شما اگر سه کوچه آنطرفتر هم سراغ درخت اکالیپتوس ما را بگیرید فوری شما را به کوچهی ما راهنمایی میکنند!»
حالا اگر کسی که با پدربزرگ صحبت میکرد، وقت اضافی هم داشت، پدربزرگ یک عالم دربارهي فواید درخت اکالیپتوس صحبت میکرد و در پایان یک ردیف درخت را نام میبرد و میگفت که «اکالیپتوس سگش میارزد به درختهايي مثل بید و چنار و بیدمعلق و توت و صنوبر و اقاقیا و عرعر و چه و چه!»
کلاس دوم بودم که پدربزرگ آن درخت اکالیپتوس را خرید. آنروز باشکوه و تقریباً نیمهي اسفند من را هم همراه خود برده بود و عقیده داشت که روز بسیار باشکوهی است و مناسب خرید و کاشتن یک درخت مخصوص آن هم از آن گل و گیاه فروشی حاشیهي بزرگراه. من درست یادم هست پدربزرگ دستش را به کمرش زده بود و صف درختان را ميديد که هر کدام در یک حلب بزرگ یا کوچک و یا داخل گلدانهای بزرگ و یا در یک کیسهي سیاه نایلونی! رشد کرده بودند. بعد وقتی جلو آن آلونک رسیدیم که آن مرد داشت صبحانهاش را میخورد ایستاد و گفت: «یک درخت میخواستم!»
آن مرد که لقمهای را اندازهي یک مشت به دهانش فرو کرده بود، با دستش به چپ و راست اشاره کرد و گفت: «اينهمه درخت! برای حیاط میخواهید؟»
پدربزرگ گفت: «نه برای دم در. ولی یک درخت خوب و جالب میخواهم!»
مرد که نصف لقمه از دهنش بیرون بود گفت: «اقاقیا، چنار، صنوبر، زبان گنجشک، بید، بیدمجنون... میخواهی ابریشم ببر. نخواستی عرعر ببر. حتی کلاغ هم رويش لانه نمیگذارد!»
اما پدربزرگ گفت: «دیگر چی داری؟»
آن مرد بالأخره لقمهاش را فرو داد و باز یک نصفه نان برداشت و شروع کرد به مالیدن پنیر به روی آن. بعد به من نگاه کرد و گفت: «یک لقمه برايت بگیرم؟»
من ترسیدم خفه شوم، گفتم: «نه صبحانه خوردهام.»
مرد گفت «درخت زیاد داریم، انجیر، نخل، نخل زینتی، مو، برای حیاط سیب و گیلاس و آلبالو هم داریم. برای بیرون خانه، چنار ببر.» بعد به سرفه افتاد و در حال سرفه به صف سمت چپ و راست اشاره کرد و گفت: «گشتی بزن ببین کدام يكي را میخواهی؟»
داشتیم از میان آنهمه حلب کوچک و بزرگ و گلدان رد میشدیم که بوی آن گیاه را شنیدیم. مثل بوی آدامس بود. پدربزرگ تنهي بلند آن را گرفت و چندبار تکاند و گفت: «این چیست؟»
آن مرد از وسط لقمهای که در دهانش بود گفت: «ها! آن؟! بله، يادم رفته بود. اکالیپتوس!» بعد بهطرف ما آمد و ادامه داد: «دوای سرفه است و سینهدرد!» چند برگ آن درخت را کند و آن را با انگشتهای درشتش له کرد. بعد دستش را بهطرف دماغ پدربزرگ برد و گفت: «بو کن!» بعد دستش را به دماغ من چسباند. دستش بوی پنیر خیکی. از آن پنیرهایی که پدربزرگ دوست داشت، میداد. بوی جوراب نشسته. گفت: «برای جلو خانه حرف ندارد! هم سایه دارد، هم خوشبوست و اصلاً دواست. شربت سینه است.»
من یک برگ آن درخت را بو کردم بوی آدامس میداد.
* * *
از آن روز به بعد تقریباً زندگی پدربزرگ از اینرو به آنرو شد. زندگی قبل از اکالیپتوس؛ زندگی بعد از اکالیپتوس!
درخت بیچاره که از آن حلب بزرگ و زنگزده در آمده بود، در عرض شش هفت ماه حسابی شاخ و برگ داده بود. سال بعد زمستان تقریباً زود شروع شد و درست در نیمهي پاییز بود که همراه با باد سرد سرماخوردگی هم آمد. پدربزرگ هم از این موضوع استفاده کرد تا هر چه بیشتر برای درخت اکالیپتوس تبلیغ کند. به همین دليل آفتاب که پهن میشد به میدان محل میرفت و همهي دوستانش را جمع میکرد و میگفت: «تنها راه درافتادن با سرماخوردگی همین اکالیپتوسه. شما اگر چند برگ این درخت را بکنید و بگذارید توی یک کتری آب جوش، تا بهار حتماً خودتان را بیمه کردهاید. بعد بادی به غبغب میانداخت و ادامه میداد در جریان هستید که من درست دم در خانه یک همچین درختی را کاشتهام!»
از عجایب این بود که هر چه تبلیغات پدربزرگ دربارهي خواص برگهای اکالیپتوس بیشتر به گوش همه میرسید، بیچاره درخت هم تکیدهتر و بیبرگتر میشد. گویا دوستان پدربزرگ هم که میخواستند توصیههای او را موبهمو اجرا کنند هر وقت از کوچهي ما رد میشدند لااقل چند برگ و عدهای هم شاخهای از درخت بیچاره را میکندند تا در زمستان بی دارو نمانند! زمستان هنوز به نیمه نرسیده بود که درخت اکالیپتوس تبدیل شد به یک چوب بلند با چند شاخه و چند برگ در سر هر شاخه.
پدربزرگ که احساس میکرد بیش از اندازه برای اکالیپتوس تبلیغ کرده بود از نیمهي زمستان آن سال شروع کرد به بدوبیراه گفتن به درخت اکالیپتوس که: «البته اگر زیاد هم بُخور برگ این درخت را تنفس کنیم ممکن است نفس تنگی بگیریم و حتی ممکن است خفه شویم!...»
اما عجیب بود که همهي دوستان پدربزرگ عقیده داشتند که آنها خیلی چیزها دربارهي این درخت و خواص آن را میدانند و تا حالا که آنهمه برگ این درخت را کندهاند نه تنها خفه نشدهاند! بلکه نفسشان هم یک عالم باز شده و احساس میکنند که به راحتی حتی
ازپس آنفولانزای مرغی و خوکی و گاوی و حیوانات دیگر، هم برمیآیند با همین چند تا برگ، بله با همین چند تا برگ این درخت! پدربزرگ که واقعاً درمانده شده بود هر چه در مضرات اکالیپتوس حرف میزد و بدوبیراه به این درخت بیچاره میگفت نتیجهي معکوس میداد. حالا کار به جایی رسیده بود که همه در میدان محل از اکالیپتوس تعریف و تمجید میکردند غیر از پدربزرگ که انگار دشمن خونی آن درخت بود و روزی چند ساعت به درخت اکالیپتوس بدوبیراه میگفت.
* * *
وقتی پدربزرگ با آن جعبهي مقوایی پر از بطریهای شیشهای کوچک به خانه آمد، همه دورش جمع شدیم و مادربزرگ گفت: «اینهمه شربت سینه!»
پدربزرگ گفت: «شربت سینه نیست، عصاره اکالیپتوسه. چند قطره میریزی توی یک کتری آبجوش به اندازهي یک جنگل اکالیپتوس عطر و بو تولید میکنه. زمستان داشت به انتها میرسید که پدربزرگ آن شیشههای عصاره را بین دوستانش در میدان محل تقسیم کرد. گرچه همهي دوستان پدربزرگ با دست و دلبازی آن بطریها را قبول کرده و برداشتند و با خود به خانه بردند، اما عقیده داشتند که «ما چون توی محل یک درخت اکالیپتوس داریم، چرا از برگ طبیعی آن استفاده نکنیم؟ و این عصاره که نمیدانیم چي هست و از چي ساخته شده را بریزیم توی کتری؟!»
حالا اگر به محلهي ما بیایید و در میدان محله سراغ درخت اکالیپتوس را بگیرید، همه آن را به شما نشان میدهند. البته یک تنهي بلند و باریک میبینید با چندین و چند شاخه. در انتهای شاخههاي بالایياش که قد کسی به آن نمیرسد چند برگ هم خواهید دید. در خود میدان هم حتماً پدربزرگ نازنینم را می بینید که نشسته و دربارهي مضرات برگ اکالیپتوس با دیگران مشغول جر و بحث و جنگ و دعواست. جنگ و دعوایی تمام نشدنی و پایان ناپذیر! این را هم اضافه کنم که همهي محلهي ما بوی اکالیپتوس میدهد، چون پدربزرگ برای نجات آن درخت بیچاره، تا حالا بیش از پنج کارتن عصارهي اکالیپتوس خریده!
نظر شما