باعصبانیت داد میزنم: «نمیخواهم دعوا ببینم.»
ویدا دستش را میگذارد روی دهنم و باز مرا با خودش میکشد. صدای داد و بیداد بلندتر میشود. نزدیک در میرسیم. انگار صداها در گوشمان است. هم من و هم ویدا ترسیدهایم. میگویم: «نکند مامان و بابا بیدار...»
حرفم را قطع میکند و میگوید: «نترس ترسو خانم.»
همینکه دستش را به سمت قفل درمیبرد، گرمای دستی را روی شانهام حس میکنم. آنقدر ترسیدهام که مغزم کار نمیکند. بیاختیار جیغ میزنم. صدایی از طرف دست میگوید: «چه خبرتونه دوقلوها؟ جیغ نزنید. منم. بیایید برید تو.» خودم را برای دعوای بابا آماده میکنم.
سمانه معصومیپور، ۱۵ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
نظر شما