براي پيدا كردن زواياي پنهان زندگي اين آدمها هميشه بايد بلدراههايي وجود داشته باشد تا بتواني به عمق وجودشان پي ببري و بفهمي چگونه زيسته و بعد هم چگونه مردهاند. يكي از اين آدمهاي چندبعدي پيچيده در عين سادگي شهيد رجايي است كه چه در زمان حياتش و چه بعد از شهادتش سنگ محكي بود تا همه او را بهعنوان مسئولي سادهزيست مثال بزنند. سادهزيستي تنها يكي از ابعاد وجودي اين رئيسجمهور شهيد بود و ما هم در آستان شهادت او سراغ يكي از دوستان گرمابهو گلستانش رفتيم كه از دوران شروع بهكار معلمي شهيد رجايي با او بوده است. اگرچه امروز گرد پيري بر موهاي «عباس صاحبالزماني» نشسته اما هنوز تمام وقايع، اسمها و مكانهايي كه به واسطه آنها خاطرهاي از شهيد رجايي دارد را در حافظه سپرده است. براي مصاحبه با او در «موزه شهيد رجايي» قرار گذاشتيم و او هم انگار خاطراتش دوباره از پشت ابر سربرآورده باشد، همهچيز جلوي چشمانش آمد و براي ما از زواياي پنهان زندگي شهيد رجايي گفت.
1- من عباس صاحبالزماني متولد روستاي قاسمآباد، 6كيلومتري رفسنجان هستم. تا كلاس ششم ابتدايي را در روستا بودم و بعد هم تا كلاس يازدهم را در شهر خواندم. به سفارش پدرم به تهران آمدم و در مدرسه علميه تا كلاس دوازدهم را خواندم و ديپلم ادبيات را از آنجا گرفتم. بعد هم در دانشگاه قبول شدم و رشته ادبيات را ادامه دادم. يك روز يكي از استادان به من گفت كه دكتر يدالله سحابي با شما كار دارد. نخستينبار بود كه اسم او را ميشنيدم. وقتي به ديدن او رفتم در آزمايشگاه سنگشناسي دانشگاه تهران از من خواست كه دبير مدرسهاي شوم كه او داشت. آن موقع آقاي سحابي بهدنبال افرادي ميگشت كه هم صفا و اخلاص داشته باشند و هم براي آنها مسائل اسلامي مهم باشد و شناخت كافي از دين داشته باشند. خب من هم قبول كردم و از فرداي آن روز به مدرسه كمال، روبهروي مسجد جامع نارمك رفتم. تلفني هم من به دكتر فردنيا، رئيس مدرسه، معرفي شده بودم. همان موقع به مدرسه رفتم و كار خود را بهعنوان دبير شروع كردم. سال 37 بود و بهخاطر اينكه بچهها با من فاصله سني چنداني نداشتند خيلي سريع با آنها جور شدم. از من خواستند كه زمانهاي اضافي را در مدرسه بگذرانم. كمكم كار به جايي رسيد كه وقتي مسئولان مدرسه خودشان در زندان به سر ميبردند من همهكاره مدرسه ميشدم و حتي بعضي وقتها كارهاي خود دكتر سحابي را هم بر عهده ميگرفتم و او هم مسئوليت رياست مدرسه را به نام من نوشت.
2- يك روز در ايستگاه اتوبوس همراه يكي از شاگردان آقاي سحابي ايستاده و مشغول صحبت بوديم. آن زمان آقاي رجايي را نميشناختم و او هم كنار ما ايستاده بود و ميگفت كه از طرف آقاي طالقاني به مدرسه معرفي شده است. خودروهايي كه در حال حركت بودند بهخاطر تولد بچه شاه چراغهاي خود را روشن كرده بودند كه من به شوخي گفتم خوب است بچه شاه به دنيا آمده است، عروسي او نيست و هر سهمان خنديديم و بعد هم خودمان را معرفي كرديم. اين آغاز آشنايي من با شهيدرجايي بود. بعد از آن ما هر پنجشنبه به مسجد هدايت ميرفتيم تا سخنان آيتالله طالقاني را گوش دهيم. شهيدرجايي آن زمان ميگفت ما بايد مثل ماشين كه به جايگاه سوخت براي بنزين گرفتن ميرود به اين جلسات بياييم تا از نظر اعتقادي و سياسي پربارتر بشويم. آقاي رجايي آن زمان براي اينكه بهتر به وضعيت تحصيل بچهها رسيدگي و مشكلات درسي آنها را رفع كند خانهاي 2طبقه بغل مدرسه ساخت و اين كار، باعث نزديكتر شدن بچهها و تأثيرپذيري آنها از آقاي رجايي شد. براي همين چندتا از معلمهايي كه از نظر اعتقادي قويتر بوديم تصميم گرفتيم جلسهاي داشته باشيم. يك روز آقايان گلزاده، غفوري و باهنر با هم آمدند به مدرسه و همانجا بود كه آقاي گلزاده، آقاي باهنر را با آقاي رجايي آشنا كرد و آقاي رجايي از او خواست كه بيايند و در اين مدرسه تدريس كنند.
3- آن زمان تلاش كرديم بقيه كساني را كه با اعتقادات مذهبي، ضدرژيم شاه فعاليت ميكردند جذب اين جمع كنيم. يك روز يكي از همين دوستان آمد و گفت كه آيتالله بهشتي در قم به مشكل امنيتي خورده و به تهران آمده است. ما هم خيلي سريع در ميدان اعدام به ديدن ايشان رفتيم و با وي مسئله تدريس در مدرسه را مطرح كرديم كه ايشان هم از آن استقبال كرد. آقاي سيدمحمد خامنهاي برادر بزرگتر حضرت آيتالله خامنهاي را هم به مدرسه كمال دعوت كرديم و ايشان هم آنجا مشغول تدريس شدند.
4- واقعا كار خدا بود كه اين همه چهره شاخص اينطور دور هم جمع شوند. مدرسه ما شده بود محل تدريس معلمهايي كه همه مخالف رژيم بودند. خانوادههايي هم كه بچههاي خود را به مدرسه ما ميفرستادند بهدنبال اين بودند كه بچههايشان از نظر علمي و اخلاقي پيشرفت كنند. آنجا واقعا همه درسخوان بار ميآمدند و ميدانستند كه يك آدم اعتقادي بايد در همه زمينهها برتري داشته باشد. من همه اين نتايج را از لطف خدا و خلوص افرداي كه آنجا بودند ميدانم و اين هم كاملا ملموس بود. شهيدرجايي بهشدت به مدرسه علاقه داشت و يك معلم بسيار جدي و منظم و دلسوز بود كه حتي حاضر نميشد زنگهاي تفريح را هم به بطالت بگذراند. ما 2نفر تقريبا يك زمان ازدواج كرديم و ايشان بهخاطر علاقهاي كه به مدرسه كمال داشتند يك روز به من گفتند كه بيا عهد كنيم هر كدام زودتر پسردار شد اسم پسرش را بگذارد كمال، براي همين پسر ارشد او، كمال رجايي شد.
5- حضور آقاي رجايي باعث تزريق خون تازهاي در مدرسه شد كه ما تا آن زمان احساس نكرده بوديم. خود مرحوم رجايي گروه تئاتر و سرود مدرسه را راه انداخت. تا ديروقت در مدرسه ميماند و به مشكلات درسي و خانوادگي بچهها رسيدگي ميكرد. حتي با اينكه ديرتر از ما به مدرسه آمده بود و گاهي از خيلي از معلمها كمسنوسالتر بود باز براي آنها تكليف تعيين ميكرد؛ مثلا در روز شهادت امامرضا(ع) من بايد كتابي كه خود او معرفي كرده بود ميخواندم وبعد هم درباره فضايل امام جلوي بچهها سخنراني ميكردم.
6- شهيد رجايي رابطه بسيار خوبي با بچهها داشت اگرچه در عين حال بسيار هم جدي و منضبط بود. اين صحنه بارها تكرار شده بود كه بچهها اول صبح صف كشيده بودند و خود آقاي رجايي براي قرائت قرآن ميان آنها ميرفت. طوري قدم برميداشت كه انگار يك فرمانده نظامي در حال سانديدن است و بچهها هم تمام قدمهاي او را آنقدر كه منظم بود شمارش ميكردند. با اين حال خيلي وقتها كارهاي فوقالعادهاي از او سر ميزد؛ مثلا يك روز يكي از دانشآموزان را بهخاطر اينكه ميخواست براي دخترها ايجاد مزاحمت كند از كلاس اخراج كرد اما بعد هنگام نماز او را صدا زد و جلوي جمع طلب حلاليت كرد كه آن دانشآموز به گريه افتاد. هميشه سعي ميكرد الگوي مناسبي براي بچهها باشد و البته در كار معلمي هم نكات باريكتر از مو را ميديد. خاطرم هست وقتي كه به سمت نخستوزيري رسيد عدهاي از دانشآموزان قديمي او براي ديدنش به دفتر نخستوزيري رفتند. آقاي رجايي بعد از حالواحوال كردن، به هر كدام از آنها مدادهاي نصفهاي را داد كه دورش را با كاغذ پيچيده بود تا بتوان با آنها نوشت. به آن جمع هم گفت كه تا وقتي ميتوانيد از چيزي استفاده كنيد آن را دور نيندازيد و اسراف نكنيد. طي سالهايي كه من با ايشان آشنا بودم واقعا نديدم كاري انجام دهد كه خود او به آن عمل نكرده باشد. يا نمونه ديگر اينكه يك روز به ايشان گفتم خانوادهاي هستند كه براي فرزند دختر خود معلم خصوصي رياضي ميخواهند و من هم شما را به آنها معرفي كردهام. شهيد رجايي از اين كار امتناع كرد و وقتي دليل آن را جويا شدم گفت كه من اگر تدريس خصوصي كنم يعني درآمد بيشتر و حتما خانواده من اين مسئله را متوجه خواهند شد و توقع آنها نيز بالا خواهد رفت. حتما روزي ميرسد كه من ديگر اينطور درآمد نخواهم داشت اما توقع خانواده من همچنان بالاست و من درآمدي در آن حد ندارم، براي همين بهترين كار اين است كه يكنواختي زندگي را برهم نزنم. از طرف ديگر من معلم هستم و اگر قرار است فرزند آن خانواده كه وضع مالي خوبي هم دارند بهتر درس ياد بگيرد آنها هستند كه بايد سراغ من بيايند نه من شأن معلمي را زيرپا بگذارم و به در منزل آنها بروم.
7- من تا زمان شهادت اين شهيد بزرگوار با او دوست و رفيق بودم و واقعا خيلي مواقع حرفهايي بود كه فقط بين ما 2نفر رد و بدل ميشد و كسي از آنها خبر نداشت. قبل از انقلاب شهيد رجايي توسط ساواكيها دستگير شد و مدت زمان زيادي را در زندان سپري كرد. بعد از اينكه از زندان آزاد شد خيلي از دوستان و ياران سابقش مسير خود را از انقلاب جدا كرده و به گروهكهاي مختلف پيوسته بودند كه شهيد رجايي هم به محض ديدن كوچكترين انحرافي از آن اشخاص جدا شد و ديگر دلش با آنها يكرنگ نشد. يك روز من را خواست و گفت كه صاحبالزماني من فكر ميكردم كه تو هم عوض شدهاي و از اينكه ميبينم هنوز بر همان اصول پايبندي، خيلي خوشحالم براي همين ميخواهم كه تو در ستاد استقبال از امامخميني(ره) حضور داشته باشي و من هم مسئول ارتباط ايران با پاريس شدم. بعدها هم در مسئوليتهاي مختلف حضور داشتم و شهيد رجايي هم خيلي تلاش كرد تا سمتهاي مديريتي سنگين را قبول كنم كه من ترجيح ميدادم فعاليتهايم در زمينه مدرسه و آموزشوپرورش باشد.
8- روزي به ايشان گفتم آقاي رجايي چه شد كه نخستوزير شديد؟ گفت: يك روز با آقاي خامنهاي (رهبر انقلاب) رفتيم توي مجلس قديم و آن آثاري را كه اغلب جنبه عتيقه داشتند صورتبرداري ميكرديم. خسته شديم و نشستيم روي صندلي و آقاي خامنهاي درحاليكه دسته كليدي را در دست تكان ميداد، گفت كه آقاي رجايي اگر يك وقت از شما بخواهيم كه نخستوزير شويد، ميشويد؟ گفتم بله، اگر احساس بكنم كه وظيفه هست چه اشكالي دارد. ظهر آمديم پيش آقاي بهشتي و آقاي خامنهاي به ايشان گفت: شما ديگر نگران نخستوزير نباشيد آقاي رجايي حاضر است كه نخستوزير شود. آقاي بهشتي هم گفت كه چه اشكالي دارد انقلاب يعني همين. آقاي رجايي از كنار تخته بيايد بشود نخستوزير مملكت. اعتقاد كه دارد، خود باور هم كه هست. با خدا هم كه رابطهاش خوب است و ادامه داد كه اگر انقلاب غيراز اين باشد انقلاب نيست. اگر آقاي رجايي نخستوزير انقلاب باشد آن وقت ميداند كه درد دردمندان چيست؟ چون خودش احساس كرده است. پابرهنه بوده و ميتواند براي پابرهنهها كار كند و مشكلگشا باشد.
9- شهيد رجايي و بسياري از انقلابيون در دوره شاه بسيار شكنجه شده بودند و حتي خود شهيد رجايي ميگفت يك روز آنقدر مأموران من را زدند كه واقعا گمان ميكردم تا چند ساعت بعد ميميرم. آن روزي كه شهيد رجايي در مقابل دوربينها و سران كشورها در سازمان ملل كفش خود را درآورد تا نشان دهد چگونه شكنجه شده است انگار گره از عقده دل خيلي از همرزمان و ياران او گشوده شده بود. آقاي رجايي در برابر ديدگان مجامع بينالمللي و هزاران دوربين و تصويربردار كفش خود را از پا در آورد و پاي شكنجهشده خود را روي ميز گذاشت تا آثار شكنجه رژيم پهلوي را در معرض عموم قرار دهد. او جمله خود را با آيه «لا يحبالله الجهر بالسوء منالقول الا من ظلم؛ خداوند دوست ندارد كسي سخن درشت را فرياد بكشد مگر وقتي كه مورد ستم قرار گرفته باشد» آغاز كرد و اينگونه ادامه داد كه ما در شرايطي به اينجا آمدهايم كه كشورمان ميان آتش جنگ برافروخته از سوي دولت بعث و نامردمي عراق ميسوزد. اين جملهها از روي صفاي واقعي شهيد رجايي بود نه بهخاطر سياستبازي كه صرفا بخواهد نظر عدهاي را بهخود جلب كند. همين خلوص شهيد رجايي باعث شد كه يكماه بعد كارتر انتخابات آمريكا را به ريگان باخت و خودش هم اعتراف كرد كه اين انتخابات را به ايران باخت، نه به ريگان.
10- شهيد رجايي بهخاطر سرسختي خود در زمينههاي اعتقادي دشمنان زيادي داشت كه گمان ميكردند اگر او را بكشند ميتوانند ضربهاي اساسي به انقلاب وارد كنند. واقعا هم شهادت حق اين مرد بزرگوار بود كه تلاش كرد سراسر زندگي خود را براي خدا زندگي كند و در همه جا خدا را حاضر و ناظر بر اعمال خود ببيند. خاطرهاي كه از آن زمان براي من جالب است اين بود كه همه گمان ميكردند كشميري هم در اين انفجار مرده است درحاليكه خود او عامل بمبگذاري بود. شهيد رجايي را هم از 3دندان مصنوعي او شناختند.
گنجينه ساده زيستي
خيابان مجاهدين و حوالي خيابان ايران از سالهاي قبل از انقلاب محل سكونت بسياري از مبارزين انقلابي بود. وقتي از سمت ميدان بهارستان به سمت ميدان شهدا حركت كني، پشت مجلس، بيمارستان شفا يحيائيان است و درست كنار آن خيابان آقجانلو كه ابتداي آن عكس شهيد رجايي به ديوار نقش بسته است. اواسط خيابان، روي تابلويي نوشته، به طرف موزه شهيد رجايي. موزه، همان خانه قديمي شهيد رجايي است و همه روزه درهاي آن به روي دوستداران آن شهيد باز است. با اينكه خانه بازسازي شده است اما كاملا نشان ميدهد كه عمري از اين بنا گذشته و هر يك از آجرها خاطرهاي دارد؛ قصهاي از 17سال زندگي مردي كه در سادهزيستي زبانزد بود. شهيد رجايي از سال 1343در اين خانه زندگي ميكرده كه مساحت كلي آن 245متر است. آقاي صاحبالزماني درباره خانه شهيد رجايي اينطور ميگويد: آن زمان تمام سقف خانه تير چوبي بود و تابستانها هوا بسيار گرم ميشد. تمام اهل خانه به سرداب ميرفتند كه خنكتر بود اما شهيد رجايي بهخاطر اينكه ميز كار و كتابخانهاش در اتاق بود همانجا مينشست و ساعتها كار ميكرد.
ميگفت كه اگر من بهدنبال راحتي باشم هيچ بعيد نيست كه نفس لذت ببرد و بعد من هم به سرنوشت شاه و بني صدر و خيليهاي ديگر كه خوي فرعوني پيدا كردند دچار شوم. بعد از شهادت شهيد رجايي و با همكاري خانواده او، از سال1373 خانهاش جزو آثار ملي شد و بعد هم شهرداري تهران اين خانه را به موزه تبديل كرد. خانه از اندروني و بيروني تشكيل شده و هنوز بسياري از وسايل شخصي و لوازم زندگي شهيد رجايي در اتاقها موجود است. در راهروي ورودي ساختمان 4در به چشم ميخورد كه 2تاي آن براي مطبخ و توالت و حمام است. يكي ديگر براي اتاق نشيمن كه تلويزيون سياه و سفيد قرمز رنگ و كرسي 4نفره در اتاق نشان از سادگي زندگي اين مرد دارد.
مهمترين اتاق خانه مربوط به مهمانان است كه گوشهاي از آن را ميز كار شهيد رجايي پر كرده و بالاي آن كتابخانهاي كه بيشترين كتابهاي آن ترجمه تفسير الميزان علامه طباطبايي را شامل ميشود. كمد، صندوقچه، چند عكس يادگاري، 2پيراهن و يك كت، جالباسي محقر و ساده شهيد رجايي و كيف دستي او ديگر محتويات اتاق پذيرايي هستند كه در كنار مجسمه يادبود اين شهيد قرار دارند.
زيرزمين خانه هم بازسازي شده و لوحهاي يادبود و بخشي از وسايل شخصي شهيد رجايي را در آنجا گذاشتهاند تا بازديدكنندگان بتوانند همه روزه از ساعت 8صبح تا ظهر از آنها بازديد كنند.
مسئلهاي كه به تازگي در رابطه با خانه و موزه شهيد رجايي خبرساز شده بود دزدي برخي از لوازم اين موزه بود كه سريعا توسط پليس دستگير شدند و همه اموال موزه سر جاي خود بازگشت تا همچنان آثار فيزيكي باقيمانده از اين معلم شهيد باقي بماند.
«وصيتنامه شهيد محمدعلي رجايي»
بسمالله الرحمن الرحيم
اين بنده كوچك خداوند بزرگ با اعتراف به يك دنيا اشتباه، بيتوجهي به ظرافت مسئوليت از خداوند رحيم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضاي آمرزش خواهي ميكنم. وصيت حقيقي من مجموعه زندگي من است. به همهچيزهايي كه گفتهام و توصيههايي كه داشتهام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأكيد مينمايم. به كسي تكليف نميكنم ولي گمان ميكنم اگر تمام جريان زندگي مرا بهصورت كتاب درآورند براي دانشآموزان مفيد باشد. هر چه از مال دنيا دارم متعلق به همسر و فرزندانم است. كيفيت عملكرد را طبق قانون شرع بهعهده خودشان ميگذارم. برادرم محمدحسين رجايي وصي و همسرم ناظر و قيم باشند. خداي را به وحدانيت، اسلام را به ديانت، محمد(ص) را به نبوت و علي و يازده فرزندان معصومين عليهمالسلام را به امامت و پس از مرگ را به قيامت و خداي را براي حسابرسي به عدالت قبول دارم و از درياي كرمش اميد عفو دارم. اين مختصر را براي رفع تكليف و تعيين خطمشي براي بازماندگان و بر حسب وظيفه شرعي نوشتم وگرنه وصيتنامه اين بنده حقير با اين همه تحولات در زندگي در اين مختصر نميگنجد و مكه، حج بيتالله بر من واجب شده بود امكان رفتن پيدا نشد. اينك كه به لقاءالله شتافتم اين واجب را يكي از بندگان صالح خداوند بهعهده بگيرد. ثلث اموال به تشخيص بازماندگان به «خيرالعمل» صرف شود و اگر به نتيجه قطعي نرسيدند به بنياد شهيد بدهيد.
نظر شما