سه‌شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۳ - ۰۵:۲۵
۰ نفر

محمدصادق خسروی‌علیا: نمی‌دانیم آخرش ختم به خیر می‌شود یانه! آخر آدم‌هایی که قرار است در موردشان بنویسیم، آدم‌هایی هستند که برخلاف آنچه همه تصور می‌کنند، به روز هستند و بیشتر روزنامه‌ها و نشریات را دنبال می‌کنند و حتی یک «و» در مقاله‌ها را جا نمی‌گذارند.

گرمخانه

اين را از لحظه ورود به آنجا متوجه شديم؛ «گرمخانه بهمن» جايي براي بي‌خانمان‌ها و كارتن خواب‌هايي كه زيرپوست شهر زندگي مي‌كنند؛ شهري كه در فصل سرما نه‌تنها زير پوست‌اش بلكه همه وجودش سرد و منجمد مي‌شود. داستان امروز گزارش ما، داستان زندگي آدم‌هايي است كه در گرمخانه زندگي مي‌كنند. آدم‌هايي كه با سرگذشتي عجيب شبيه يك قصه يا يك داستان ماجراجويانه مواجهند.

  • پلان اول: آدم‌هاي صامت

در ورودي گرمخانه يكي از مسئولين، با روي خوش همراهي‌مان مي‌كند، آدم‌هاي ساكن گرمخانه مددكار صدايش مي‌كنند و آنطور كه معلوم است رابطه خوبي با او دارند. داخل حياط با اينكه هوا سرد است 20-10 نفري با پيژامه و گرمكن و خلاصه لباسي كه نشان مي‌دهد لباس استراحت است در حال قدم زدن در حياط هستند و گاهي سيگار مي‌كشند. 8پله،. 8پله بالا مي‌رويم. در سالن نيمه‌باز است. دست مددكار به دستگيره در نرسيده پيرمردي پيش دستي مي‌كند و از آن سو در را به رويمان باز مي‌كند. لبخندش از سلامش سبقت مي‌گيرد. پيرمرد راه را باز مي‌كند و ما وارد دنياي تازه‌اي مي‌شويم؛ دنيايي كه آدم‌هايش با آدم‌هاي بيرون، زمين تا آسمان فرق مي‌كند، افكارشان، مشكلات‌شان، دغدغه‌هاي‌شان، گذشته‌شان، حال‌شان و حتي شايد آينده‌شان!

  • پلان دوم: مرد شيك پوش

به آنها نمي‌آيد كارتن‌خواب باشند، يعني تصوري كه ما از كارتن‌خواب داريم لااقل با اين چهره‌هاي اتوكشيده و خندان نمي‌خورد. در سالني بزرگ به اندازه 200نفر تخت چيده شده است. آدم‌ها 2 به 2 و يا چند به چند گرم صحبت‌اند. آنهايي كه تنهاترند متوجه حضور غريبه‌ها مي‌شوند سري تكان مي‌دهند و بعد مي‌روند و در دنياي خودشان غرق مي‌شوند. مددكار با دست چپ اشاره مي‌كند به اتاقي كه در گوشه سالن قرار دارد. اهل گرمخانه‌اي‌ها دست‌مان را خوانده‌اند، مي‌دانند كه خبرنگاريم.

وارد اتاق مي‌شويم. پيرمردي با ريش پروفسوري با كت و شلوار مشكي كه يك شال مشكي هم به دور گردن‌اش انداخته از ما استقبال مي‌كند. با لحني آرام، مودب و بسيار مهربان مي‌گويد چاي ميل داريد؟ با برخورد گرمي كه پيرمرد مهربان دارد پيشنهادش را رد نمي‌كنيم. بعد از چند دقيقه پيرمرد سيني به‌دست و مودبانه چاي را تعارف مي‌كند. اين براي نخستين بار است كه با چنين فضايي روبه‌رو مي‌شويم؛يك پيرمرد كارتن‌خواب كت و شلواري!

  • پلان سوم: گفت‌وگو

مددكار در توضيح وجنات پيرمرد مي‌گويد: «آقاي(ك-م) از ساكنان گرمخانه است و به واسطه علم و دانش بسيارش، محبوب همه.» چند دقيقه بعدآقاي «ميم» مي‌آيد و با حجم زيادي روزنامه و مقالات به‌روز. مي‌گذاردشان روي ميز جلوي چشم ما. چنگ مي‌زند بين آنها و چند تاي‌شان را كه گويا گلچين‌شان كرده باشد بيرون مي‌كشد. مقاله‌ها را از روي ميز برمي‌دارد و مي‌گذارد جلوي رويمان! بعد مي‌گويد: «اينها را بخوانيد ببينيد كدام‌شان حرف دل ما را زده. فقط حق انتخاب يكي را داري!» سخت بود. يكسري يادداشت و گزارش بود. همه‌شان را كه نمي‌شد در آن فرصت كم خواند. پيرمرد هم مي‌خواست محك‌مان بزند و پايش را در يك كفش كرده بود كه تا نظرتان را در مورد اين مقاله‌ها نگوييد مصاحبه نمي‌كنم. شانسي دست گذاشتيم روي يكي از سوزناك‌ترين‌هايش. لبخندپيرمرد شكفت، تأييد كرد و گفت: «به‌نظر شما اگر يك نفر دانشجوي سال آخر پزشكي باشد و انصراف بدهد و برود از اول، يعني از ترم يك فلسفه بخواند احمق نيست؟»

سؤال آقاي ميم خيلي بي‌هوا بود.

  • - ببخشيد يعني مي‌خواهيد بگوييد، خودتان...؟

بله من اين كار را كردم. در جواني. پزشكي را رها كردم و رفتم سراغ فلسفه.

  • - چرا؟

به خاطر عشق و علاقه. البته ديدگاه‌هاي خاصم كه در اين انتخاب كم تأثير نبودند. آن موقع اين مكتب‌هاي ماركسيستي و... مد بودند.

  • - فلسفه را تا كجا ادامه دادي؟

تا آلمان شرقي؟ شهر لوكزامبورگ. بعد از كارشناسي رفتم آنجا. يك سال ماندم. خوشم نيامد بعد عازم فرانسه شدم.

  • - چرا آلمان را ترك كرديد؟

كلاه رفته بود سرم! تصور مي‌كردم كشوري كه مردمانش ماركسيسم را قبول دارند، مدينه فاضله است و در آنجا آزادي بيان بيشتر است اما نبود. با استادان هميشه وارد بحث‌هاي فلسفي مي‌شدم اما شانه خالي مي‌كردند.

  • - مددكار به ما گفت شما استاد دانشگاه بوده‌ايد آيا درست است؟

بله

  • - كدام دانشگاه تدريس مي‌كرديد؟

- چه اهميتي دارد. مايل نيستم در مورد آن چيزي بگويم.

- گفتيد پزشكي مي‌خوانديد قبل از فلسفه. در كدام دانشگاه و در چه رشته پزشكي‌اي تحصيل كرديد؟

- در دانشگاه تهران و پزشكي عمومي!

- طرفدار كدام مكتب فلسفي هستيد؟

  • در مدرسه يك انشا نوشتم در مورد برتري علم و ثروت و... . اين موضوع اصلا چه اهميتي دارد؟
  • پلان چهارم: مردي از تبار فيلسوفان

از دور صحبت‌هايمان را شنيده است و خودش را سريع به جمع‌مان مي‌رساند. مي‌گويد: «به‌دنبال چه مي‌گرديد؟ طرفدار مكتب‌هاي اسلامي هستيد؟ نكند طرفدار فارابي يا حكمت متعاليه صدرالمتالهين شيرازي هستيد؟» پيرمردي پابرهنه است و اندامي نحيف دارد اما با صدايي رسا مثل سخنرانان، با مهارت حرف مي‌زند. از اطلاعاتي كه دارد متعجب مي‌شويم. بدون اينكه حرفش را قطع كند ادامه مي‌دهد: «به‌نظرم شما بايد طرفدار نظريه عقل فارابي باشيد. از حرف‌هايتان معلوم است كه ارسطو و افلاطون را بيشتر قبول داريد تا دكارت، ژان ژاك روسو، امانول كانت، مارتين لوتر، جان لاك و... را!؟»

  • - ببخشيد خودتان را معرفي مي‌كنيد؟

- نه.

  • - علتي دارد؟

- من همين امروز از وزارت ارشاد آمده‌ام. رفته بودم شكايت كنم از يك خبرنگار بيسواد كه عكس مرا بي‌اجازه در اين نشريه چاپ كرده است(اشاره مي‌كند به يك عكس تار و كم سو و كم كيفيت روي ورقه يك هفته نامه داخلي با كاغذ كاهي).

  • - اسم‌تان را نگوييد اما كمي از گذشته‌تان بگوييد. تحصيلات‌تان چقدر است و شغلتان چه بوده و... ؟

- من ش- ع هستم اما اسمم را ننويسيد. نظريه «افول دول دنياي مدرنيته»‌ام به‌زودي به‌صورت يك مقاله علمي پژوهشي بزرگ چاپ خواهد شد. عجله نكنيد به‌زودي نه‌تنها شما بلكه همه ايران مرا خواهند شناخت.

  • - شما دكتر «ف»، استاد«ص»، پروفسور «م» را مي‌شناسيد؟

- اينها همكاران من بودند در دانشگاه تهران و شيراز. من فوق‌ليسانس ادبيات دارم و به فلسفه علاقه‌مندم. تاريخ، تاريخ فلسفه كاپلستون، تأملات در فلسفه اولي، تبارشناسي اخلاق، حكمت و حكومت، حكمت‌الاشراق، حي بن يقظان و چند ده كتاب فلسفي ديگر را بارها و بارها مطالعه كرده‌ام.

  • - پس چرا كارتن‌خواب شده‌ايد؟

- شما فكر مي‌كنيد ما كارتن‌خواب شده‌ايم. ما اينجا آمده‌ايم تا كنار هم درست و بهتر زندگي‌كردن را ياد بگيريم. پسرجان تو چه مي‌داني در زندگي ما چه گذشته است؟

- خب ما اينجا هستيم همين‌ها را تعريف كنيم.

- نمي‌شود؛ همه‌‌چيز را نمي‌شود گفت. حتي به‌صورت پوشيده. فقط بنويس كه مردم هر كارتن‌خوابي را كه ديدند به‌عنوان معتاد نگاهشان نكنند. بعضي از اينها دكتر، مهندس، تاجر و... بوده‌اند. همين الان هم اينجا هستند. ولي آنقدر شرم و حيا دارند كه حتي نمي‌توانند خودشان را نشان بدهند. شما بايد كاري كني كه مردم از كنار هر كارتن‌خوابي كه عبور مي‌كنند به‌عنواني يك لاابالي نگاهش نكنند. هيچ‌كس نمي‌داند داستان زندگي ما چيست؛ براي همين هيچ‌كسي نمي‌تواند خودش را جاي ما قرار بدهد.

  • پلان آخر: حقيقت دست‌يافتني است

محو سخنوري و اصطلاحات درشت و علمي آقاي «ش» شده‌ايم و ته دلمان خوشحال كه سوژه مان را پيدا كرده‌ايم. پيرمرد‌ها را تنها مي‌گذاريم. از دور صداي بحث‌شان راجع به مكاتب مختلف بلند است. عكاس روزنامه در بين اعضاي گرمخانه در حال عكاسي است. يك نفر گير داده است كه من هم عكاس بودم.

مي‌گويدبا دوربين آنالوگ عكاسي مي‌كرده است و چند تا اصطلاح عكاسي را هم نام مي‌برد. درهمين حين يكي از اهالي گرمخانه به طرف‌مان مي‌آيد و مي‌گويد شما روزنامه‌نگاريد؟

- بله.

- چه جالب من هم روزنامه‌نگار بودم. عاشق گزارش‌هاي ميداني و به تصوير كشيدن فضا و اطراف هستم؛ 4سال در روزنامه فلان و چند سال در... .قصه آدم‌ها انگار تمامي ندارد. مي‌رويم به سراغ مددكار: «آقا شما مي‌دانيد كدام‌شان حقيقت را مي‌گويند؟»

مي‌خندد و مي‌گويد: اينجا حقيقت و دروغ فاصله‌اش از يك تار مو هم كمتر است. نمي‌شود فهميد كدام‌شان راست مي‌گويند وكدام‌شان در توهم هستند. اين كارشان به قصد نيست. اينها يك روز پزشك‌اند و يك روز استاد دانشگاه و روز بعد مي‌شوند مهندس! شايد هم واقعا باشند ولي متاسفانه هيچ مدركي ارائه نمي‌دهند كه اين حرف‌هايشان را ثابت كنند.

کد خبر 279789

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha