر به فیلم نگاه کنید، قطعا خیلی از چیزها اذیتتان خواهد کرد.
شاید مهمترین مشکل فیلم ایجاد موقعیتهای بسیار ساده، بیظرافت و به طرز وحشتناکی کلیشهای برای ایجاد حس تعلیق باشد. دقت کنید به لحظاتی که سمیره به رضا التماس میکند که او را بکشد؛ به آن لحظه کلیشه و گل درشت تردید در فشار دادن ماشه که بارها و بارها و بارها دیدهایم و هر بار هم مطمئنیم که شلیک نمیشود؛ یا فرمول کهنه و پوسیده «نجات در آخرین لحظه» که در سطحیترین حالت ممکن به کار رفته بود. به یاد بیاورید لحظهای را که نگهبان عراقی به خاطر جاگذاشتن کیفش، به خانهای که سمیره در آن پنهان است بر میگردد و در همین زمان حامد بهداد هم قصد خانه یار را میکند.
سپس درست در لحظهای که نگهبان میخواهد به سمیره آزار برساند و به نیم وجبیاش رسیده، این بهداد است که از پشت او را میکشد. غیر از این موقعیتپردازیها، یکی از مشکلات اساسی فیلمنامه، شخصیتپردازی و ساختمان سکانسهاست.
گویی فیلمنامهنویس برای اینکه فضای فیلم را واقعیتر کند و آن را از اتمسفر «حاجی، سیدی» بیرون بیاورد، سعی کرده رگهای از طنز را توی داستان تزریق کند. به طور مثال بعضی سکانسها فقط و فقط برای خنده گرفتن از تماشاچی طراحی شدهاند، بدون اینکه در پیشبرد قصه اساسا کمکی کنند و حتی این سکانسها جوری است که به افراد ماجرا هم هیچوجهه شخصیتی نمیدهد. شوخیها اغلب کلامیاند و در هیچکدامشان موقعیت عجیب و غریب جنگ، تهدید و ترس دیده نمیشود و صرفا برای خنداندن طراحی شدهاند.
ناشیگری این تکههای مزهپران طوری است که تماشاگر ناخودآگاه به بسیاری از صحنههای جدی فیلم هم میخندد و در نهایت با ملغمهای طرف میشویم که نمیدانیم باید به آن بخندیم، از آن بترسیم یا لطافت روحمان را آزمایش کنیم.
این ایراد بزرگ (بیمنطقی طراحی سکانسها) در صحنههای بهاصطلاح اشکدرآر فیلم هم دیده میشود؛ یعنی بعضی سکانسها به این علت طراحی شدهاند که از ما گریه بگیرند، بدون اینکه کوچکترین اثری در پیشبرد داستان داشته باشند.
اینکه عراقیها قرارگاه بچههای ما را در نیمهشب میزنند، انگار فقط و فقط برای این طراحی شده که کودک خردسال توی انفجارها بمیرد و اشک ما را در بیاورد! آیا واقعا نمیشود کل این سکانس را حذف کرد؟ آیا اشکالی به فیلم وارد میشود؟ آیا قصه سمیره و رضا و فؤاد خدشهدار میشود؟ بشمارید و ببینید چند تا صحنه خنده و گریه اینجوری در فیلم است، آن وقت حذفشان کنید و ببینید فیلم چند دقیقه میشود.
سینما که همهچیز نیست
چند تا آدم توی فیلمهای جنگی دیدهاید که دارند فریاد میزنند؟ و از خدا یک چیزی طلبکارند و میخواهند اشک شما را دربیاورند؟ چند تا فیلم جبههای دیدهاید که کارگردانش زور زده تا آخر فیلم از آدمهایش برایمان قهرمانهای عجیب و غریب بسازد یا کاری کند برایشان دل بسوزانیم؟
فیلمهای جنگی زیادی دیدهایم که این طوریاند؛ فیلمهایی که تصمیم داشتند و میگفتند میخواهیم راجع به یک چیز مقدس برای مردم حرف بزنیم و بعد از اول تا آخر، فیلم همین طور یکسره به رویتان میآورد که دارد راجع به یک ارزش سخنرانی میکند.
ولی «روز سوم» این طوری نیست. یعنی از اول برایت یک قصه تعریف میکند که ظاهرا هیچ ربطی به جنگ ندارد و فقط در یک موقعیت جنگی اتفاق میافتد. بعد هم تو را درگیر قصه میکند و قهرمانهای این قصهاش، کارهایی میکنند و خلاصه آخر سر به این نتیجه میرسی که «اِچقدر قشنگ! چه ارزشمند».
در «روز سوم» یک چیز را خیلی دوست داشتم؛ اینکه کارگردان یک شیفته و واله جنگ و فضای جنگ نبود، یعنی از فیلمش میشد فهمید که فیلمساز توی آن حال و هوا غرق نشده و خاطراتش را با تعدادی شعار برایت تعریف نمیکند و این چیز نایابی توی یک اثر سینمایی ایرانی راجع به جنگ است.
«روز سوم» هم وقتی تمام میشود به این نتیجه میرسی که جنگ عجب نابودگر قهاری است؛ جنگ چه پست و حقیر است و چقدر وحشی است که حتی به عشق هم رحم نمیکند و خیلی خوب آخر فیلم آدمهایی که آنجا هستند برایت مهم میشوند؛ آنجا یعنی وسط آتش و خمپاره و فاجعه؛ آدمهایی که از هر چیزی که برایشان باقی مانده با چنگ و دندان دفاع میکنند.
این آدمها حالا برای تو قهرمان هستند؛ درست به همان اندازه که باشو یک قهرمان بود یا «لیلا»ی گل پامچال.
کاری ندارم که فیلمنامه چند تا سوتی دارد و کارگردانی چند تا گاف یا اینکه فیلم از جایی بهشدت افت میکند و بازیگرها بعضی جاها واقعا فقط برای خنداندن یا گریاندن آدمها کارهای الکی میکنند؛ چون دیدن یک فیلم متوسط را که یادم بیندازد اصل جنگ چی بوده و آدمهایش چه آدمهای بزرگی بوده اند و در عین حال، معمولی، ترجیح میدهم به فیلمهایی که فیلمسازانشان ادعا دارند و در دکوپاژ و فیلمنامه و دیالوگ میترکانند؛ چون بعد از اینکه این فیلمها تمام میشود، آدم احساس میکند سنگینی شعار و ریا روی دلش بدجوری مانده ولی «روز سوم» دقیقا به بیادعایی و سادگی آدمهایی بود که راجع به آنها حرف میزد. من ترجیح دادم به این آدمها نگاه کنم تا سینما.
محمد جباری- ایمان جلیلی – فاطمه عبدلی- سعید جعفریان
عکسها: جواد منتظری