براي پيدا كردن حسين آذري با ادارات آموزش و پرورش مناطق مختلف بجنورد تماس گرفتيم تا اينكه بالاخره مسئولان منطقه ترتيب مصاحبه ما با حسين آذري را دادند؛ مردي كه بايد 140كيلومتر مسافت را با موتورسيكلت طي كند تا به آموزشگاه كوچكي برسد كه در آن كودكان براي آموزش دور هم جمع شدهاند.
- يك منطقه صعبالعبور
قرارمان براي گفتوگو با حسين آذري ساعت 12ظهر است اما مادامي كه با او تماس ميگيريم اپراتور اعلام ميكند كه برقراري ارتباط مقدور نيست. بالاخره موفق ميشويم با او صحبت كنيم. آذري ميگويد بهدليل منطقهاي كه در آن قرار دارد موبايلش خوب آنتن نميدهد؛ «جايي كه من هستم منطقه صعبالعبوري است و موبايل معمولا در آن آنتن نميدهد. خانواده هم گاهي اوقات كه ميخواهند با من تماس بگيرند موفق نميشوند.»
- نهضت سوادآموزي شروع كارم بود
قبل از رسيدن به اينكه اين مرد چطور تصميم گرفت به روستاهاي دور افتاده برود، از او ميخواهيم كمي از خودش بگويد؛ «من متولد اول آذر 47هستم. من در روستاي قراچه از توابع بجنورد به دنيا آمدم. از همان ابتدا به درس خواندن علاقه ويژهاي داشتم. بهدليل اينكه امكانات روستا كم بود سال60 به همراه خانوادهام براي ادامه تحصيل به شهرستان آمديم و من در رشته ادبيات درس خواندم.
بعد از گرفتن ديپلم تشكيل خانواده دادم. از آنجا كه به آموزش و تدريس خيلي علاقهمند بودم و امام(ره) درخصوص ارتقاي سطح سواد در كشور فرمان داده بودند من هم از سال 71تا 81 با تدريس در نهضت سوادآموزي كارم را شروع كردم. بعد از سال 81 كه سنواتم در نهضت سوادآموزي كامل شد به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و تدريس در مقطع ابتدايي را شروع كردم. بيشتر از 3سال در سمت آموزگار كار ميكردم و چند سالي هم مدير مدارس بودم. در حال حاضر معاون آموزگار هستم.»
- روستازاده هستم
در خبرها آمده بود كه آذري مدتي است كه آموزش در مناطق دورافتاده را شروع كرده، درحاليكه اينطور نيست؛ «من از سال اولي كه معلمي را شروع كردم تا الان كه نزديك به 20سال از دوران خدمتم ميگذرد فقط در روستاهاي محروم و دور تدريس كردهام و علاقه دارم كه تا آخرين روزي كه كار ميكنم هم در روستاها باشم.» معلم فداكار بجنوردي كه اين روزها در مدرسهاي ابتدايي در روستاي گاهگل مشغول تدريس است دليل علاقهاي كه به اين كار دارد را اينطور بيان ميكند: «از آنجا كه من روستازاده هستم و در زمان تحصيل خودم مشكلات زيادي را پشت سر گذاشتم، دلم ميخواهد در مناطق محروم تدريس كنم تا هيچ كودكي براي يادگيري درس مشكل نداشته باشد. دوست دارم هر چقدر كم و اندك هم كه شده در اين راه مؤثر باشم».
- روزي 140كيلومتر
طي كردن روزانه چندين كيلومتر كار سادهاي بهنظر نميرسد، زماني كه از آذري در اين خصوص ميپرسيم ميگويد: «در خبرها نوشته بودند كه من روزي 70كيلومتر تا روستا ميروم، در حاليكه از محل زندگي من تا روستا 140كيلومتر است و من با موتورسيكلت اين مسير را طي ميكنم». روزانه 140كيلومتر رفتوآمد كار سختي است اما اين معلم در كارنامه كارياش حتي بيشتر از اين مسير را هم طي كرده است؛ «سال قبل براي تدريس به نوار مرزي تركمنستان و خراسان شمالي ميرفتم و مسافت آنجا تا خانه من 180كيلومتر بود.»
- سالهاي دور از خانه
تمام روزهايي كه حسين آذري براي تدريس به روستاهاي دورافتاده ميرود خانواده او در خانه انتظارش را ميكشند. اين معلم درباره خانوادهاش ميگويد: «بچههاي من همگي بزرگ شدهاند. يكي از آنها دبيرستاني است، ديگري سرباز است و يكي از پسرهايم قصد دارد در رشته دندانپزشكي درس بخواند، به همين دليل نميتوانم هر سال آنها را به يك روستا ببرم. به همين دليل خودم به تنهايي سركار ميروم و هفتهاي 2 روز براي ديدن خانوادهام به شهرستان خودمان برميگردم. معمولا از شنبه تا چهارشنبه سركار هستم و ساعت 5عصر چهارشنبهها به خانه برميگردم».
- بچهها را دوست دارم
كساني كه در سمت معلمي هستند معمولا شغلشان را خيلي دوست دارند و خستگي براي آنها بيمعني است اما اينكه يك نفر هر روز 140كيلومتر راه طي كند، شايد گاهي باعث خستگي شود؛ «من علاقه زيادي به دانشآموزان دارم چون بودن با آنها دوران شيريني را براي من رقم ميزند. صداقت و مهرباني و بيآلايشياي كه در كودكان هست شوق زندگي را در من زنده ميكند. ما سالهاست كه در خانهمان بچه مدرسهاي در اين سن و سال نداريم و تدريس به بچههايي در اين سن حال من را خوب ميكند.»
علاقه آذري به تدريس به همين جا ختم نميشود كه 5روز در هفته را براي تدريس به روستا برود؛ «من معمولا روزهايي كه در خانه هستم و كسي به خانه ميآيديا ما مهمان اقوام ميشويم اگر بچهاي داشته باشند شروع ميكنم به صحبتكردن با آنها و ياد دادن قرآن يا برگردان زبان محلي به زبان فارسي. كلا نميتوانم دوري از بچهها را تحمل كنم، دلم ميخواهد هميشه با آنها در ارتباط باشم.»
- چوب معلم گل است
آذري در روستاهاي محروم درسخوانده و علاقهاش به معلمي در روستا هم از همانجا نشأت گرفته است. او دوران تحصيل خودش را اينطور وصف ميكند: «تحصيلات دوران ابتدايي من در روستاهاي دورافتاده شهرستان بجنورد رقم خورد. آن زمان معلمها معمولا از شهرهايي مثل اصفهان و شيراز به شهر ما ميآمدند.
معلمها از نظر فرهنگ و سبك زندگي خيلي با ما تفاوت داشتند و همين مسئله باعث ميشد آنها براي ما جذابتر از يك معلم ديگر باشند. به همين دليل بود كه ما بيشتر به آنها علاقهمند ميشديم و هر كاري كه از دستمان بر ميآمد برايشان انجام ميداديم تا در روستاي ما بمانند. يك نفر برايشان نان ميخريد، يك نفر ديگر هر روز برايشان آب ميبرد و... خاطرهاي كه از معلمهايم دارم به فراموشكاري من مربوط ميشود. من واقعا بچه فراموشكاري بودم و معمولا همهچيز يادم ميرفت. همين مسئله باعث ميشد معلم من را تنبيه كند.
در محل زندگي ما انار زياد بود، بچهها، خودشان به باغ ميرفتند و چوب جمع ميكردند تا اگر بچهها نياز به تنبيه داشتند چوب آماده باشد. از همان موقع بود كه ضربالمثل «چوب استاد گله...» باب شد (خنده). تشويق براي يك نفر بود و تنبيه براي همه. يادم هست وقتي بغلدستيام تمرين رياضياش را حل نميكرد، من و بقيه بچهها هم تنبيه ميشديم».
- خاطره دودي
آقا معلم خود از آن درسخوانهايي نبود كه نمراتش از 20 كمتر نميشد، چون مشكلات زيادي در سر راه تحصيل آنها وجود داشت؛ «در زمان ما يك معلم همه 5پايه ابتدايي را تدريس ميكرد كه اين خودش مشكلاتي بر سر راه يادگيري ما قرار ميداد. مسئله ديگر اين بود كه در روستاي ما نه همسايهها تحصيلكرده بودند نه كسي در خانه سواد داشت تا به درسهاي ما رسيدگي كند، براي همين اگر در درس يا مسئله رياضي مشكل داشتيم، بهراحتي برايمان حل نميشد.»
سؤالي كه از ابتداي مصاحبه در ذهن مرور ميكنيم اين است كه طي كردن چنين مسافتي و دوري از خانواده و حضور در يك روستاي محروم قطعا بايد مزايايي داشته باشد كه حسين آذري را مجاب به تدريس در اين محل كند اما مزاياي او اصلا چيز چشمگيري نيست؛ «طبق حكمي كه همين چند روز قبل براي من آمد، حقوقم 2ميليون تومان است كه البته با بيمه و سنوات و كسورات ديگر چيزي حدود يكونيم ميليون تومان ميشود. درست است كه من حقوق زيادي ندارم و گاهي خانوادهام از اين بابت ناراحت هستند و ميگويند به سختياي كه ميكشي نميارزد، اما من عاشق كار معلمي هستم.»
حضور در كلاسهاي درس روستايي خاطرات تلخي هم دارد، آذري هم از اين خاطرات تلخ در آرشيو ذهنش دارد؛ «خوشبختانه براي بچهها مشكل خاصي بهوجود نيامده است اما سال گذشته خودم تا دم مرگ رفتم. در روستاي ماگاز نيست و ما براي گرم كردن كلاس و خانهها از چراغ والور استفاده ميكنيم. آن شب خيلي سرد بود و برف سختي ميباريد. من يك لحظه احساس خفگي شديد كردم. چشمانم را باز كردم اما چيزي جز سياهي نميديدم. به هر زحمتي كه بود خودم را به پنجره رساندم و آن را باز كردم. چراغ شروع كرده بود به دود دادن و همه جا را دود گرفته بود به همين دليل من احساس خفگي ميكردم. خواست خدا بود كه زنده بمانم و عاشقانه شغل و زندگيام را ادامه بدهم.»
نظر شما