شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۷:۴۱
۰ نفر

زهرا مهاجری: مرگ، در خانه هر کسی را یک جور می‌زند. شیشه عمر آدم‌ها یا پر می‌شود و سرریز می‌کند یا حادثه‌ای آن را می‌شکند؛ هیچ‌کس هم از آن خلاصی ندارد؛ شتری است که در خانه هر کسی می‌خوابد. مرگ که به مهمانی می‌آید، باید به استقبالش رفت و از پذیرفتنش گریزی نیست.

پیوند اعضا

اين وسط اما بعضي‌ها از اين مهمان ناخوانده خوب پذيرايي مي‌كنند. طوري به استقبالش مي‌روند كه انگار مدت‌هاست منتظرش هستند. انگار منتظرند تا اين فرصت برايشان تبديل به يك عرصه هنرنمايي شود كه آخرين و بزرگ‌ترين هنرشان در اين دنيا را به نمايش بگذارند و با به جا گذاشتن اسمشان در فهرست هنرمندان دنيا، اين ديار فاني را ترك كنند. رضا فرهنگ، يكي از آنهايي است كه داستان مرگش، يك هنرنمايي بزرگ است؛ هنرنمايي بزرگي كه به خيلي‌ها فهماند كه گاهي «مرگ» مي‌تواند پايان زندگي نباشد...

رضا، ته تغاري خانواده فرهنگ، دوره سربازي را مي‌گذراند. خودش ساكن تهران است اما در يك شهر ديگر به كشورش خدمت مي‌كند. هر از گاهي به او مرخصي مي‌دهند تا بيايد تهران و در كنار خانواده‌اش باشد. در مدتي كه رضا تهران است، روي موتورش كار مي‌كند تا خرج خودش را درآورد، پس‌اندازي كند و كمك خرجي براي خانواده باشد.

اين بار هم به رضا 20روزي مرخصي داده‌اند و او طبق روال هميشه، در اين 20 روز روي موتور كار مي‌كند. زمستان است. يك پنجشنبه سرد بهمن. رضا قرار است برود كالايي را به صاحبش تحويل دهد. مثل هميشه سوار موتورش مي‌شود و راه مي‌افتد كه در بزرگراه بعثت، درست زير پل عابر پياده با يك عابر برخورد مي‌كند. هر دو، هم عابر و هم رضا گوشه‌اي پرتاب مي‌شوند. آمبولانس بلافاصله مي‌آيد و رضاي آسيب‌ديده را به بيمارستان مي‌برد...

عادل، برادر بزرگ‌تر رضا مي‌گويد: «سركار بودم كه با من تماس گرفته شد. گفتند رضا در اتوبان بعثت به سمت افسريه تصادف كرده و به يك عابر پياده زده. بلافاصله خودم را به محل حادثه رساندم اما وقتي رسيدم متوجه شدم كه رضا را برده‌اند بيمارستان شهداي هفتم تير. وقتي خودم را به او رساندم، برده بودندش ‌آي‌سي‌يو...». رضا 12روز در ‌آي سي يو مي‌ماند. خونريزي جزئي مغزي و كمي كوفتگي دارد. چندتايي هم زخم روي سر و صورتش ايجاد شده كه اصلا جدي نيست. پزشك‌ها پس از معاينات بسيار به خانواده رضا اين اطمينان را مي‌دهند كه رضا هيچ مشكلي ندارد و فقط ممكن است حافظه كوتاه‌مدتش كمي آسيب‌ديده باشد كه آن هم روزبه روز بهتر مي‌شود. رضا را پس از 12روز كه در‌ آي‌سي‌‌يو بستري است، به بخش مي‌آورند. برادر رضا مي‌گويد: «اطرافيان بيمارهاي ديگر به ما مي‌گفتند كه‌ اي‌كاش مريض ما هم مثل رضا بود و آنقدر زود حالش بهبود پيدا مي‌كرد».

اميدي كه نااميد مي‌شود

رضا را به بخش مي‌آورند. 3-2روز در بخش مي‌ماند و هر روز از روز قبل حالش بهتر مي‌شود. دوستان و خانواده‌اش بالاي سرش حاضر مي‌شوند و رضا را مي‌بينند كه بهبودي‌اش را به‌دست آورده و پيش‌بيني مي‌شود كه چند روز ديگر مرخص شود و دوباره در كنار خانواده، زندگي عادي را از سر بگيرد.

روز سومي كه رضا در بخش بستري است، نوبت عادل، برادر بزرگ‌تر اوست كه پيش‌اش بماند. پيش از اينكه به بيمارستان برود، دخترعمويش با او تماس مي‌گيرد و حال رضا را مي‌پرسد و مي‌گويد كه خواب بدي ديده. همان موقع به دل عادل بد مي‌آيد و به سربازي كه در اتاق رضا از او مراقبت مي‌كرده زنگ مي‌زند. سرباز به برادر رضا مي‌گويد كه سريع خودشان را به بيمارستان برسانند. عادل به ساير برادرها خبر مي‌دهد و خودش زودتر از بقيه مي‌رسد بيمارستان. وقتي عادل به بيمارستان مي‌رسد، كادر پزشكي در حال بردن رضا به‌آي سي يو هستند و ظواهر نشان مي‌دهد كه حال رضا اصلا خوب نيست. پزشكان از خونريزي تأخيري خبر مي‌دهند و چهره‌ها نشان مي‌دهد كه اتفاق بدي در حال وقوع است؛«وقتي آن شرايط را ديدم، به دلم افتاد كه رضا ديگر برنمي‌گردد.» رضا رفته است. خونريزي مغزي، مغز را از كار انداخته و پزشكان به مرگ مغزي او رأي داده‌اند و علم پزشكي مي‌گويد كه رضاي 19ساله، ديگر زنده نيست...

لحظه‌هاي طلايي؛ تصميم سخت

فرصت نيست. هر لحظه ممكن است قلب از كار بيفتد و اعضايي كه قابل پيوند هستند از كار بيفتند. پزشك‌ها تلاش مي‌كنند تا خانواده رضا را به اين كار بزرگ راضي كنند. خانواده فرهنگ هنوز باورشان نشده كه برادر كوچكشان كه تا ديروز روي تخت بيمارستان مي‌گفت و مي‌خنديد، امروز به اين روز افتاده و از آن بدتر، ديگر قرار نيست برگردد.

رضا هنوز روي تخت است. هنوز مانيتورها نشان مي‌دهند كه قلبش مي‌زند. هنوز صداي خنده‌اش توي گوش برادرها و خواهر است، هنوز خاطره‌هايش در حال عبورند اما... اما علم پزشكي، تكليف را يكسره كرده. رضا ديگر برنمي‌گردد و تا چند ساعت ديگر، دستگاه‌ها هم كفاف به تپش درآوردن قلبش را نمي‌دهند و به محض از كار افتادن قلب، پرونده زندگي رضا بسته مي‌شود.
به برادرها و خواهر رضا گفته شده كه بروند براي بار آخر رضا را ببينند. همان موقع‌ها هم تيمي از پزشكان براي خانواده رضا توضيح مي‌دهند كه چه اتفاقي افتاده و در حال حاضر، اعضاي رضا مي‌تواند جان خيلي‌ها را نجات دهد.

حالا تصميم با برادرها و تنها خواهر رضاست. اينكه مي‌خواهند قلب و اعضاي او براي هميشه از كار بيفتند يا اينكه مرگ رضا مساوي با بسته شدن پرونده زندگي‌اش نباشد. لحظات سختي است. اولش تقريبا همه‌شان مخالفند. از مرگ رضا شوكه‌اند و نمي‌توانند به اين راحتي مرگش را قبول كنند چه برسد به هديه‌كردن اعضايش. طي 2سال، پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و هنوز 8‌ماه از مرگ مادرشان نگذشته كه اين مصيبت سرشان نازل شده. وقت دارد مي‌گذرد و زياد فرصت نيست. امتحان بزرگ به قسمت‌هاي سختش رسيده... اما خانواده رضا از اين امتحان سخت، سربلند بيرون مي‌آيند و بالاخره تصميمشان را مي‌گيرند: اهداي اعضاي رضا...

راضي به رضا

برادرها پروسه رضايت دادنشان را اينطور تشريح مي‌كنند؛ «هنوز تصميم قطعي نگرفته بوديم كه گفتند برويد برادرتان را براي بار آخر ببينيد. وقتي بالاي سر رضا رفتيم و آرامش‌اش را ديديم، همه‌مان آرام شديم. انگار با آرامش‌اش داشت به ما مي‌گفت كه تصميم براي اهداي اعضا تصميم درستي است. همه‌مان بعد از ديدن رضا آنچنان آرام شديم كه هنوز معتقديم خود رضا راضي به اين كار بود و ما را با رضايتش، راضي كرد.» مدت‌ها پيش از اين اتفاق، در دوره سربازي، چنين اتفاقي براي يكي از دوستان رضا مي‌افتد. همان موقع رضا تصميم مي‌گيرد نامه‌اي بنويسد و در آن نامه به اطرافيانش گوشزد كند كه چنانچه تصادف كرد، اعضايش را اهدا كنند. دوستش نامه را مي‌بيند و او را دعوا مي‌كند كه چرا به اين جور چيزها فكر كرده. نامه را پاره مي‌كند و از رضا مي‌خواهد كه ديگر راجع به اين مسائل نه چيزي بگويد و نه بنويسد. همين دوست، روز ختم رضا نزد خانواده‌اش مي‌آيد و ماجرا را گريه‌كنان تعريف مي‌كند و افسوس مي‌خورد كه چرا نامه رضايت رضا براي اهداي اعضايش را نگه نداشته است. اين اتفاق، به خانواده رضا اين اطمينان را مي‌دهد كه اشتباه نكرده‌اند و راضي به رضاي خود رضا شده‌اند.

روزي كه مرگ، حيات دوباره مي‌دهد

وقتي كه برادرها و خواهر رضا راضي به اهداي عضو مي‌شوند، به آنها گفته مي‌شود كه بايد رضا به بيمارستان مسيح دانشوري منتقل شود تا 5متخصص و يك كارشناس از دادگستري دقيق اين پرونده را بررسي كنند. پزشك‌ها به خانواده رضا اين اطمينان را مي‌دهند كه اين تيم 6-5نفره، از همه جهت رضا را مورد معاينه قرار مي‌دهند كه اگر يك درصد امكان برگشت وي باشد، اين كار را انجام ندهند. اين اتفاق مي‌افتد و تيم پزشكي بيمارستان مسيح دانشوري نيز رأي نهايي را مي‌دهند و بنا بر اين مي‌شود كه اعضاي رضا به بيماران نيازمند پيوند بخورد. خواهر و برادرها امضا مي‌كنند و با اين امضا، جان 5نفر را از مرگ حتمي نجات مي‌دهند و 6نفر ديگر را به زندگي اميدوار مي‌كنند. قلب، كليه‌ها، كبد، رگ و خلاصه هر عضوي از بدن رضا كه مي‌توانست به بيماري پيوند بخورد، مورد استفاده قرار مي‌گيرد تا رضا با مرگش نميرد و زنده بماند. تنها قرنيه چشم او باقي مي‌ماند كه به كسي اهدا نمي‌شود. با اينكه خانواده رضا دقيقا نمي‌دانند كدام عضو رضا به چه‌كسي پيوند داده شده، اما اين را مي‌دانند كه در بين گيرنده‌ها، هم كودك 3-2ساله حضور داشته، هم جوان و هم ميانسال. افرادي كه با زجر زندگي مي‌كرده‌اند و با اعضاي رضا يا به زندگي بدون درد برگشته‌اند يا از مرگ حتمي نجات يافته‌اند.

زندگي خوب، مرگ خوب‌تر

قديمي‌ها معتقدند آدم‌ها آنطوري مي‌ميرند كه زندگي مي‌كنند. اگر خوب باشي، مرگت هم راحت است و خوب. وقتي كه يك فرد بعد از مرگش هم دريچه خوبي و فداكاري‌اش بسته نمي‌شود، حتما آدم خاصي بايد بوده باشد. اين را برادران رضا هم تأييد مي‌كنند. از خوبي‌هايش مي‌گويند و اينكه چقدر به بزرگ‌ترهايش احترام مي‌گذاشته؛«از نظر اخلاقي واقعا تك بود. تا لحظه مرگش هيچ‌وقت پيش نيامده بود كاري به او بگوييم و نه بياورد. شب و نصفه شب هم اگر از او خواسته‌اي داشتيم، بدون اينكه رو ترش كند، كمك‌مان مي‌كرد. حتي وقتي خسته از پادگان مي‌آمد، خانه را مرتب مي‌كرد و غذا مي‌پخت تا دور هم باشيم. 8سال پدرمان به‌خاطر نارسايي كليه دياليز مي‌شد و در تمام اين مدت رضا به او رسيدگي مي‌كرد.

اينطور كه خانواده رضا مي‌گويند، او از همه بيشتر به پدر و مادر خدمت مي‌كرد. از بچگي زحمت كشيد و كار كرد و در كنار كار بيرون، به پدر و مادر هم بدون منت رسيدگي كرد. خوب زندگي كرد و خدا هم اينطور مقدر كرد كه خوب از دنيا برود و با اينكه به ظاهر در قطعه نام آوران آرام گرفته، اما پرونده زندگي‌اش با رفتنش بسته نشود.»

داغ رضا هنوز براي برادرها تازه است. نادر، عادل و ناصر هنوز وقتي از برادر جوانشان حرف مي‌زنند بغض مي‌كنند. مي‌گويند به خوابشان آمده و گفته كه نمرده است و هنوز نفس مي‌كشد. بيراه هم نمي‌گويد. قلب رضا، هنوز در يك بدن مي‌تپد و موجب حيات شده است؛ قلبي كه برادران رضا حاضرند هر چه دارند بدهند و فقط يك بار، تيك تاك حيات بخش‌اش در سينه پذيرنده را بشنوند و دلشان براي هميشه به‌خاطر زنده بودن رضا آرام بگيرد.

چشم اميد

«هيچ وقت راضي نيستم كسي از بين برود تا عضو بدنش به من اهدا شود اما...» طاهره عليمحمدي، اين جمله را ناتمام مي‌گذارد. او كه 11سال است از نارسايي كبد رنج مي‌برد، در صف پيوند عضو است. مي‌گويد كه هيچ‌وقت راضي نيست كسي جانش را از دست بدهد تا او حيات دوباره پيدا كند. اما واقعيت اين است كه اينطور اتفاق‌ها چه ما بخواهيم چه نخواهيم، چه رضايت داشته باشيم چه نداشته باشيم، چه خوشمان بيايد و چه نيايد مي‌افتد. حادثه خبر نمي‌كند و هستند افرادي كه بر اثر تصادف يا حوادث ديگر دچار مرگ مغزي مي‌شوند. از آن طرف هم بسيارند كساني كه در صف‌هاي طولاني، منتظرند تا عضوي كه مناسب با شرايطشان باشد پيدا شود و آنها را به زندگي برگرداند يا اميدوار كند.

خانم عليمحمدي، اين مادر 57ساله، با مشكلات زيادي روبه‌روست. بدنش ورم مي‌كند و كوچك‌ترين ضربه‌اي به هر جاي بدن، موجب زخم شدن و خونريزي شديد مي‌شود؛ تا جايي كه اين خونريزي‌ها هرچند وقت‌ يك بار كار او را به بيمارستان و بستري مي‌كشاند. بي‌حوصله است و از هر جمع شلوغي بيزار. از جريان عادي زندگي فاصله گرفته و اين نارسايي كبد، بر روحيه‌اش هم تاثير بدي گذاشته است.

براي بيماراني كه براي آنها پيوند تشخيص داده شده، اوضاع هر روز وخيم‌تر مي‌شود. هر روز كه مي‌گذرد يك برگ از درخت اميدشان مي‌افتد. خانم عليمحمدي هم كه يكي از همين چشم انتظارهاست، مي‌گويد: «مي‌دانم كه اين كار، يك فداكاري سخت است؛ اما از آن طرف هم مي‌شود گفت بزرگ‌ترين عمل انسان‌دوستانه‌اي است كه مي‌شود انجام داد. كاري كه ارزش‌اش از هر از خودگذشتگي بيشتر است».

فرزندان اين مادرِ در انتظار، هر دويشان كارت اهداي عضو دارند و خود خانم عليمحمدي هم مي‌گويد كه اگر سالم بود، دلش مي‌خواست در صورت مرگ مغزي، اعضايش اهدا شوند. چرا كه فقط او و امثال او هستند كه مي‌توانند از ته دل، مشقت زندگي يك فردِ در انتظار پيوند را بفهمند.

پاياني بر انتظاري سخت

مهرنوش لطفعلي، الان 46ساله است. از 22سالگي متوجه نارسايي كبدش شده و بيست و چند سال با اين بيماري دست و پنجه نرم كرده اما 7سال آخر، بيماري شدت مي‌گيرد تا جايي كه دكترها به اين نتيجه مي‌رسند كه او بايد حتما تحت عمل جراحي پيوند قرار بگيرد؛ «2سال آخر بيماري‌ام كه در نوبت پيوند عضو بودم، به‌سختي گذشت. ضعف شديد، ورم كردن دست و پا و نقاط ديگر بدن، افت وحشتناك پلاكت و كم خوني، خستگي مفرط و حتي مشكل در خوردن غذا، تنها بخشي از عوارض اين نارسايي بود. حتي يك مهماني ساده نمي‌توانستم بروم و هر كاري برايم حكم كندن كوه را داشت. مني كه تا مدتي قبل از شدت گرفتن بيماري، روي دوپا بند نبودم، حالا به جايي رسيده بودم كه حتي نمي‌توانستم سرپا بايستم.»

خانم لطفعلي، معاون يكي از مدارس تهران است. به گفته او در روزهاي آخر بيماري كه نارسايي كبد به اوج خود رسيده بوده، در پايان روز حتي ناي سرپا ايستادن و حرف زدن با بچه‌ها را هم نداشته. كسي كه تا پيش از اين پر از انرژي و حرارت بوده و با بچه‌هاي مدرسه‌اش سر و كله مي‌زده، روزهاي بدي را سپري مي‌كند و همه آرزويش بازگشت به دوراني است كه اين بيماري هنوز سر و كله‌اش پيدا نشده بود...

پزشك‌ها همگي متفق القول، رأي به پيوند كبد داده‌اند و البته نگفته‌اند كه مهرنوش لطفعلي تا كي وقت دارد. يكي مي‌گويد ممكن است همين كبد ناقص برايت 10‌سال كار كند و ديگري معتقد است به 6‌ماه نكشيده، اين كبد از كار مي‌افتد.

زماني كه براي نخستين بار به خانم لطفعلي مي‌گويند كه بايد كبدش را پيوند بزند، باور نمي‌كند؛ «برايم خيلي سنگين بود چرا كه هميشه عمل پيوند را نشدني و غيرقابل انجام مي‌دانستم. خيلي طول كشيد تا با خودم كنار بيايم و باور كنم كه بله! من يكي از اعضاي بدنم را از دست داده‌ام و براي زنده ماندن بايد آن عضو به بدنم پيوند بخورد. اما بعد از باور، هنوز برايم يك امر دست نيافتني بود چرا كه پزشكان گفته بودند كه عضو يك فرد مرگ مغزي بايد به من اهدا شود كه اولا خانواده‌اش راضي باشند و ثانيا تمامي خصوصياتش ازجمله گروه خوني‌اش با من منطبق باشد. اين شرايط را كه مي‌ديدم، اين اتفاق برايم دست نيافتني‌تر مي‌شد... .»

اما اين رؤياي دست نيافتني، بعد از 2سال واقعي مي‌شود. خانم لطفعلي سركار است كه از درمانگاه پيوند با او تماس مي‌گيرند و مي‌گويند كه كبدي با شرايط او پيدا شده؛ «هم خوشحال بودم و هم ترس به سراغم آمده بود. اصلا باورم نمي‌شد اين انتظار سخت پايان يافته باشد. خوشحالي و ترسم با يك حس ديگر همراه بود؛ «حس عذاب وجدان. اينكه مي‌دانستم يك نفر از بين‌مان رفته تا من حيات دوباره پيدا كنم. اين حس را كسي تا جاي من و امثال من نباشد نمي‌فهمد.»

اما به هر حال اين اتفاق تلخ افتاده بود و يك نفر فوت كرده بود و خانواده فداكارش، تصميم گرفته بودند كه جان چند نفر را نجات دهند. با اينكه خانم لطفعلي هيچ‌گاه خانواده فردي كه اين لطف بزرگ را در حقش كرده‌اند نديده است اما شنيده كه كبدي كه به او اهدا شده، براي دانشجويي 21ساله بوده كه تصادف كرده و مرگ مغزي شده است.

حالا اين بانوي 46ساله، به زندگي عادي برگشته و از روزهاي مشقت‌بار بيماري نجات پيدا كرده. كارهايش را خودش انجام مي‌دهد و به زندگي اميدوار است؛ «يك سالي مي‌شود كه حس خوب بيمار نبودن دارم. نه از آن خستگي‌هاي مفرط خبري هست و نه از افسردگي و بي‌ميلي به انجام كارهاي شخصي. هم مي‌توانم سركار بروم و هم به كارهاي خودم رسيدگي كنم. روحيه‌ام هم بهتر شده است.» اميدي كه به زندگي خانم لطفعلي برگشت، مرهون يك فداكاري بزرگ است؛ فداكاري خانواده‌اي كه خوب فهميده‌اند چطور مي‌توانند درد فراق عزيزشان را با جان دوباره بخشيدن به چند نفر، التيام دهند. مهرنوش لطفعلي مي‌داند كه خانواده آن فرد از دست رفته چه كار بزرگي انجام داده‌اند و تا چه مرحله‌اي از ايثار پيش رفته‌اند. مي‌گويد كه بارها و بارها خودش را جاي آنها گذاشته و مي‌داند كه كار آساني انجام نداده‌اند. از آن طرف وقتي زندگي مشقت بارگذشته را به ياد مي‌آورد و با حال الانش مقايسه مي‌كند، براي شادي روح فردي كه عضوي از بدنش هنوز در بدن او زنده است دعا مي‌كند و براي خانواده‌اش از خدا صبر مي‌خواهد و معتقد است كه اين فداكاري بزرگ، پاداشي عظيم نزد خداوند خواهد داشت.

 

کد خبر 266936

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha