اگر-‌آن‌چنان که گفتید-‌ایرانیان مرا ایران‌دوست، ایرانگرا، پژوهنده فرهنگ ایرانی می‌دانند، در چشم من این داوری ارج و ارزش بسیار دارد.

kazazi

می‌توانم گفت که اگر من توانسته‌باشم چنین دیدگاهی را نزد هم‌میهنانم پدید بیاورم،بزرگترین دستاورد و پاداشی است که از آنچه کرده‌ام به دست آورده‌ام.

اين داوري و ديد مايه نازش(افتخار) و سرافرازي من است؛اما اين كه چه انگيزه‌هايي،چه نيروهايي در كار بوده‌اند كه من به اين باور،دلبستگي سرانجام برسم،پرسشي است كه پاسخي يگانه براي آن نمي‌توانم يافت.بي‌گمان خانواده كاركردي ناگزير و بنيادين در اين زمينه داشته‌است.روانشاد پدر مردي بود دلبسته فرهنگ و تاريخ و هنر و ادب ايران.به سخن پارسي بسيار گرايش داشت.

گاهي خود-هر چند اندك- شعر مي‌سرود.مادرم به همان سان بانويي است فرهيخته و ايرانگراي.نياي مادريم نيز مردي بود آزاديخواه كه به پاس ايران‌دوستي از كرمانشاه به شهر ديگري رانده‌آمد.پزشكي بود انديشمند كه همواره از تاريخ ايران سخن مي‌گفت.همه اين دلبستگي‌ها به تاريخ و فرهنگ و ادب ايران در خانواده من بي‌گمان يكي از نيرومند‌ترين انگيزه‌ها بود كه من نيز با شور و باور بسيار به ايران بيانديشم.در ساليان سپسين،در بزرگسالي هنگامي كه خود توانستم با تاريخ و فرهنگ و ادب ايران به شيوه‌اي فرهيزشي،دانشورانه آگاهي بيابم،دلبستگي و باورمندي من به اين سرزمين كهن در‌افزود؛زيرا بر من آشكار مي‌شد كه آن شور و دلبستگي بيهوده نبوده‌است.

هر چند شورمندان دلبسته ايران شايد خود نمي‌دانند كه چرا به اين سرزمين دلبسته‌اند و باور دارند؛اما اگر در اين زمينه بيانديشند؛بپژوهند رازهاي اين دلبستگي و باورمندي را خواهند يافت؛زيرا آنچه ما به گونه‌اي دروني،نادانسته،ناخوداگاهانه گرامي مي‌داريم،براستي دستاورد دانش و آگاهي و شناختي است بسيار ژرف و كهن.اگر ايران شايسته دلبستگي و باورمندي نمي‌بود،ايرانيان تا بدين پايه ميهن خويش را گرامي نمي‌داشتند.يكي از برجسته‌ترين،آشكارترين ويژگي‌ها در منش و خوي و خيم ايراني ميهن‌دوستي است.من شايسته مي‌دانم در اينجا از ديدگاه يكي از دانشجويانم ياد كنم،هنگامي كه در اسپانيا درس مي‌گفتم،مردي اندازه‌گر(مهندس) كه هوشيار بود و پرخوان و پژوهنده. در آن زمان از كار و سازها و توانش‌هاي اداري ايران بهره بردم تا اين جوان دانشجو را به ايران بفرستم.

او يك ماه در ايران ماند؛چون مردي بود بسيار كنجكاو،پژوهنده.به چند شهر ايران رفته‌بود؛با گروه‌هاي گوناگون ايرانيان سخن گفته‌بود؛با پاره‌اي از آنان دوست شده‌بود.هنگامي كه به اسپانيا بازگشت،من از او پرسيدم كه ايران ما را چگونه يافتي؟مي‌دانستم پاسخي كه او مي‌دهد،پاسخي است كه خود با جست و جو و آگاهي بدان رسيده‌است.او با شور و شرار بسيار ايران را ستود.گفتم:خوب!آيا هيچ رفتاري،انديشه‌اي،خوي و خيمي در ايرانيان يافتي كه در چشم تو ناپسند باشد؟گفت:آري!تنها يكي.پيداست كه من بسيار كنجكاو شدم كه بدانم آن چيست؟! گفت:ايرانيان بيش از اندازه ميهن‌پرستند.ايران در چشم آنان برترين،والاترين كشور جهان است.گفتم:آنچه تو آن را خوش نمي‌داري؛بر پايه آن از ما ايرانيان خُرده مي‌گيري،در چشم ما يكي از ويژگي‌هاي نازش‌خيز است.اگر ايران ما در درازناي تاريخ پاييده‌است؛فرهنگي درخشان،پايدار داشته‌است،از آنجاست كه ايرانيان به سرزمين‌شان باور داشته‌اند؛از بنِ جان آن را مي‌ستوده‌اند؛آن را سرزميني ديگرسان مي‌دانسته‌اند.از اين روي كوشيده‌اند كه اين سرزمين همچنان پايدار بماند و در جهان مايه شگفتي بشود.

به هر روي،من بارها گفته‌ام؛نوشته‌ام؛بر آنم كه هركس ايران و ايراني را بدرستي،بي‌هيچ خشك‌انديشي،يكسو‌نگري،تنگ‌بيني بشناسد،اين دو را گرامي خواهد داشت؛خواهد ستود؛زيرا در ايران و منش و كنش ايرانيان راستين؛ايرانياني كه شايسته اين نام بلند ارجمندند، شايستگي‌ها و والايي‌هايي خواهد يافت كه او را ناچار خواهد داشت آنان را بستايد و گرامي بدارد.
اگر تنها شاهنامه بماند...

من اگر فردوسي را بسيار گرامي مي‌دارم،از آنجاست كه فردوسي را ايراني مي‌شناسم و مي‌دانم.اگر فرودوسي ايراني‌ترين ايراني نمي‌بود،نمي‌توانست ايراني‌ترين شاهكار ادب ايران را كه شاهنامه است بيافريند.پيش از اين چندين بار گفته‌ام و نوشته‌ام كه فردوسي و شاهنامه پيوندي تنگ و ساختاري و ناگزير با يكديگر دارند.به گونه اي كه يكي را بي ديگري نمي‌توانيم پذيرفت و پنداشت.شاهنامه را هيچ سخنوري جز فردوسي نمي‌توانست سرود.از سوي ديگر؛فردوسي هم جز شاهنامه را نه.براي سرودن شاهكاري بلند،ارجمند،بي‌مانند كه ما ايرانيان ايراني‌بودن خود را در گروه آن هستيم،سخنوري بايسته بود كه برترين نمونه ايراني‌بودن باشد.اين سخنور هر آينه فردوسي است.

درست است كه ايران ما سرزمين نام‌آوران است،شما هر كدام از بزرگان ادب و فرهنگ و انديشه ايران را به‌ژرفي بشناسيد،خواهيد ديد كه همه آنان نام و آوازه والاي خويش را در گرو ايرانند؛ايران را گرامي مي‌دارند؛اما آنچه فردوسي را از اين بزرگان نام‌آور جدا ‌مي‌دارد؛ فرا‌مي‌برد؛بر‌مي‌كشد،آن است كه فردوسي‌-‌آن‌چنان كه گفته‌آمد-‌برترين نمونه ايراني‌بودن است.به سخن ديگر؛ما منش و ويژگي‌هاي انسان ايراني را هم آشكارتر،درخشان‌تر،هم فراگيرتر در فردوسي مي‌يابيم.همين مايه و توانش شگرف و بي‌مانند در فردوسي است كه آن امكان را به او داده‌است كه بتواند سرگذشت ايران را بسرايد.از همين روست كه ناوردگاه فردوسي شاهنامه است.

سروده‌هاي ديگر در زيست‌نامه‌ها،جُنگ‌هاي شعري به فردوسي باز‌خوانده‌شده‌است،براي نمونه غزل‌هايي-هر چند گماني هست،چند و چوني در اين كه آيا اين سرودهاي پراكنده از اوست يا نه؟ اما به هر روي اگر فردوسي نمونه را سخنوري غزل‌پرداز يا چامه‌سراي مي‌شد،من بي‌گمانم كه هرگز به آن جايگاه و پايگاه برين و بي‌مانند كه چونان سراينده شاهنامه يافته‌است،نمي‌توانست رسيد.از ديگر سوي،اگر شاهنامه را؛داستان ايران را هر سخنوري جز فردوسي مي‌سرود،آن شاهكار شگرف شگفت شورانگيز نمي‌توانست شد،آن‌چنان كه سخنوران ديگر،هم پيش از فردوسي و هم پس از او بخش‌هايي از داستان ايران را سروده‌اند.
من براستي بر اين باورم كه اگر تنها شاهنامه بماند،منش و فرهنگ ايراني همچنان بر جاي خواهد ماند؛اما اگر روزگاري شاهنامه-بيانگاريم-از ميان برود؛ايرانيان يكسره شاهنامه را از ياد ببرند،من بسيار دور و دشوار مي‌دانم كه منش و فرهنگ ايرني بر جاي بماند.چرا؟ زيرا بدان‌سان كه پيشتر هم گفته‌شد،ما در شاهنامه و فردوسي كه از يكديگر ناگسستني‌اند و جدايي‌ناپذير،همگي فرهنگ و منش ايراني را مي‌توانيم يافت،به شيوه‌اي نهادين،بنيادين گوهره اين منش و فرهنگ را،شالوده‌هاي آن را .

در ديگر سخنوران،انديشمندان،نام‌آوران نمودها و كاركردهاي اين منش و فرهنگ يافتني‌اند.اين سرايي كه ما در آنيم، اگر زيباست؛اگر فراخ است؛اگر جاي آسودگي است از آن روست كه شالوده‌اي همساز داشته‌است با اين ويژگي‌ها.اگر بر پاي است و بر جاي،از آن روست كه شالوده‌اي استوار را نخست پي افكنده‌اند،سپس اين سراي را برآن ساخته‌اند و برافرخته‌اند.اگر آن شالوده نمي‌بود،اين سراي پديد نمي‌آمد.فردوسي و شاهنامه به شالوده مي‌مانند،ديگر هنجارهاي فرهنگ و منش ايراني به آنچه بر اين شالوده استوار شده‌‌است.

زبان پارسي
بي‌گمان برترين آموزگار من كه من همواره از او بهره مي‌برم در شناخت ايران و ايراني، هم در اين كه بتوانم اين شناخت را در زندگاني بورزم؛به كردار در‌بياورم تا شايسته اين نام نازش‌خيز برين كه ايراني است، باشم، فردوسي،به همان سان شاهنامه بوده‌است.يكي از اين ويژگي‌ها در چشم من زباني است كه در گفتار و نوشتار به كار مي‌برم؛زيرا باور من اين است كه زبان پيوندي تنگ و سازنده و دوسويه با انديشه،ذهن،در پي آن با فرهنگ و منش آدمي دارد.زبان كژمژ،آشفته،آلوده بناچار منش و فرهنگي همساز و همسو با خود را پديد خواهد آورد.بسيارند كساني كه مرا به پاس اين زبان،زباني كمابيش ديگرسان كه من در كار مي‌آورم مي‌شناسند.هنگامي كه مي‌خواهند در كوتاه‌ترين سخن از من ياد كنند،مي‌گويند؛آن كس كه زباني از آن گونه دارد؛زباني كه كمترين وام‌واژه‌ها را در آن مي‌توان يافت.

همين نشانه‌ا‌ي بسيار روشن و گوياست از اين كه كاركرد زبان بيش از هر هنجار و ويژگي‌يي ديگر فرهنگي است.فرهنگ و منش را بيش و پيش از هر ويژگي و هنجاري در زبان مي‌توان يافت.كم نيستند كساني كه آن‌چنان كه خود به من گفته‌اند يا پيرامونيان‌شان، گوش و دل به سخن من مي‌سپارند تنها به پاس اين زبان، بي‌آن كه بدرستي آنچه را مي‌شنوند دريابند.به هر روي،به كار گرفتن زباني از اين دست-آن‌چنان كه گفته‌آمد-‌خود برترين نمود و نشان آن است كه من به ايران و ايراني آگاهانه،دانشورانه باورمندم؛دلبسته‌ام.هر چند در ساليان خُردي بي‌آگاهي و شناخت، ايران و ايراني را گرامي مي‌داشتم، به پاس آنچه در خانواده من مي‌گذشت يا انگيزه‌ها و كارسازهايي ديگر از اين گونه؛اما آنچه در اين ميان شايسته يادكرد است، اين است كه من -آن‌چنان كه پيشتر هم به كوتاهي گفته‌آمد-‌زماني از سرِ آگاهي و شناخت به اين باور استوار رسيدم كه ايران و ايراني به‌راستي شايسته آن است كه بدان‌ها دل ببندند؛آن‌ها را گرامي بدارند.خواست من گوهر و ساختار هميشگي و پايدار و نهادين اين دوست،يك تن تنها را نمي‌خواهم.

بي‌گمان در ميان ايرانيان هم كساني هستند كه در گفتار و كردار و كنش و منش شايسته اين نام بلند نيستند؛اما هنگامي كه شما فرهنگ ايراني و منش ايراني را سنجه مي‌گيريد،آن را آن‌چنان والا،شگرف،انساني، به‌دور از تنگ بيني، خشك‌انديشي، ديگر‌آزاري،ستيزه‌جويي،درشت‌خويي،پستي‌ها و پلشتي‌هايي از اين گونه مي‌يابيد كه ناچار مي‌شويد اين دو را گرامي بداريد.مانند آن ايرانشناساني كه تنها به پاس اين والايي‌ها كه در فرهنگ و منش ايراني يافته‌اند،زندگاني خويش را دركار شناسانيدن آن‌ها كرده‌اند.

سه نمونه برتر فرهنگ ايراني
فردوسي،كوروش و زرتشت،هر كدام در قلمرو خويش نمونه‌هاي برتر ايراني‌بودن مي‌توانند بود:فردسي در قلمرو ادب،در سخن پارسي،كوروش در قلمرو فرمانروايي.هنوز پس از هزاران سال، كوروش؛ شاهنشاه هخامنشي،مايه شگفتي هر آن كسي است كه او را مي‌شناسد.كنش و منش كوروش هنوز نمونه‌هايي برترين‌‌‌اند از منش و كنش فرمانروايانه.به‌راستي هيچ فرمانروايي را در هيچ گوشه گيتي ما نمي‌شناسيم كه با كوروش سنجيدني باشد؛بتوانيم او را همپايه و همتراز كوروش بدانيم در آن ويژگي‌هاي والا كه وي چونان فرمانروا از آن‌ها برخوردار بود.كوروش به يكباره از ستاره بهرام(مريخ) به ايران زمين فرودنيافتاده‌بود.او در دامان فرهنگ و منش ايراني پرورده‌شده‌بود.از سوي ديگر؛زرتشت نخستين پيام‌آور جهان است كه يكتا‌پرستي را درگسترد؛از خوي و خيم راستين انساني سخن گفت.

او گفت كه انسان،انسان خويشتن‌شناس خداپرست كسي است كه بر انديشه و گفتار و كردار خويش چيره است؛اين سه را، سه بنياد برجسته انسان بودن را درست و بآيين به كار مي‌گيرد.انسان راستين انساني است كه نيك مي‌ا‌نديشد.آن كه نيك مي‌انديشد،نيك سخن مي‌گويد؛زيرا سخن،گفتار آينه انديشه است؛ترجمان آن.آن كه نيك مي‌انديشد و نيك سخن مي‌گويد،همچنان بناچار كردار نيك خواهد داشت؛زيرا كردار ريشه در گفتار و انديشه دارد.نمي‌توان پذيرفت كسي بد‌انديش باشد و بد‌گفتار اما كردار نيك داشته‌باشد.پس اگر ما بخواهيم سه تن را برگزينيم كه هر كدام در قلمرو ويژه خويش چگاد و ستيغ و نمونه برترين فرهنگ و منش ايراني‌اند،اين دو را در درخشان‌ترين و ژرف‌ترين و گسترده‌ترين نمودشان آشكار داشته‌‌اند،من همچنان برآنم كه مي‌بايد فردوسي و كوروش و زرتشت را برگزيد.

پروايي از همكاري با رسانه‌ها ندارم
پيوند من با رسانه‌ها حتي رسانه گفتاري به ساليان پيشين دور باز‌مي‌گردد.من دانش‌آموز بودم كه متني را در پيوند با روز مادر نوشته‌بودم؛به‌خواست سرپرست راديوي كرمانشاه آن را بر‌خواندم.در آن هنگام ابزارهاي كنوني هنوز در دسترس نبود.آن متن خوانده دردم به شيوه زنده پخش شد.مي‌انگارم كه سال ششم آموزش آغازين را مي‌گذرانيدم.در ساليان سپسين هنگامي كه در دوره متوسطه-‌آن‌چنان كه در آن زمان گفته‌مي‌شد-‌درس مي‌خواندم،با رسانه‌هاي نوشتاري همكاري داشتم؛نوشته‌ها و سروده‌هاي من در آن‌ها به چاپ مي‌رسيد؛در هفته‌نامه‌هاي كرمانشاه.من پروايي ندارم كه هر زمان كه نياز باشد،از رسانه‌ها بهره ببرم؛زيرا آن‌چنان كه اين نام؛رسانه به بسندگي چگونگي و كاركرد خويش را آشكار مي‌دارد،رسانه ابزاري است براي رسانيدن پيام،انديشه،آگاهي به خواستاران.پيداست كه پاره‌اي از اين رسانه‌ها؛رسانه‌هاي ديداري و شنيداري كاركرد و دامنه‌اي بسيار گسترده‌تر از ديگر رسانه‌ها دارند.اگر پيوند با رسانه‌ها آن ساختار فرهنگي و اجتماعي را كه رسانه مي‌بايد داشت،داشته‌باشد،من پروايي از همكاري و پيوند با رسانه نخواهم داشت.مگر آن كه رسانه سويمندي‌هاي ويژه داشته‌باشد؛ به گروهي،دسته‌اي،به ديدگاهي به حزبي بازبسته‌باشد،در آن هنگام من از همكاري با رسانه‌اي اين چنين پرهيز خواهم كرد.

از ايران تا كاتالونيا
سفر را من دوست مي‌دارم؛زيرا سفر زمينه‌اي است؛توانشي است؛امكاني است براي آگاهي بيشتر؛آگاهي از نزديك،آشنايي با سرزمين‌ها،با مردمان،با فرهنگ‌ها به شيوه‌اي دردم،از نزديك، آزموني؛اما چندين سال است كه بيشينه سفرهاي من سفرهاي فرهنگي است.به پاس سخن‌راندن در همايشي،بزمي،انجمني اين سفرها انجام مي‌شود،چه در ايران چه در كشورهاي ديگر.گاه نيز سفر آموزشي است.من دوسال و اندي را در دانشگاه بارسلون اسپانيا به تدريس زبان پارسي و ايرانشناسي گذرانيدم.روزنگارهاي اين سفر در كتابي به نام روزهاي كاتالونياچاپ شده‌است.

با همه هوش،سراپا گوش موسيقي مي‌شنوم
من دلبسته هنرم؛زيرا زيبا‌پرستم.هركس كه زيبا‌پرست باشد و دلباخته زيبايي،بناچار به هنر هم دلبسته خواهد بود؛زيرا هنر هر چه باشد جست‌و‌جوي زيبايي است و آفرينش زيبايي.حتي گزنده‌ترين،آزارنده‌ترين،زشت‌ترين سخن،انديشه، هنگامي كه در جامه زرين و زيباي هنر پوشيده‌مي‌شود بناچار دلپسند است و خوشايند.كمابيش به همه هنرها من دلبسته‌ام؛آن‌ها را ارج مي‌نهم؛اما هنرهايي كه بيشتر بدان‌ها مي‌پردازم؛زماني افزون‌تر را به آن‌ها ويژه مي‌دارم(اختصاص مي‌دهم) گذشته از سخن،ادب،شعر كه بي‌گمان برترين جايگاه را نزد من دارد؛زيرا دانش و آموزش من هم در اين هنر بوده‌است،يكي خنيا(موسيقي) است كه آن را مينوي‌‌‌ترين،ناب‌ترين هنر مي‌دانم؛هنري كه كه به‌يكبارگي از ناخوداگاهي هنرمند بر‌مي‌خيزد و به‌يكبارگي در ناخوداگاهي هنر‌دوست جاي مي‌گيرد.

از همين روست كه تپنده‌ترين،شورانگيزترين هنري است كه آدمي تاكنون شناخته‌است؛اما من آن‌چنان براي خنيا و موسيقي ارج و ارزش مي‌پندارم كه زمان مي‌نهم براي شنيدن آن.آن چنان نيست كه براي شنيدن موسيقي به كاري ديگر بپردازم.باورم اين است كه بايد با همه هوش،سراپا گوش، موسيقي را شنيد.سومين هنري كه بدان بيشتر گرايانم،هنر سينماست.در سينما آنچه من نخست مي‌جويم،هنر نگاره‌هاست؛نگاره‌هاي جنبان(تصاويرمتحرك).به سخن ديگر؛آنچه مرا در سينما به خود در‌مي‌كشد پيكره و ساختار بروني ساخته‌هاي سينمايي است،پيام،اندرونه در پي آن مي‌آيد.اگر فيلمي ساخته‌بشود كه انديشه و پيامي والا در آن به نمود آمده‌باشد،در همان هنگام، پرداخت نگارينه(تصويري) و سينمايي سنجيده و نغز و هنرورانه داشته‌باشد،از ديد من آرمان اين هنر است؛اما باورم آن است كه پيام و انديشه‌اي نه چندان ژرف و درخشان و نغز و نوآيين را مي‌توان با پرداخت هنرمندانه سينمايي فرّ و فروغي شگفت‌انگيز و ديگرسان و نوآيين بخشيد.به همان‌سان كه سخنور چربدست شيرين‌كار مي‌تواند انديشه‌اي ساده،پيش‌پا‌افتاده را به پديده‌اي شگرف و ناشناخته و راز‌آلود واثرگذار دگرگون سازد و فراببرد.

پيوندمن با بانو و فرزندانم دوستانه است
همسر و فرزندان من هم كمابيش آن گرايش‌ها(ايرانگرايي) را دارند-اگر آن‌ها را دلبستگي ننامم.اگر شما گفتار روزانه فرزندان و يا بانوي مرا بسنجيد با گفتار ديگران در زمينه‌هاي يكسان،آشكارا خواهيد ديد كه شمار واژگان پارسي در آن‌ها بيشتر است؛اما من هرگز فرزندان و يا بانويم را در هيچ زمينه‌اي در تنگنا ننهادم؛زيرا از روزگاري كه دريافته‌ام فرزندان من مي‌توانند راست و روشن بيانديشند و برگزينند،آنان را وانهاده‌ام كه هر چه را شايسته مي‌دانند،برگزينند وبورزند.در گزينش رشته دانشگاهي،آنان يكسره آزاد بوده‌‌اند.بانوي من هم اين فراخ‌نگري را داشته‌است كه آنان را آزاد بگذارد تا آنچه را خود شايسته مي‌دانند،در زندگاني برگزينند.پيوند من با فرزندانم بيشتر پيوند دوستانه است.

ما دوستان يكديگريم،دوستاني كه همسال نيستند.با بانو هم ما بيشتر پيوندي دوستانه داريم،گونه‌‌اي دوستي ژرف و پايدار.شايد كمتر خانواده‌اي را بتوان يافت كه هموندان(اعضاء) آن خانواده تا بدين پايه جداسر(مستقل) و آزاد باشند.من حتي با فرزندنم اگر آنان خود نخواهند؛خود نپرسند،سخني در اين باره نمي‌گويم كه چه مي‌بايدشان كرد؟‌زيرا همواره بر آن بوده‌ام و هستم كه سخن ارزشمند است،نبايد آن را بيهوده به كار گرفت و تباه كرد؛دانه‌اي است كمياب كه نمي‌توان آن را در شورهْ‌بوم (زمين شور و نمكزار) افشاند.اگر شما كسي را اندرز بگوييد؛راه بنماييد بي‌‌آن كه آن كس نياز به آن اندرز و رهنمود را در ژرفاي جان خويش آزموده‌باشد،آن رهنمود و اندرز نه تنها سودمند نخواهد بود،مي‌تواند زيانبار نيز باشد.كمترين زيان آن ،اين است كه ارج اندرزگو و رهنمون را فرو‌خواهد كاست يا فرو‌خواهد شكست.اين است كه رفتار من با فرزندانم هر چند بسيار مهرآميز است و از سر يكدلگي(صميميت) رفتاري است آزاد‌وار و دوستانه.هرگز به خشم و درشتي با آنان سخن نگفته‌ام و رفتار نكرده‌ام،با بانويم نيز.

کد خبر 269307

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha