دارم به موازاتِ ريلهاي قطار حركت ميكنم... ناگهان به قطار ميرسم و پيروزمندانه دستم را به دستگيرهي قطار بند ميكنم. حالا ديگر ميتوانم بدون پا زدن حركت كنم. قطار انگار دارد توي يك خيابان آسفالته حركت ميكند. با خودم فكر ميكنم اين كدام خط مترو است كه از توي خيابانهاي شهر ميگذرد؟ بعد اين فكر را رها ميكنم و به نظرم ميرسد حالا كه نفسي تازه كردهام، تكچرخ بزنم... همان لحظه درِ قطار باز ميشود و من ميچرخم و ميروم توي قطار ...
* * *
14، 15 سالگي سن خوبي است. از يك طرف بزرگشدن را حس ميكني و ميتواني كمكم مستقل شوي و دنياي تازهاي را تجربه كني و از طرف ديگر هنوز از لذتهاي دنياي كودكي چندان فاصله نگرفتهاي.
14، 15 سالگي سن عجيبي است. براي بعضيها سرشار از لذت استقلال و بزرگشدن و تجربههاي تازه و حضور در جمعهاي جديد است و براي برخي ديگر پُر است از ميل به تنهايي و خلوتگزيني. اينها گاهي حوصلهي خودشان را هم ندارند و ممكن است ظاهراً با عالم و آدم دعوا داشته باشند؛ اما وقتي بين دوستان خودشان، نگاهشان ميكني، ميبيني تصوير آن آدمهاي تند و عصباني و پرخاشگر رنگ ميبازد.
14، 15 سالگي سن احساسهاي متفاوت و متناقص است، سن شاديها و خندههاي با دليل و بيدليل و سن غمها و غصههاي آشكار و پنهان؛ سن تصميمها و داوريهاي قاطع و محكم و فراگيري كه معلوم نيست بر چه منطق و پايهاي استوار ميشود و سن ترديدها و دودليها و سن آغازكردنها و رهاكردنهاي مكرر.
و شايد مهمتر از همه، اين كه 14، 15 سالگي سن تجربه و كشف و تغيير و تحول است. درست است كه آدم در هر سن و سالي ميتواند دست به تجربههاي تازه بزند و حسها و فضاهاي تازهاي كشف كند، درست است كه آدم در تمام عمرش دچار تغيير و تحول ميشود؛ اما همهي تجربهها و كشفها و همهي تغييرها و تحولها در دورهي نوجواني جور ديگري است. اصلاً انگار هرروز و هرلحظهي نوجواني ميتواند فرصتي تازه براي تجربهاي متفاوت در اختيار آدم بگذارد و هرروز و هرلحظهي نوجواني ما را به تغيير و دگرگوني ميخواند و از ما ميخواهد آدم ديگريشدن را تجربه كنيم.
* * *
دارم مينويسم و اندازه ميگيرم. آخر اينبار دستكم به علي مولوي عزيز قول دادهام كه چرخاول را مفصل بنويسم. البته علي از من خواست كه مفصل و بامزه بنويسم، اما واقعاً نميتوانستم دومي را قول بدهم. پس اگر اين يادداشتِ مفصل به نظرتان بيمزه از كار درآمده لطفاً هرجا كه خسته شديد رهايش كنيد و برويد سراغ مطلب و صفحهاي ديگر!
اگر خواستيد خودم هم حاضرم كمك كنم. مثلاً در همين صفحهي روبهرو (صفحهي 3 هفتهنامه همشهري دوچرخه شماره 775) 14 نيايش بههم پيوستهيِ جالب و خواندني در انتظار شماست. پشت سرش هم صفحهاي هست كه به 14 اختراع جالب سال 2014 ميپردازد و بعد در سه صفحه ميتوانيد عكسها و خاطرههاي نوجوانيِ بيشترِ همكاران اصلي دوچرخه را ببينيد و بخوانيد.
حالا كه تا اينجا آمدهايد بد نيست بدانيد دو صفحه هم به حرفها و خاطرههاي نوجواني كساني اختصاص دارد كه حالا جوانند و همكار دوچرخه، اما در نوجواني، خواننده و خبرنگار افتخاري دوچرخه بودهاند. بهنظر شما خواندن دوچرخه در آن سن و سال باعث شده اينها دست از نوشتن نكشند؟ بهنظر شما اگر اين نيروي جادويي دوچرخه نبوده، چه چيزي باعث شده با اينكه هركدام از اين جوانان امروز و نوجوانان ديروز، در يك رشتهي دانشگاهي درس خواندهاند يا ميخوانند كه با نوشتن و روزنامهنگاري و حتي گاه با ادبيات هم بيارتباط است، باز هم هركدامشان يكجوري به كار نوشتن و روزنامهنگاري چسبيدهاند؟ مثل دندانپزشكيِ علي مرسلي كه طنز مينويسد يا حسابداريِ مهناز محمدي كه مصاحبه ميكند و يادداشت مينويسد يا آبوهواشناسيِ ياسمن رضائيان كه ظاهراً هيچچيزي در زمينهي يادداشتنويسي ياد نميدهد يا رياضي كاربرديِ شراره داودي و مرمت فرشِ آلاله نيرومند و... به نظرم بد نيست حرفهاي خودشان را بخوانيد. تازه حرفهاي نوجوانان و جوانان ديگري هم هست كه در سه صفحهي ديگر آمده و آن حرفها هم جذاب و خواندنياند.
دوستداران دوچرخه حتماً دلشان ميخواهد آلبوم 14 سال فعاليت دوچرخه را هم در صفحههاي 10 و 11 تماشا كنند يا پاي حرف و خاطرهي نوجواني هفت چهره بنشينند كه هركدامشان نوجوانياش در يك دهه گذشته است. (صفحههاي 12 و 13 دوچرخه شماره 775)
عكسهاي برگزيدهي سال 2014 ميلادي (صفحههاي 14 و 15) و آشنايي با ابزاركهاي تولدي (صفحهي 16) هم ديدني و خواندنياند. تازه از اينها كه بگذريد، فرهنگ لغت جذاب دوچرخهشناسي در صفحهي 17پيش رويتان ظاهر ميشود و بعد از سه صفحه حرف نوجوانها (صفحههاي 18، 19 و 20) كه قبلاً به آنها اشاره كردم، فرهاد بهمنشير «بوقبوق... تولد» را به صدا درآورده و زحمت كشيده در سه صفحه، نظر تعدادي از مشاهير ادبيهنري ايران و جهان را دربارهي دوچرخه گردآورده و همراه با تصويرگري چهرهي اين مشاهير با قلم مجيد صالحي براي تماشاكردن و خواندن آماده كرده است. مسابقهي صفحهي آخر را هم احتمالاً خودتان ديدهايد.
* * *
با آنهايي كه همان اول از اين صفحه گذشتند و آن را نديدند حرفي ندارم، اما از آنهايي كه با مرور آنچه در اين شمارهي ويژه برايشان آماده شده نفسي تازه كرده و تا اينجا آمدهاند، يك سؤال دارم، واقعاً دلتان ميآيد كه حالا همينجور بيمقدمه توي ذوق ما بزنيد و مطلب را به حال خودش رها كنيد و برويد؟ اگر از من ميشنويد كه ميگويم... ميگويم بيخيال، خودتان باشيد و هرطور دوست داريد رفتار كنيد. حالا مگر اين چند خط را نخوانيد چه چيزي را از دست ميدهيد؟
* * *
دارم در آخرين لحظهها مينويسم كه ناگهان پرت ميشوم وسط جلسهاي توي فروشگاه مركزي شهر كتاب. كلي آدم نشستهاند، نوجوان و بزرگ. معلوم است همه هم اهل كتاب و مطالعهاند كه آمدهاند شهر كتاب. فكر ميكنم شايد كسي مرا نبيند و بتوانم گوشهاي بايستم يا بنشينم و ببينم اين مطلب را چهطور بايد ادامه بدهم كه نميدانم شيوا حريري مرا اول ميبيند يا فرهاد حسنزاده كه به سپيده قادري مجري مراسم ميگويند مناف يحييپور هم آمد و ناگزير اين يادداشت را رها ميكنم تا بروم بنشينم توي جلسهي معرفي و اهداي جوايز برگزيدگان مسابقهي «تابستان با داستان»...
سلام و احوالپرسي ميكنم. چند نوجوان دوچرخهاي هم اينجا هستند. شيوا حريري هر جور هست بهانهاي پيدا ميكند و جمع حاضر را متوجه ميكند كه دوچرخه تازه تولد 14 سالگياش را گرفته و شمارهي اين هفتهي دوچرخه ويژهنامهي تولد است و... به ما تبريك ميگويند و خوشحال ميشويم، اما بعد قرار ميشود دربارهي مسائل و مشكلات نوجوانها و درس خواندن و اينجور چيزها حرف بزنيم آنهم در حضور پدر و مادرها كه اغلبشان اگر بگويي بالاي چشم كنكور و تست ابرو هست بهشان برميخورد.
به نظرتان چه بگويم؟ خُب چهكار كنم كه اين كنكور فقط اضطراب ميآورد و آماده شدن براي آن نه لذتي دارد و نه يك ذره به دانش و فكر و هنر نوجوانها اضافه ميكند. من هم تصميم ميگيرم همينها را بگويم. البته ناچارم بگويم به هر حال بايد درس بخوانيم و مدرسه برويم و دانشگاه برويم و... ولي خفه ميشوم اگر نگويم كه بابا مهمتر از همهچيز، اين است كه از اين فرصتها استفاده كنيم تا زندگي كردن و با هم زندگي كردن را تجربه كنيم، كار جمعي كردن را ياد بگيريم و اينقدر به فكر رقابت با هم نباشيم و در هر رشتهاي و هر زمينهاي كه ميخواهيم درس بخوانيم، دستكم درست بخوانيم و تلاش كنيم همان را ياد بگيريم تا فردا بتوانيم كاري پيدا كنيم و حاصل كودكي و نوجواني و جوانيمان فقط يك مدرك بيبو و بيخاصيت نباشد. به نظر شما حرف ناجوري زدهام اگر اينها را بگويم؟
* * *
تندتند پا ميزنم و با سرعت سرسام آوري جلو ميروم. باد خنكي به سر و صورتم ميوزد. از سرعت زيادي كه دارم به هيجان ميآيم و كيف ميكنم... دارم به موازاتِ ريلهاي قطاري پا ميزنم و سعي ميكنم سريعتر حركت كنم... به قطار ميرسم و پيروزمندانه دستم را به دستگيرهي قطاري بند ميكنم كه انگار قطار سريعالسير است. دوست دارم تكچرخ بزنم... دلم ميخواهد درِ قطار باز شود و بتوانم همانطور در حال حركت بچرخم و با دوچرخه بپرم توي قطار...
سردبير
نظر شما