جشنواره جلوههاي معلمي بهانهاي بود تا از خانواده حسن اميدزاده معلم فداكاري كه سال 91 و در سن 58سالگي و پس از تحمل 15سال عوارض و عواقب ناشي از سوختگي فوتكرد يادي شود و بر دستان اكبرعابدي، معلم 53سالهاي كه دچار 35درصد سوختگي شد بوسه بزنيم.
اكبر عابدي كه 53بهار را پشت سر گذاشته است در بيستونهمين سال تدريس هنوز روزهايي را به ياد دارد كه براي نجات جان دانشآموزان به دل آتش زد. ميگويد امسال بازنشسته خواهد شد اما هيچگاه از آموختن علم و دانش به نسلهاي آينده دست نخواهد كشيد. او يادگار حادثه تلخ بهمن سال 1376 است؛ حادثهاي كه او و حسن اميدزاده، قهرمانان آن بودند و با گذشتن از جان خودشان جان 30دانشآموز روستايي را از ميان شعلههاي آتش نجات دادند. ساكن محله استقامت رشت، سالهاست كه بهعنوان معلم تربيتي براي تربيت نسلهاي آينده تلاش ميكند و آن روز بهترين درس تربيتي را با ايثار جان خود به دانشآموزان ياد داد. او هر روز مسير 20كيلومتري شفت تا روستاهاي اطراف را به شوق ديدن دوباره دانشآموزان و تعليم و تربيت آنها طي ميكند و هيچگاه خم به ابرو نياورده است. هنوز هم معتقد است معلم بايد انسان باذوق و علاقهمند به كارش باشد و به گفته شهيد رجايي اگر ذوق و علاقه داريد معلمي را انتخاب كنيد و در غير اين صورت آن را رها كنيد.
- از زراعت تا معلمي
اكبر عابدي روزهايي را به ياد ميآورد كه تازه وارد حيطه تعليم و تربيت شده بود؛ «بچه روستا هستم و در سرزمين سرسبز شمال كشور بزرگ شدم. برنجكاري و دامداري شغل مردم روستا بود و از همان كودكي علاقه زيادي به معلمي داشتم. هميشه دوست داشتم به كودكان كمسنتر از خودم درس بدهم و همين ذوق و علاقه من را به معلمي رساند. وقتي تحصيلاتم تمام شد با وجود آنكه چند شغل ديگر براي من مهيا شده بود اما معلمي را انتخاب كردم و از سوي آموزش و پرورش ابلاغيه من براي معلم پرورشي در روستاهاي اطراف شفت زده شد. هر روز مسير روستاهاي اطراف را با پاي پياده ميرفتم و به كودكان روستايي كه در خانوادههاي محروم زندگي ميكردند درس ميدادم. هر روز به 4مدرسه ميرفتم و در طول هفته با 500دانشآموز سروكار داشتم. علاوه بر تدريس، مسابقات فرهنگي و هنري از قبيل نقاشي، قرآن و نهجالبلاغه و احكام برگزار ميكردم و همه تلاشم اين بود كه بچهها را به قرآن و احكام نزديك كنم. معتقدم پرورش هميشه مقدم بر آموزش است. آموزش و پرورش در گذشته نقش توليدي داشت اما به اعتقاد من اين نقش امروز بسيار كمرنگ شده است. بالاترين وظيفه آموزش و پرورش توليد فكر است و معلم همانند پيامبر وظيفه دارد تا فكركردن را به دانشآموزان بياموزد تا خودشان راه هدايت را پيدا كنند».
- آينهاي براي افتخار
هنوز هم وقتي به آينه نگاه ميكند آثار سوختگي روي چهره و دستانش يادآور روزهايي است كه آتش هم نتوانست مانع از فداكاري و ايثار او شود. هنوز هم صداي فريادهاي كودكاني كه ميان شعلهها، گرفتار شده بودند را ميشنود. ميگويد آن روز با شنيدن صداي فريادهاي كودكان گرفتار در ميان آتش خودم را فراموش كردم و وقتي چشم باز كردم ديدم همه وجودم در آتش سوخته است. اكبر عابدي سالهاست كه نشان افتخار را همراه دارد؛ نشان افتخاري كه روي پوست دست و صورت او نمايان است و در برابر نگاه پرسشگر دانشآموزان با افتخار بهمنماه سال 1376را تعريف ميكند؛ «آن روزها در روستاي بيجارسر شهرستان شفت تدريس ميكردم. دهه فجر بود و همه دانشآموزان در تكاپوي جشن پيروزي انقلاب بودند. برف سنگيني آمده بود و من براي رسيدن به مدرسه ميان برف و كولاك ساعتها پياده راه ميرفتم. آن روزها براي گرم كردن كلاسهاي درس از بخاري نفتي استفاده ميكرديم. من مربي پرورشي بودم و در حياط مدرسه روستا مشغول صحبت با بچهها بودم. كلاس دوم ابتدايي 34دانشآموز دختر و پسر داشت و خانم معلم مشغول درس دادن به آنها بود كه ناگهان بر اثر نشت نفت، بخاري آتش گرفت و بلافاصله واژگون شد. بهخاطر ريختن نفت در كف كلاس شعلههاي آتش به سرعت همه كلاس را فرا گرفت و نيمكتهاي جلوي كلاس آتش گرفتند. زبانههاي آتش همه كلاس را گرفته بود و معلم كلاس و همه بچهها شروع به فرياد كشيدن كردند. كسي نميتوانست در چوبي كلاس را باز كند. با شنيدن صداي جيغ و فرياد بچهها متوجه حادثه شدم. دود زيادي كلاس را فرا گرفته و بهخاطر حفاظهايي كه به پنجرهها زده شده بود بچهها نميتوانستند از پنجره خارج شوند. صورت دانشآموزان را از پشت شيشه ميديدم كه گريه ميكردند. در آن لحظه به چيزي جز نجات بچهها فكر نميكردم. به سرعت خودم را به كلاس رساندم و همزمان نيز حسن اميدزاده كه معلم كلاس پنجم بود خودش را به كلاس رساند. به سرعت در كلاس را باز كرديم و همه بچهها را از ميان شعلههاي آتش خارج كرديم. شدت آتش به حدي بود كه هيچ جايي را نميديدم و بر اثر استنشاق دود دچار تنگي نفس شده بوديم. خوشبختانه همه بچهها را به همراه خانم معلم به سلامت خارج كرديم اما ناگهان بخاري منفجر شد... وقتي بههوش آمدم متوجه شدم در بيمارستان پورسيناي رشت هستم و بهخاطر سوختن پلكهايم نميتوانم چشمانم را باز كنم. احساس سوزش شديدي در همه بدنم ميكردم. فقط از روي صدا ميتوانستم اطرافيانم را تشخيص بدهم. 3ماه در بيمارستان بستري بوديم و هر روز پانسمان ما را عوض ميكردند. در آن لحظات فقط به بچههاي مدرسه فكر ميكردم و وقتي شنيدم همه آنها از آن حادثه جان سالم به در بردهاند احساس آرامش داشتم. لحظهاي كه صداي فرياد آنها را شنيدم احساس كردم پسر خودم ميان شعلههاي آتش گرفتار شده است. براي يك معلم تفاوتي بين فرزند و دانشآموز وجود ندارد؛ همه دانشآموزان مانند فرزند او هستند. حسن اميدزاده دچار سوختگي شديدي شده بود و پزشكان به من گفتند كه 35درصد از ناحيه سر و صورت و دستهايم دچار سوختگي شده است. در بيمارستان بود كه متوجه شدم چند نفر از اداره آموزش و پرورش شهرستان شفت ما را از ميان آتش بيرون كشيده و به بيمارستان منتقل كردهاند».
- خاطرهاي از جنس ايثار
وقتي بهمن هر سال فرا ميرسد ياد روزهايي ميافتد كه بين زندگي و نجات دانشآموزان ترديد نكرد و خودش را ميان شعلههاي آتش انداخت تا جان دانشآموزان را نجات بدهد. ايام دهه فجر يادآور روزي است كه كلاس دوم ابتدايي روستا طعمه حريق شد و همه دانشآموزان كلاس همراه با معلم در محاصره آتش به دام افتادند. اكبر عابدي سرماي بهمنماه را به خوبي حس ميكند. ميگويد:« هر بار وقتي ميخواهم درس فداكاري حسن اميدزاده را به بچهها ياد بدهم بياختيار اشك در چشمانم حلقه ميزند. هنوز هم صداي فرياد بچههاي كلاس در گوشم ميپيچيد. حسن اميدزاده زودتر از من براي نجات بچهها وارد كلاس شده بود و با كمك هم، همه بچهها را از كلاس خارج كرديم اما لباسهاي من و حسن آتش گرفت. سوختگي او خيلي عميق بود و پوست صورتش ميان شعلههاي آتش چروكيده شد. سالها با درد و رنج زندگي كرد. وقتي درس معلم فداكار را براي بچههاي كلاس سوم ابتدايي تدريس ميكنم ماجراي آن روز را براي دانشآموزان تعريف ميكنم تا بدانند حسن اميدزاده چهكسي بود و چگونه عاشقانه خودش را براي نجات دانشآموزان به ميان شعلههاي آتش انداخت. دستان حسن بهخاطر سوختگي زياد از كار افتاده بودند و نميتوانست كاري انجام بدهد؛ دستاني كه روزي روي تخته سياه براي دانشآموزان سرمشق زندگي مينوشت. هر وقت از او سؤال ميكردند چرا براي نجات بچهها خودش را ميان آتش انداخت ميگفت من وظيفهام را انجام دادهام و اگر اين اتفاق تكرار شود بازهم براي نجات جان بچهها از جان خودم ميگذرم.»
- كوه صبر و مقاومت
ميگويد معلم يعني كوه صبر و مقاومت و استقامت همراه با عطوفت و مهرباني. معلم بايد مثل كوهي باشد تا آسيبي به دانشآموزان وارد نشود و آن روز من و حسن اميدزاده بايد سپري ميشديم تا آتش، آسيبي به بچههاي كلاس وارد نكند. سالها از آن روز تلخ ميگذرد و بسياري از دانشآموزان من دكتر و مهندس شدهاند و گاهي اوقات وقتي بهطور اتفاقي در خيابان يا مراسم من را ميبينند ميگويند نصحيتها و حرفهاي شما باعث شد تا ما به اينجا برسيم و هميشه مديون شما هستيم. شنيدن اين جملات بهترين هديهاي است كه از دانشآموزانم ميگيرم و خوشحالم كه چنين انسانهايي را به اجتماع تحويل دادهام. ميدانم كه روح حسن اميدزاده در بهشت است. او در كنار معلمي كه شغل انبياء است با فداكارياي كه انجام داد پرونده اعمال خودش را با كولهباري از عشق و محبت بست و ياد او سالهاي سال در دل همه مردم و بهخصوص دانشآموزان زنده خواهد ماند. از حسن 2 دختر به يادگار مانده است كه يكي از آنها راه او را ادامه داد و معلم است. همسر او تنها كسي بود كه در اين سالها با همه دردها و رنجهاي حسن دركنارش بود و از او پرستاري كرد.
- يك داستان واقعي
برف سنگين بهمنماه همه روستاهاي شهرستان شفت را سفيدپوش كرده بود اما سنگيني برف و سردي هوا هم نتوانسته بود باعث تعطيلي علم و تحصيل شود. مدرسه «خونينشهر» روستاي «بيجار سر» اين شهرستان مثل هر روز داير بود و دانشآموزان در پشت نيمكتهاي رنگورورفته، كنار بخاري نفتي قطرهاي كه دودش اشك را در چشمان بچهها نشانده بود به درس معلم پاي تخته گوش ميدادند. صداي سرفه هر چند لحظه يكبار از گوشه و كنار كلاس شنيده ميشد. باد و توفان شديدي در حال وزيدن بود و در و پنجرهها را به هم ميكوبيد. خانم معلم مثل هميشه از بچههاي كلاس دوم خواست تا سرمشق جديد را در دفتر يادداشت كنند. هر لحظه شدت باد بيشتر ميشد تا اينكه بالاخره در يك لحظه بخاري نفتي كلاس واژگون شد و شعلههاي آتش همه كلاس را فرا گرفت. 30دانشآموز از ترس، زبانشان بند آمده بود و خانم معلم تلاش ميكرد تا مانع از سرايت آتش به نيمكتهاي كلاس شود اما شعلهها هر لحظه بيشتر ميشدند. با جيغ و فرياد خانم معلم و بچهها، 2 معلم فداكار وارد كلاس شدند. يكي از آنها معلم كلاس پنجم و ديگري معلم تربيتي مدرسه بود. دودسياهي همه كلاس را دربرگرفته بود و 2 معلم فداكار بلافاصله همه دانشآموزان دختر و پسر كلاس را به همراه خانم معلم از ميان شعلههاي آتش به سلامت خارج كردند.
حسن اميدزاده و اكبرعابدي 2 معلم فداكار مدرسه كه تنفس دود و همچنين شعلههاي آتش رمق آنها را گرفته بود تلاش كردند تا خود را از كلاس خارج كنند اما در كلاس بسته شده بود. تلاش آنها بيفايده بود و چند لحظه بعد با منفجر شدن بخاري، آتش همه وجود آنها را فرا گرفت و هردو بيهوش روي زمين افتادند.
دانشآموزان مدرسه همه با اشك به كلاسي چشم دوخته بودند كه 2معلم فداكار در آتش آن ميسوختند و كسي نميتوانست به آنها كمك كند. حفاظ پنجره كلاس هم مانعي براي فرار آنها از آتش بود. دقايقي بعد وقتي مسئولان و كاركنان اداره آموزش و پرورش و اهالي روستا با شكستن در كلاس وارد آن شدند با پيكرهاي سوخته و نيمهجان اين دو معلم مواجه شدند. ساعتي بعد وقتي هردو آنها در بيمارستان پورسيناي رشت متوجه صداهاي اطرافيان شدند فهميدند پلك چشمان آنها بر اثر سوختگي باز نميشود. زخم سوختگي امان آنها را بريده بود اما ميان درد و سوزش، وقتي باخبر شدند همه دانشآموزان كلاس به سلامت از كلاس خارج شدهاند نفس راحتي از سر رضايت كشيدند.
- درس معلم فداكار
حسن اميدزاده بيجارسري وقتي 20ساله بود وارد شغل معلمي شد و سرنوشت، او را در مسيري قرار داد تا سرمشق ايثار و فداكاري را براي سالها به دانشآموزان بياموزد. از كودكي به معلمي عشق ميورزيد. هميشه دوست داشت به ديگران، چيزي بياموزد. دوست داشت ميهمان لبخند شادمانه كودكان باشد. پدرش كشاورز بود و او چهارمين فرزند او بود. هر چه بزرگتر ميشد بيشتر مصمم ميشد كه روزي روبهروي دانشآموزان بنشيند و به آنها درس بدهد. به پاس اين عشقورزي نام او را بر مدرسه روستا قرار دادند و شاگردان مدرسه اميدزاده، روزي نيست كه درس بزرگي را كه سالها پيش بر سر در ورودي مدرسه مشق كرد مرور نكنند؛ درسي كه رسم درست زيستن را به آنان خواهد آموخت. او با تحمل سالها درد و رنج ناشي از سوختگي، تنها به صداي راديو دل خوش ميكرد و راديو همدم او شده بود.
رقيه دخت، همسر اين معلم فداكار 2سالي است كه جاي خالي همسرش را ميبيند و اشك ميريزد. او 15سال از معلم فداكار ايران زمين پرستاري كرد و بر زخمهاي كهنه او مرهم ميگذاشت. حسن اميدزاده در سن 58سالگي براي هميشه كوچ كرد ولي ياد او در دل همه ما زنده است. همسر او با بيان اين جمله از سالها پرستاري كردن از همسرش اينگونه ميگويد: «براي معلم، فداكاري دليل نميخواهد. بايد به وظيفهاي كه بر عهده او گذاشته شده به نحو مطلوب عمل شود، در آن صورت معلم فداكار ميشود. حسن اميدزاده هم به وظيفه خود عمل كرده بود و هرگز براي اينكه روزي به او بگويند معلم فداكار اين كار را نكرده بود. يادم ميآيد سال 75 در يكي از مدارس رشت آتشسوزي اتفاق افتاده بود كه خبر آن از سيماي گيلان در حال پخش بود و همه دور سفره شام بوديم كه متوجه شدم همسرم بهطور عجيبي به جعبه سياه و سفيد تلويويزن خيره شده است. پرسيدم چرا جلو نميآيي، مگر شام نميخوري؟ گفت: در رشت در يكي از مدارس آتشسوزي شده و 4 نفر از دختران بهصورت دلخراشي سوختهاند، اگر دخترمان به جاي يكي از آنها بود آيا باز هم به خوردن غذا ادامه ميدادي؟ او بسيار مهربان بود. يك روز باراني با چتر در حال رفتن به مدرسه بود و از دروازه كه بيرون رفت ديدم دوباره برگشت صدايم زد. گفت چتر ديگري بده. به او گفتم تو كه همين الان با چتر رفتي، چتر ديگر را براي چه ميخواهي. آن روز پاسخم را نداد و بعد فهميدم چترش را به يكي از دانشآموزان مستمند كه زير باران بدون چتر خيس شده بود، بخشيده است. او بيشتر از خود و خانوادهاش به فكر دانشآموزان بود و روز حادثه نيز براي نجات جان 30دانشآموز خودش را به دل آتش زد. 3ماه در بيمارستان سوانح سوختگي تهران بستري بود. از سمت چپ گردن گوشت برداشتند و زير يك پلكش گذاشتند، از سمت راست گردن گوشت برداشته و زير پلك ديگرش گذاشتند. بر اثر سوختگي شديد استخوانهاي سرش پخته شده بود به همين دليل از كشاله ران تا مچ پا، پوستش را كندند و روي سرش گذاشتند. او 17بار عمل جراحي شد و شب و روز زخمهاي او را پانسمان ميكردم اما تيرماه سال 91 براي هميشه از تحمل درد و رنج راحت شد و از بين ما رفت».
- راه پدرم را ادامه دادم
محمد اميدزاده، فرزند مرحوم اميدزاده از پرسنل واحد آتشنشاني خمام است. او ميگويد فداكاري پدرش باعث شد تا او راه آتشنشاني را پي بگيرد. محمد ميگويد: «بهخاطر ميآورم كه در زمان وقوع حادثه در كلاس چهارم مدرسهاي بودم كه پدرم در پايه پنجم آن تدريس ميكرد. صداي جيغ و داد فضاي مدرسه را گرفته بود و آتش از بخاري نفتي كلاس دوم زبانه ميكشيد و بهدليل نزديك بودن به در كلاس از كنترل خارج و پدرم در آتش گرفتار شده بود». او ميگويد پدرش پس از آن حادثه ديگر به تدريس نپرداخت؛ «پدرم پس از 2 يا 3 سال ميتوانست راه برود، خودش كارهاي شخصياش را انجام دهد. او براي پر كردن اوقات فراغت يا به دعوت همكاران سابق به مدرسه ميرفت، اما تدريس نميكرد.» اميدزاده درباره انتخاب شغلش اضافه ميكند: «پس از گذراندن دوره خدمت و دانشگاه در آزمون ادواري شهرداري قبول شدم و هرچند خاطره خوبي از حريق و آتشسوزي در ذهنم نداشتم اما ترجيح دادم بهعنوان آتشنشان خدمت كنم و راه پدرم را در نجات جان انسانها ادامه دهم زيرا حوادث و چنين اتفاقهايي همواره وجود داشته است». او از انتخابش راضي است اما« يكماه پس از قبولي در آزمون شهرداري، پدرم بهخاطر عواقب ناشي از سوختگي در 28تير 1391 در سن 58سالگي در بيمارستان فومن درگذشت».
- بهترين خاطره؛ ديدار با رهبر
همسر اين معلم فداكار از بهترين روز همسرش اينگونه ياد ميكند: «او با خدا معامله كرده بود و همين موضوع موجب عزت و احترامي شد كه همه ما چه در زمان حياتش و چه پس از فوت او همواره شاهد بوديم. همواره همسرم لحظهاي كه خدمت امام خامنهاي رسيده بود را از بهترين روز زندگي خود عنوان ميكرد و ميگفت مدال افتخارم همين بس كه از نزديك رهبر را زيارت كردم و بر صورتش بوسه زدم. دولت به او مدال شجاعت داد ولي او هيچ انتظاري از مسئولان نداشت. از زماني كه همسرم از دنيا رفت سلامتي خودم را از دست دادم و اميدوارم او از من راضي باشد. نبود همسرم براي من بسيار آزاردهنده است. سن و سالي از من گذشته و كاري از دستم بر نميآيد و روزگارم سخت ميگذرد اما راضي به رضاي خدا هستم. همسرم اينگونه ميخواست و خوشحالم كسي كه توانست جان 30دانشآموز يك مدرسه را از مرگ نجات دهد، همسرم است».
نظر شما