داشتم توی ساحل راه می‌رفتم. داشتم مرجان‌های سفید را بر می‌داشتم و به شکل زیبای درختی آن‌ها خیره بودم.

دوچرخه

 داشتم از ساحل كف دريا، جمع مي‌كردم،  مرخصي بودم كه تلفنم زنگ زد. از دفتر دوچرخه بود! همكارم گفت: «براي ويژه‌نامه‌ي 14‌سالگي شما مسئول سه صفحه هستيد... براي 14سالگي بايد اعضاي دوچرخه عكس نوجواني خود را بياورند و شرح كوتاهي بنويسند.» بعد از آن روز تكاپوي اهالي دوچرخه براي پيدا‌كردن عكس‌هاي قديمي شروع شد.

خيلي‌ها عكس‌ها‌يشان در دسترس نبود. عكس نداشتند يا كم بود يا كيفيتش خوب نبود. برخي مجبور شدند به فاميل و دوست و آشنا رو بزنند تا آلبوم‌هاي قديمي را بكاوند و بگردند. خلاصه اين كه پيدا‌كردن عكس خودش قصه‌اي شد. نوجوانان گرامي، فكر كرديد، زمان ما مثل زمان شما بود كه تندتند بشود عكس سلفي انداخت. نه عزيزان من! ما عكس كم داشتيم. خيلي كم. تازه  اگر بشود همان كم‌ها را  از انباري‌ها، آلبوم‌هاي خانوادگي و... پيدا كرد.

 

دوچرخه

14 سالگي در رودخانه

  • شيوا حريري:

به گواهی این عکس از 14 سالگی، عادتِ به رودخانه رسیدن و کفش‌کندن و توی آب رفتن در من قدیمی است. این‌جا روستای ویلادره است در سرعین، در یک سفر طولانی تابستانی به آذربایجان شرقی و اردبیل.

اما این‌که چرا در این عکس به نظر می‌رسد کمی یا خیلی شاکی‌ام... بگذارید در گوشتان بگویم... در نوجوانی... خیلی وقت‌ها... آدم... بي‌دليل از چیزی شاکی و عصبانی است... حتی اگر پاهایش توی آب رودخانه باشد و از جریان سرد آب روی پاهایش کیف کند!

 

دوچرخه

يك فصل از رمان زندگي

  • فرهاد حسن زاده:

توي عمرم پیانو ندیده بودم. پیانو مال خواب‌ها و رؤیاهام بود. یکی از بچه‌های کلاسمان ملودیکا داشت. اگر بخواهم برای بچه‌های امروز بگویم ملودیکا چیست باید آن را به پیانویی کوچک تشبیه کنم که با فوت‌کردن صدایش در می‌آمد. دستمان که به پیانو نمی‌رسید، ملودیکا هم پیش‌کش، با یک سازدهنی حال می‌کردم. خیلی مونس تنهایی‌ام بود. غروب‌ها یا طلوع‌ها می‌رفتم کنار رود بهمنشیر که نزدیک خانه‌مان بود، می‌نشستم توي سایه و واسه‌ي خودم سمفونی‌های من‌درآوردی می‌زدم. خیال می‌کردم از بتهوون بهتر می‌زنم!

این عکس که یک دنیا حرف توش نهفته، مال یک روز بهاری است. من در گروه تئاتر فعالیت می‌کردم و این گروه سکوی پرتاب من به دنیای هنر و ادبیات بود. یکی از بچه‌های گروه، پیکانِ شوهر خواهرش را قرض گرفت و برای پیک‌نیک رفتیم به حومه‌ی شهر. جایی به اسم دیری‌فارم. آن روزها مجید درخشانی هم آمده بود به آبادان. او حالا استادی است برای خودش در عالم موسیقی سنتی. آن زمان دانشجو بود و دوست صمیمی مربی تئاترمان.

من شروع کردم به ساز‌زدن. خاطرم هست که مجید درخشانی ساز را از دستم گرفت، تمیزش کرد و نحوه‌ی درست زدن را یادم داد. سه‌تا آهنگ هم که ریتمش آشنا بود برایم زد تا بفهمم نواختن سازدهنی فقط دم و بازدم توی سوراخ‌های ساز نیست.یکی از آن آهنگ‌های آشنا «بارون بارونه» است. هنوز هم همان سه آهنگ را بلدم و گاهی در فرصتی و مناسبتی می‌نوازم.درخشانی عکاس خیلی خوبی هم بود. من که عاشق دوربینش بودم. دوربینی که برای من پیانو ندیده پر از شگفتی و راز بود. بعد از ناهار هرکس کاری می‌کرد. من هم تکیه دادم به نخلی و برای خودم ساز زدم. این عکس را همان موقع مجید شکار کرد. به پاچه‌های شلوارم نگاه کنید! نوجوانی یعنی قدکشیدن‌های ناگهانی. دست مادرم درد نکند که پاچه‌ی شلوارها را می‌شکافت و توی آن‌ها را باز می‌کرد تا هم‌قد هم باشیم. حرف‌هایی که این عکس با من می‌زند، حرف‌های یک کتاب است. فقط یک فصل از رمان زندگی.

 

دوچرخه

من و حافظ و رابطه

  • محمد سرابي:

آن موقع که در عنفوان نوجوانی قرار داشتم رابطه‌ام با حافظ خوب بود. فال می‌گرفتم، گپ می‌زدیم، خوش بودیم. یک سر هم رفتیم شیراز دیدیمش. این سنگ هم که می‌بینید توی حافظیه بود. البته همه‌اش را نخواندم. خوش‌خط بود و طولانی. فكر کردم لابد همان چیز‌هایی است که توی کتاب فارسی نوشته. بعداً که بزرگ شدم دیگر رابطه‌مان به هم خورد. یعنی تقصیر حافظ شد، خودش دیگر پایه نبود. سرکارم می‌گذاشت.توي فاز قبلی نبود. بعد یک‌بار دعوایمان شد. دیگر فال هم نگرفتم. الآن هم ازش خبر ندارم. تمام شد رفت، توي افق محو شد.

 

دوچرخه

در خانه‌ي مادربزرگ

  • علي مولوي:

اين‌جا خانه‌ي مادربزرگم در مشهد است. اين حياط سنگ‌فرش با درخت‌هاي تنومند و بلند و حوض ميانش و مرغ و خروس‌هايش، بخش پررنگي از خاطرات نوجواني من است. هرچند كه ما در تهران زندگي مي‌كرديم و مادربزرگم در مشهد، اما هرسال چند روزي را به مشهد سفر مي‌كرديم و در خانه‌ي مادربزرگ مي‌مانديم.16سالم بود كه مادربزرگم را از دست دادم و چند سال بعد هم اين خانه را. خانه فروش رفت و خاطرات نوجواني من تنها در عكس‌ها باقي ماند.

گاهي فكر مي‌كنم چه‌قدر در اين حياط خاطره دارم؛ شايد بيش‌تر از هر حياط ديگري. چه بازي‌ها و شيطنت‌هايي مي‌كرديم و چه‌قدر خوش مي‌گذشت. و گاهي فكر مي‌كنم چه‌قدر جاي مادربزرگ خالي است. كه از لبه‌ي همين پنجره، مرا صدا كند و من از حياط بدوم داخل خانه. كه بگويم چه‌قدر دوستش دارم و چه‌قدر برايم عزيز است. كه قرص‌هايش را يادآوري كنم و او برايم از گذشته‌ها بگويد.

اما حالا، من در عكس‌هاي خانه‌ي مادربزرگ باقي مانده‌ام و مادربزرگ در قلب من...

 

دوچرخه

تربن ديوونه با خودش حرف مي زنه!

  • عباس تربن

- من توی این عکس چه‌کار می‌کنم؟

-تا اون‌جا که یادم می‌آد دارم بخشی از یکی از فرم‌های تکواندو رو اجرا می‌کنم.

- تکواندو؟! مگر من تکواندو کار می‌کردم؟

- آره بابا! تازه عاشق «مارکو فن‌باستِن» (ستاره‌ی سابق تیم ملی فوتبال هلند) هم بودم.

- مارکو فن باستن؟! آخر فوتبال چه ربطی به تکواندو دارد؟

- خب شاید اگه بگم که در آینده قصد داشتم جراح قلب بشم، ربطش پیدا بشه!

- جراح قلب؟! ولی ‌آخرش که سر از دنیای ادبیات درآوردم و شاعر شدم، نه؟

- شاعر کدومه بابا؟ اگه آخرش الآنه که باید بگم دیوونه شدم... دی... وو... نه!

 

دوچرخه

گنجشك و عكس هاي انباري

  • فريبا خاني:

بايد كارتن‌ها را از انباري بيرون مي‌كشيدم تا عكس‌هاي نوجواني‌ام را پيدا كنم. خانه‌ي كوچك من جا براي خيلي چيزها ندارد. حتي عكس‌هاي قديمي. هر چه خانه‌‌ام كوچك است؛ انباري بزرگ... نتوانستم همه‌ي كارتن‌ها را بيرون بياورم. بعد رفتم سر وقت آلبوم خانوادگي مادرم. يك بعد از ظهر همراه مادر و پدرم و دخترم افرا تمام عكس‌هاي قديمي را گشتيم. عكس نوجواني، 14سالگي... واي يك عكس كنار درخت‌هايي كه مادرم معتقد است اين‌جا جنگل ناهارخوران گرگان  است، من مي‌گويم جنگل سرخه‌حصار... را پيدا كردم. حتماً همان روزي است كه توي كيفم يك گنجشك كوچك داشتم. گنجشكي كه با من دوست بود و داخل كيفم بود. به آن آب و دانه مي‌دادم، ولي يك روز پر كشيد و رفت...

 

دوچرخه

فقط حواستان به درستان باشد

  • فاطمه سالاروند:

چرا هرچه فکر می‌کنم چیزی از شیطنت‌های نوجوانی به یادم نمی‌آید؟ مطمئناً دلیلش فراموشی زودرس نیست؛ بلکه به این خاطر است که (متأسفانه یا خوشبختانه) من ذاتاً هیچ‌وقت جزء بچه‌های شیطان و پرشر و شور نبوده‌ام... در مدرسه آن‌قدر با تمرین تئاتر و سرود و درست‌کردن روزنامه‌دیواری و جلسه‌هاي شعر و... سرگرم بوده‌ام که طبعاً وقتی برای شیطنت‌های معمول این سن و سال، باقی نمی ماند... اصلاً شاید همین درگیری‌ها باعث می‌شد مدام از کلاس‌های درس غیبت داشته باشم. به‌خاطر فعاليت‌هايم تقریباً همه‌ي معلم‌ها مرا می‌شناختند و دیگر برای حاضرنشدن در کلاس، کاری به کارم نداشتند. البته اقرار می‌کنم که موضوع به همین جا ختم نمی‌شد... از آن‌جا که اغلب این فعالیت‌ها گروهی انجام می‌شد و هدایت بعضی از این گروه‌ها با من بود، زمانی که از کلاس غیبت می‌کردم؛ مجبور بودم اجازه‌ي بقیه‌ي گروه را هم بگیرم. معلم‌ها تا چشمشان به من می‌افتاد بی‌معطلی می‌پرسیدند: «زود بگو با کی کار داری که وقت کلاس گرفته نشه!»

و من هم بی رودربایستی اسم دوست یا دوستانم را می‌بردم و اجازه‌ي خروج صادر می‌شد... شاید بخشی از توانایی و تجربه‌های فردی من در زندگی به همان فعالیت‌ها برمی‌گردد، ولی اگر راستش را بخواهید باید صادقانه بگویم که پرداختن‌های افراطی و خارج از تعادل به این کارها مرا حسابی از فضای درس و آموختن دور کرد، شما از ما یاد نگیرید و لطفاً حواستان به درستان باشد.

 

دوچرخه

يك نوجوان كم عكس

  • پگاه شفتي:

بیش‌تر از هرچیزی در نوجوانی از دوربین فراری بودم. در میهمانی‌ها برای این‌که خودم در عکس نباشم، وظیفه‌ی عکس‌گرفتن را بر عهده می‌گرفتم. شاید به همین دلیل است که عکس درست و حسابی از دوران نوجوانی ندارم و حالا با حسرت به عکس‌های نوجوانی دیگران نگاه می‌کنم و پشیمانم از این‌که چرا لحظه‌های خوبم را مثل خیلی‌ها ثبت نکردم.

 آن زمان‌ها مثل حالا دوربین این‌قدر در دسترس نبود و گوشی هوشمند و تبلتی هم در کار نبود و البته نه خبری از سلفی بود و نه این پایه‌های افقی برای عکس‌گرفتن از زاویه‌های مهیج! آدم‌ها برای عکس‌گرفتن کلی وقت می‌گذاشتند، برای ظاهر‌کردنش هم.

اما من از همه بیش‌تر از عکس‌های پرسنلی بدم می‌آمد. مثلاً از همین عکس که برای دفترچه‌ي بیمه گرفته بودم آن‌قدر بدم آمد، که دفترچه‌ي بیمه را گم و گور کردم و مادرم مجبور شد یکی دیگر برایم بگیرد!

 

دوچرخه

پسران نارنجي

  • گشتاسب فروزان:

بين دو جام جهاني فوتبال 1974 و 1978، تيم ملي هلند بسيار زيبا بازي مي‌كرد. به‌خاطر همين خيلي‌ها طرفدار اين تيم بودند، مثل بچه‌محل‌هاي ما. آن موقع مثل الآن نبود كه توي منيريه  لباس هر تيمي (حتي لباس تيم بوركينوفاسو) پيدا ‌شود. آن‌موقع هيچ‌جا لباس هلند پيدا نمي‌شد. ما هم چندتا پيراهن نارنجي مختلف پيدا كرديم و من هم كه نقاشي‌ام بد نبود، روي آن‌ها با ماژيك ضد‌آب اسم هلند و روي يكي دو تا نشان تيم هلند را كشيدم، كه تيم ما چيزي از تيم ملي هلند كم نداشته‌باشد! هرچند موقع گرفتن اين عكس هنوز روي پيراهن خودم هيچ نقشي نزده ‌بودم! كوزه‌گر هميشه از كوزه‌شكسته آب مي‌خورد!

 

دوچرخه

آتش هاي سه تفنگدار

  • سيد‌سروش طباطبايي‌پور:

بوته‌ي رز حياط نوجواني من، فقط ارديبهشت‌ها گُل مي‌داد، آن هم گل‌هاي زرد و پُر پشت؛ اما هميشه‌ي سال پر تيغ بود، آن هم تيغ‌هاي قرمز و درشت! ما هم هر سال با گل‌ها و تيغ‌هايش كلي ماجرا داشتيم.

ارديبهشت‌ هر سال، مادرم، ما سه برادر را مجبور مي‌كرد يك شاخه‌گل، از بوته‌ي رز حياط بچينيم و به مدرسه ببريم؛ براي هر معلم، يك شاخه. اگر غرغري هم به گوش و چشمش مي‌رسيد، اخم جانانه‌اي مي‌كرد و مي‌گفت: «زود باشين ببينم! معلم‌هاتون اين همه براتون زحمت كشيدن.» و ما گل به‌دست، توي محل راه مي‌افتاديم تا به مدرسه برسيم.

البته جریان به همین خوبی هم نمی‌گذشت. بالأخره نوجوانی بود و کلی خرده‌شيشه! اگر معلمي، بامزه و دوست‌داشتني بود، که هیچ. تيغ‌هاي شاخه‌‌ي گلش را خِرت و خِرت، مي‌كنديم و شاخه‌ را داخل كاغذي مي‌پيچيديم و دودستي، به معلم مهربانمان تقديم مي‌كرديم. اما واي به‌حال معلم‌هاي بي‌مزه! تيغ‌هاي رز عزيز را فِرت و فِرت، برق مي‌انداختيم و لاي كاغذي، قايمشان مي‌كرديم و دودستي...

و اين بخشي از آتشي بود كه ما سه تفنگ‌دار، مي‌سوزانديم. راستی، دوست دارم برای تشکر از دو همراه دوران کودکی و نوجوانی‌ام، به هر کدامشان یک شاخ گل پرپشت، البته از نوع بی‌تیغش، تقدیم کنم.

 

دوچرخه

ديدن دريا تفريح نوجواني من

  • محمود اعتمادي:

آسمان بي‌انتها و درياي خروشان...

درياي شمال يكي از مناطق تفريحي دوران نوجواني من بود. اسكله‌اي در نوشهر  كه توفان خرابش كرده بود و آب هم‌چنان در تلاش براي  از بين بردن باقي‌مانده‌ي اسكله بود. من 18 سال بيش‌تر نداشتم كه اين عكس را برادر بزرگ‌ترم مهدي از من گرفت... يادش به‌خير!

 

دوچرخه

حياط تاريك مدرسه!

  • نفيسه مجيدي زاده:

سال‌های پایانی جنگ، درست زیر حیاط مدرسه‌ی ما پناهگاهی ساخته بودند. از همان موقع تا پایان جنگ آن پناهگاه تنگ با راهروهای تاریکش محلی شد برای شیطنت‌های 14سالگی ما.

ما فقط یک‌بار و در اجرای مانور هوایی، به آن‌جا فرار کردیم و پناهگاه را با چراغ‌های روشن دیدیم در بقیه‌ی روزها زنگ تفریح که می‌شد به پناهگاه می‌رفتیم و در تاریکی مطلق راهمان را پیدا می‌کردیم. در آن راهروها می‌ایستادیم و وقتي بچه‌های دیگر هوس گشت‌وگذار در پناهگاه به سرشان می‌زد، آن‌ها را می‌ترساندیم.

کم‌کم تعداد بچه‌هایی که زنگ تفریح زیر حیاط بودند از تعداد کسانی که روی حیاط بودند بیش‌تر شد و بالأخره یک روز لو رفتیم و یکی از ناظم‌ها در یک سوی ورودی و ناظم دیگر آن سو ایستاد تا راه فراری برای ما نباشد. او  بلندگوی سبزی‌فروشی دستش گرفت و بالای در خروجی که هم سطح حیاط بود ایستاد و گفت: «شما راه فرار نداريد... دستاتون ‌رو بذارید روی سرتون و بیاین بیرون!» ما هم مثل سربازهای عراقی که تو مستندهای جنگ دیده بودیم دست‌مان را گذاشته بودیم روی سرمان و از پله‌ها بالا می‌آمدیم و البته روی آخرین پله، نفری یک پس گردنی هم می‌خوردیم. از آن روز به بعد هرروز یک مأمور در ورودی پناهگاه ایستاده بود و نمی‌گذاشت ما وارد شویم، دیگر خوش نمی‌گذشت. خیلی زود روی ورودی‌های پناهگاه درپوش گذاشتند و حیاط دوم تاریک را از ما گرفتند.

 

دوچرخه

عشق موتور

  • ابراهيم رستمي عزيزي:

سرو‌ته‌مان را كه مي‌زدند ولو بوديم تو پيست موتورسواري تپه‌هاي گيشا و تماشاي پرحسرت موتورهاي پرشي.

آن‌قدر كه به خاك و خُل پيست روي لباس و سر و كله‌مان افتخار مي‌كرديم كه ريه‌هايمان هم اعتراض نمي‌كردند. من بودم و حسرت پرش با آن موتورها، روزشماري مي‌كردم براي زودتر بزرگ‌شدن تا وعده‌ي پدر كه گفته بود هر وقت اندازه‌ي داداش‌بزرگت شدي برايت موتور مي‌خرم.

اگر چه وقتي روي زين موتور برادر بزرگم مي‌نشستم حتي پايم به زمين نمي‌رسيد كه تعادلم را حفظ كنم، اما وسوسه‌ي موتور‌سواري توي خيابان‌ها و تپه‌هاي خاكي جنت‌آباد آن دوران راحتمان نمي‌گذاشت.

زورم كم بود و به موتور نمي‌رسيد، اما با چهارتا آجر و چيزهاي ديگر كه زير جك موتور مي‌گذاشتيم، مي‌شد سر موتور را بالا نگه‌داشت و يك عكس در حال پرش با موتور به يادگار گرفت و به بچه‌هاي محل نشان داد. (آخر زمان ما از فوتوشاپ و اين حرف‌ها خبري نبود.) و باد در غبغب انداخت كه، بله ... من آنم كه رستم بود پهلوان ...

 

دوچرخه

آن وقت هاي خوب

  • آيدا ابوترابي:

باور کنید که سخت است! نوشتن از 14‌سالگی و از دوران نوجوانی، از بهترین روزهایی که داشته‌اي حرف زدن واقعاً سخت است! آن‌قدر که حتی این فایل ورد که باید تا یک‌شنبه تحویل می‌دادم تا برای صفحه‌بندی برود، چند ساعت گیر کرد، چند خط مانده بود تمام شود، هنگ کرد و فردا که سراغش رفتم پاک شده بود!

آن وقت‌ها خوب دورانی بود! پر از شور و حال و فعالیت! از این انجمن به آن انجمن. از این کوه به آن کوه. از گفت‌وگوی تمدن‌ها تا جلسات مختلف محیط‌زیستی. رفتن به سینما و تئاتر. پر از آرزو و فکر آینده بودن. آینده، چه‌قدر آن وقت‌ها آینده معنی داشت!

آن وقت‌ها به جز درس خواندن، کتاب هم نقش پر رنگی در زندگی‌مان داشت. وقت، فرصت و حوصله‌ای که دیگر هیچ وقت تکرار نشد! همه‌چیز هم در هم! از کتاب‌هایی که اگر در مدرسه دستمان می‌دیدند، شاکی می‌شدند، تا کتاب‌های چند جلدی که اگر خوشت می‌آمد و می‌خواستی برای دوستی ببری تا او هم بخواند، بساطی داشتی!

آن وقت‌ها کلاس درسمان، خوب کلاسی بود! همه درس‌خوان و فعال. به من و دوستم هم می‌گفتند لژنشنیان! ریا نباشد، جزء زرنگ‌ترین‌شاگردهای کلاس بودیم. نیمکتمان آخرین نیمکت کلاس چسبیده به دیوار بود. جایی که هیچ معلمی ما را نمی‌دید. این موقعیت و البته نمره‌های بالا و رابطه‌ی خوب با همه‌ی معلم‌ها باعث می‌شد با خیال راحت ته کلاس بنشینیم و کتاب بخوانیم! آن‌قدر جدی می‌خواندیم که انگار کاری مهم‌تر از این وجود نداشت. دیگر همه می‌دانستند اگر یکهو بوی خیار از عقب کلاس آمد، آیدا و مریم مشغول خوردن هنگام خواندنند! یا اگر یکهو مریم دنبال دستمال‌کاغذی می‌گشت، به جای رومانتیک داستان رسیده و اشکش درآمده است!

آن وقت‌هاي خوب، پر بود از شادي و اميد و حركت. اصلاً مگر نوجواني چيزي به جز همه‌ي اين‌هاست؟!

 

دوچرخه

اردوي اول راهنمايي

  • حديث لزرغلامي:

من کدام‌یک از این بچه‌ها هستم؟ راستش الآن دیگر فرق نمی‌کند. اولی از سمت راست؟ دومی از سمت راست؟ آخری از سمت چپ یا اولی؟ خدای من، واقعاً الآن دیگر فرقی نمی‌کند. چون آن روزگار گذشته و همه‌ی دختراني که در این عکس هستند، زنانی با آرزوهایی دیگرند!

رفته بودیم بی‌بی‌شهربانو، وقتي كلاس اول راهنمایی بوديم و دوربین‌های خیلی ساده‌ی کوچکی داشتيم که عکس را این‌طوری می‌سوزاند!

برای آن‌ها که با معلم تاریخشان رفته‌اند اردو، مهم نبود که 20 سال بعد، وقتي یکی از آن‌ها عکس را با وایبر برای دیگری بفرستد، سوختگی عکس چه‌قدر توی ذوق می‌زند یا... تنها چیزی که می‌داند این است که هنوز هم با زل زدن به چهره‌ی هیچ‌کدام از این دختران نمی‌شود سرنوشتشان را حدس زد!

 

دوچرخه

به دنبال سرزميني دور ومرموز

  • شادي خوشكار:

هنوز وقتی به این عکس نگاه می‌کنم باد را پشت سرم حس می‌کنم. از چهارده، پانزده سالگی(سن من در اين عكس) بود که بیش‌تر دلم می‌خواست بقیه من را به حال خودم بگذارند. غروب‌ها تنهایی پياده‌روي می‌رفتم و توی خانه موسيقي يوناني گوش می‌دادم. اسم ترانه‌ها را به یونانی با ترجمه‌ي انگلیسی‌شان حفظ کرده بودم. دانستن یک زبان قدیمی و مرموز هیجان‌انگیز بود. مثل سر کلاس کتاب خواندن و ساندویچ‌خوردن. در نوجوانی زبان کسی را بلد نبودم. کم حرف می‌زدم و خودم را بين‌ دوست‌هاي پر شر و شور گم می‌کردم. دوست داشتم از خودم بیش‌تر و بیش‌تر فاصله بگیرم. پنهان‌کردن عکس‌های خودم پشت بقیه‌ی عکس‌های آلبوم، فرار کردن از عکس‌های دسته جمعی مدرسه‌ای و نرفتن به مهمانی‌های شلوغ برای همین بود.

عکس یک نشانه است. این که تو قبلاً بوده‌ای. چهارده، پانزده سالگی‌ام به این گذشت که راه‌هایی پیدا کنم برای فرار‌کردن از خودم و یا شاید برای پیدا کردن خودم. «خودم» توی هیچ کدام از عکس‌ها نبود. توی کتاب‌ها و رؤیاها دنبالش بودم. عکس، زیادی واقعی بود. لحظه‌هایی هم پیدا می‌شد که «خودم» خسته بود و دیگر دنبال چیزی نمی‌گشت يا سبک و شاد بود و برای چند لحظه زبان بقیه را می‌دانست. مثل كسي كه در اين عكس بر بلندی ایستاده و خودش را ثبت کرده است. آن لحظه حالا تمام شده اما حس سبکی‌اش هنوز با من است.

کد خبر 284845

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha