هنوز مبهوت صدای زنی هستم که آن سوی خط تلفن آمیخته با گلایه میپرسد:«پس کار شما چیه؟» کمی مکث میکنم و به ناچار میگویم:«ببخشید به بخش ما مربوط نمیشه.» و یک عبارت کشدار «متأسفم» هم چاشنی حرفم میکنم تا زن کمی آرام بگیرد.
گوشی را با شرمساری به جایش بر میگردانم و زنگ صدای زن در ذهنم صفیر میکشد مثل صفیر گلوله.
حکایت زن غریب نیست، حتی عجیب هم نیست او خبر از آوارگی خانوادهای میدهد که کنار خیابان کمپ زدهاند و میان اثاثیه اندکشان زیر نگاه رهگذران صبح را به شب پیوند میزنند و سیاهی شب چادری بر سرشان میکشد تا کمی بخوابند.
صبح روزی است مثل روزهای دیگر شاید کمی بهتر یا بدتر نه آنقدر که در ذهن بماند، هنوز نیم ساعت از وقت آغاز رسمی کار نگذشته که تلفن زنگ میخورد و زن صدایش را به عنوان یکی از خوانندگان روزنامه به رخ میکشد.
ته صدایش اندکی هیجان دارد و با کلماتی پس و پیش حرف میزند، به نظرش یک واقعه ضد بشری رخ داده که یک خانواده کنار خیابان ماندهاند و حالا او به عنوان قهرمان قصه میخواهد نجاتشان دهد آن هم از راه پیامرسانی به هموطنان از باریکه راه یک روزنامه که پرتیراژترین روزنامه کشور است.
نا امید کردنش کار سختی است، اعتراف میکنم که از عهده من یکی بر نمیآید. صبر میکنم حرفهایش را تمام و کمال بزند به نظرم این تنها امتیازی است که میتوان در یک صبح کاملاً معمولی به یک مخاطب بدهم.
قصه از اینجا آغاز شده که خانوادهای از دست صاحبخانه و بیپولی و بیکسی و ... چندین «بی» دیگر با اسباب و اثاثیه و ماترک و اهل خانه نشستهاند گوشه خیابان و شدهاند علامت تعجب ذهن رهگذران.
زن جوان آنور خط که البته از شهروندانی است که هنوز هم احساس تعهد و وجدان زیادی نسبت به شهروند و شهروندان و همشهریان دارد تمام تلاشش را بکار بسته تا مشکل همشهریان را حل کند.منومن کنان و آهسته، آهسته از او میخواهم که بر حسش غلبه کند و بگوید که چهکاری از دست خبرنگار برمیآید.
انگار کمی دلخور شده آهنگ طلبکارانهای به صدایش میدهد و میگوید:«خب شما یه خبرنگار بفرستید، یه گزارش از این بنده خداها بنویسید مشکلشون حل میشه.»
کمی صبر میکنم تا سرانجام کلمات به یاریام بیایند. با احتیاط از ترس اینکه مبادا بیعدالتی را که بر آن خانواده رفته کوتاهی از من بداند، برایش توضیح میدهم که تعداد این موارد و نظایر آن کم نیست.
اگر روزنامه بخواهد که به همه این موارد بپردازد جایی برای مسایل دیگر باقی نمیماند. برآشفته شده و میپرسد:«اگه این کارو نمیکنید پس چکار میکنید؟»
سعی میکنم دلش را به دست بیاورم تا سر صبحی اوقات مخاطب عزیز و خودم را خیلی تلخ نکرده باشم، اما از آهنگ صدایش پیداست که بیش از آنچه من تصور میکردم دلخور است، دوباره همان عبارت اعصاب خورد کن «پس چکار میکنید؟» را تکرار میکند و در حالیکه سعی دارد مؤدبانه آرامشش را حفظ کند، خداحافظی سردی میکند و گوشی تلفن را انگار به جایش میکوبد.
چند روز بعد...
باز هم در یک روز معمولی، در ساعت اوج کار، زنگ تلفن و صدای یکی از همکاران که «بیا تو که حوزهات کمیته امداد و بهزیستییه ببین این خانومه چی میگه؟» ترسان، لرزان به صدای زن آن سوی خط گوش میدهم که قصه غصههایش را ریز و درشت پشت سر هم ریسه میکند و گاهی صدایش از بغض به هم میپیچد و تا من آب دهانم را قورت بدهم او هم نفسی تازه کرده و ادامه میدهد.از مرگ شوهرش میگوید، از اینکه ناچار است یتیمداری کند، که صاحبخانه با اینکه مرد محترمی است اما از او خواسته که خانه را تا چند روز دیگر خالی کند و آخرین امیدش این است که روزنامه شرح حال زارش را بنویسد تا شاید کسی در نقش «خیّر» ظاهر شود و گره از کار فروبستهاش بگشاید.
حرفهایش که به انتها میرسد صدایش آنقدر گرفته و بیرمق است که به زحمت میتوان کلمات را از میان آوای حزنانگیزش جدا کرد، نوایی بین لالایی و مرثیه.
ناممکن است که بتوانم ناامیدش کنم، همه تلاشم را بهکار میگیرم و قانعش میکنم به یکی از مراکز حمایتی سر بزند شاید کسی درکش کند و زیر پر و بالش را بگیرد.
خسته است از بسکه دویده و به هیچجا نرسیده، از بسکه گفته و کسی نشنیده یا اگر هم شنیده مثل من فقط شنونده بوده، این زن دلش یک ناجی میخواهد، یک نفر که بیاید باورش کند و بگوید که برایش کاری میکند، کسی که بفهمد نان نداشتن و فرزند داشتن یعنی چه؟
من همه را باور کردهام اما کاری نمیتوانم بکنم، از نهادهای حمایتی ناامید است، نسخهای است که پیش از من نیز کسانی برایش پیچیدهاند، شرمنده صاحبخانهاش است، نمیخواهد کار به دعوا و جنجال بکشد، دربهدر دنبال ناجی میگردد.
جوابش میکنم، نمیدانم با کدام کلام از سر خودم بازش میکنم و میروم تا گزارش خبری تولیدیام را بنویسم مبادا زمان صفحهبندی بگذرد، گفتگوی نماینده مجلس روی میز جلوی چشمم گشودهاست، راستی چرا از نماینده منتخب مردم در مجلس نپرسیدم اگر کسی از حوزه انتخابیهتان که اتفاقاً به شما هم رأی داده با این مشکلات به شما رجوع کند چه میکنید؟ راهی هست که پیش پایش بگذارید؟ وعده و وعیدی میدهید و به پایتخت بر میگردید؟
ما خبرنگاران کجا ایستاده ایم!؟