چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۵
۰ نفر

داستان> هوا آن‌قدر تاریک است که جلوی چشمم را نمی‌بینم. ویدا مدام دستم را می‌کشد و می‌گوید: «زود باش. الآن دعوا تمام می‌شود.»

جیغ

باعصبانیت داد می‌زنم: «نمی‌خواهم دعوا ببینم.»

ویدا دستش را می‌گذارد روی دهنم و باز مرا با خودش می‌کشد. صدای داد و بیداد بلند‌تر می‌شود. نزدیک در می‌رسیم. انگار صدا‌ها در گوشمان است. هم من و هم ویدا ترسیده‌ایم. می‌گویم: «نکند مامان و بابا بیدار...»

حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: «نترس ترسو خانم.»

همین‌که دستش را به سمت قفل درمی‌برد، گرمای دستی را روی شانه‌ام حس می‌کنم. آن‌قدر ترسیده‌ام که مغزم کار نمی‌کند. بی‌اختیار جیغ می‌زنم. صدایی از طرف دست می‌گوید: «چه خبرتونه دوقلو‌ها؟ جیغ نزنید. منم. بیایید برید تو.» خودم را برای دعوای بابا آماده می‌کنم.

سمانه معصومی‌پور، ۱۵ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

کد خبر 267715

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha