انگار اينجا هر پنجشنبه به يك بازارچه تبديل ميشود. از دوچرخه صورتي كه روي باربند وانت سفيد بسته شده است حدس ميزنم خودشان باشند. نزديك ميروم. از ترشي سير 7ساله، رب انار و آلوچه، مرباي تمشك و بهار نارنجي كه روي يك ميز جلوي وانت چيدهاند و از لهجه خانمي كه پشت وانت نشسته است و براي مشتريها از دستور پخت ترشياش ميگويد ميفهمم مسير را درست آمدهام. با خانواده پورتقي آشنا ميشوم؛ يك خانواده 4نفره؛ سينا كه امسال كلاس دهم را تمام كرده است و ستاره 6ساله خجالتي كه بيشتر از يكي دوجمله همكلامت نميشود اما وقتي به مادرش ميگويد دوچرخه را بيار پايين به خوبي ميفهمي اين دختر با موهاي روشن، لهجه مادرش را به ارث برده است. مهمان كوچولوي شهر ما مسافري از بابل است. محمود پورتقي و همسرش بعد از 12سال زندگي 8ماهي است كه تغييراتي به زندگي خود دادهاند. آخر هفتهها به تهران ميآيند و محصولات شهر خود را براي مردم تهران ميآورند.
- خانه كوچك پشت وانت
چهارشنبه شب بار سفرشان را ميبندند. ساعت حركتشان از بابل مشخص نيست. اگر همهچيز خوب پيش برود و همه محصولاتشان را آماده كرده باشند حدود 11شب حركت ميكنند. 3 روز تهران ميمانند. سفارش مشتريها را تحويل ميدهند. شنبه شب به سمت توپخانه ميروند و سفارشهاي آن قسمت را هم تحويل ميدهند و دوباره به سمت بابل حركت ميكنند. البته اين برنامه فقط براي تابستانهاست كه سينا و ستاره مدرسه ندارند. در غيراين صورت چهارشنبهها زودتر حركت ميكنند و جمعه شب از اينجا برميگردند تا شنبه بچهها به مدرسه بروند. اين بار ساعت 2نصفشب از بابل حركت كردهاند. پنجشنبه است. ساعت تقريبا يك بعدازظهر است كه به سمت وانت سفيد رنگ ميروم. خانم پورتقي ميگويد تازه از خواب بيدار شدهايم. پشت وانت براي خودشان يك خانه كوچك درست كردهاند. كف ماشين را فرش انداختهاند و متكا و پتو دارند. پدر، ستاره را بغل ميكند و اتاقك پشت راننده را نشان ميدهد و ميگويد اينجا اتاق ستاره خانومه. شبها اينجا ميخوابد. اينجا كل فضاي خانه ماست براي اين 3 شب. از خستگي راه و خورد و خوراك ميپرسم كه 3 شب زندگي پشت وانت بهنظر كار سختي است. اما پدر و مادر ستاره ميگويند ما بهخاطر بچههايمان هر كاري را ميكنيم. اينجا خيلي از مشتريهايمان اصرار ميكنند كه ما براي استراحت و يا خواب به خانههايشان برويم و با دست كوچه روبهرو را نشان ميدهد؛ ميگويد:«اونجا يك آرايشگري است كه هميشه ازم ميخواد كه برم خونهش». يا يكي ديگر آن دست خيابان است مغازه هم دارند. خيليها دعوتمان كردهاند ولي خب اينطور ما خودمان هم راحتتريم. من هم هميشه به مشتريهايم ميگويم ما يك خانه 20متري داريم. هروقت آمديد بابل قدمتان روي چشم. شايد خانه ما كوچك باشد ولي حياط بزرگي داريم كه ميتوانيد آنجا چادر بزنيد. ما با خودمان يخدان ميآوريم. پيكنيك داريم. من براي امروز ميخواهم بلدرچين درست كنم.»
- اول خودم امتحان ميكنم
همه محصولاتش را يكي يكي با خواصش به من معرفي ميكند؛« آن سير واقعا 7 ساله است. براي خودم كنار گذاشته بودم اما وقتي خواستيم بياييم تهران آن سير را هم آوردم. اين رب انار را خودم درست نكردهام. به يكي از همسايههايمان سفارش دادم اما به كارش اطمينان دارم. اين ترشي اختراع خودم است و اسمش را گذاشتهام «بابلي». اين گوجههاي باغچه كوچك خودمان است. اين غورهها هم همينطور. زياد نيست ولي همين را هم با خودم آوردهام. اين گلپرها خود رو است. ميگيرد جلوي صورتم تا بو كنم. يك ادويه براي غذا درست كردهام كه اسمش را گذاشتهام همه كاره. براي همهچيز ميشود استفاده كرد. تا همين دم آخر كه بياييم داشتم عرق نعنا ميگرفتم. همه اينها كار خودم است. خيلي كم پيش ميآيد از بازار خريد كنم. دوست دارم همه محصولاتم طبيعي باشد.» دوتا كتاب درباره خواص سنتي پشت وانت است. ازش ميپرسم اين كتابها را ميخوانيد؟ ميگويد من خواص همه اينها را ميدانم. من در خانه كتاب ابوعليسينا دارم. اين را گذاشتهام داخل ماشين كه اگر مثلا خواستم بگويم پونه فلان خاصيت را دارد از روي كتاب هم به مشتري نشان دهم. مثلا شنيده بودم كه آب غوره براي لاغري خوب است. اول خودم امتحان كردم. هرشب نصف ليوان آب غوره ميخوردم. راست ميگفتند. 7 كيلو لاغر كردم. محمود پورتقي از همسرش تعريف ميكند كه چقدر زحمت ميكشد. ميگويد علاوه بر اينكه همسرم است دختر خالهام نيز هست و از ته قلب دوستش دارم. خيلي مواظب است موقع درست كردن اين محصولات ويتامين مواد از بين نرود و حتي اجازه نميدهد دخترم نزديك شود تا مبادا موي او توي اين غذاها بريزد. نكتهاي كه هميشه دقت ميكند اين است كه چاقوي كارش را هميشه تيز كند. چاقو وقتي تيز باشد هنگام برش ويتامينها را از بين نميبرد. آخرسر دست خودش و همسرش را نشان ميدهد كه بهخاطر همين چاقوي تيز بريده اند.
- صندوق خدا
محمود پورتقي، پدر خانواده وقتي ميخواهد كل داستان و شروع اين سفرها را تعريف كند از كار قبلياش ميگويد؛« من اول كار چوب و نقاشي ميكردم. چندين سال به اين كار مشغول بودم اما مواد شيميايي برايم مشكل ايجاد كرد و مجبور شدم كارم را رها كنم. وقتي تصميم گرفتيم محصولات خودمان را بفروشيم از گيلاوند شروع كرديم اما آنجا خيلي جواب نداد. هرچه به سمت شمال نزديكتر باشي بازار فروش كمتر است. تا اينكه به تهران آمديم. چندماه اول در افسريه كار ميكرديم. بعد يكي از دوستهايمان اينجا را معرفي كرد اما هنوز خيلي از مشتريهايمان نميدانند كه ما ديگر افسريه نميرويم. ديروز يكي سفارش داده بود ما فكر كرديم مشتري همين محله است. زنگ زد گفت شما كجاييد پس؟ ما هم گفتيم سر جاي هميشه. گفت من اولِ افسريه وايستادم. فهميديم كه مشتري آن طرفمان است. مجبور شديم آخر شب برويم و سفارشاش را تحويل بدهيم.» خانم پورتقي ميگويد: «ما قبل از اينكه از افسريه به اين طرف شهر تهران بياييم ميخواستيم برويم مشهد بازار آنجا را امتحان كنيم». وقتي ميگويم فكر مسيرش را كرده بوديد با ذوق جواب ميدهد كه ميدانم مسيرش طولاني است ولي خب من عاشق امام رضا(ع) هستم. به عشق او ميخواستم بروم آن سمت. تا اينكه كلا جور نشد و الان چند وقتي است كه همينجا ميآييم. از وقتي اين كار را شروع كرديم من يك صندوق كنار گذاشتم براي خدا، يعني اسمش را گذاشتهام صندوق خدا. هميشه يك مقداري از درآمدمان را ميگذارم كنار. با خدا هم عهد كردم خدايا خودت هروقت به من يك كسي را نشان دادي من اين پول را به او ميدهم.
- به عشق دختر خاله درس را رها كردم
تقريبا قيمت تمام جنسها را ميداند به جز چندتايي كه محصول جديدشان است. مثل چند بطري دوغي كه مادرش دم آخر به فكرش رسيد و يك روزه دوغ را هم به بقيه محصولاتشان اضافه كرد. سينا تمام شيشهها را خودش يكي يكي از داخل سبدها بيرون ميآورد و روي ميز ميچيند. تمام حواسش جمع است تا كارها را خودش انجام دهد تا كمترين فشار و خستگي به پدر و مادرش وارد شود. بهش ميگويم سينا تو بايد مدير فروش پدر و مادرت شوي. حساب و كتاب دست تو باشد. بايد نبض بازار دستات بيايد و بداني مردم اينجا چه چيزي را بيشتر ميخرند. ميخندد و سرش را پايين مياندازد. كم حرف است و هر وقت نگاهش كني لبخند ميزند. پدر و مادرش برايمان سينا را توصيف ميكنند و خودش فقط يك شنونده است و گاهي با سر تأييد ميكند. مادرش ميگويد امسال كلاس دهم را تمام كرده است. تا پارسال خودم در درسهايش كمك ميكردم ولي از امسال ديگر نميتوانم. هم درسها سنگين شده است و هم خودم وقت نميكنم. ديگر بايد با پدرش كار كند. محمود رياضي فيزيك خوانده است. مادر سينا ميگويد من خودم ديپلم كامپيوتر دارم. ديپلمام را وقتي گرفتم تازه كامپيوتر آمده بود. افسوس ميخورد از اينكه چيزي يادش نمانده و حالا ديگر از كامپيوتر سر درنميآورد. ميگويم اشكالي ندارد عوضش در اين زمينه سينا شما را كمك ميكند. سينا ميخندد و آرام ميگويد حتما. پدرش ميگويد اتفاقا سينا خيلي كامپيوتر بلد است. سينا ميخواهد هوا و فضا بخواند. مثل پدرش عاشق اين رشته است و اطلاعات زيادي هم دارد. مدام توي اينترنت درباره سيارهها و كهكشانها اطلاعات جديد پيدا ميكند. از پدر خانواده ميپرسم سرانجام عشق شما به اين رشته چه شد؟ با خنده ميگويد اتفاقا سال اولي كه كنكور دادم هوا و فضا قبول شدم دانشگاه بوشهر، بعد هم خلباني نيروي هوايي اما خب، يك نگاه به همسرش ميكند و جواب ميدهد؛ به عشق دختر خاله قيد درس را زدم. گفتم اگر به بوشهر بروم دخترخاله از دستم ميرود.
- غذاي محلي
خانمي ميآيد يك شيشه رب مخصوص براي مرغ ترش ميبرد و دستور پختش را مو به مو از خانمپورتقي ميپرسد و يادداشت ميكند. بعد از اينكه ميرود ميگويد: بيشتر مشتريها شماره من را دارند. گاهي زنگ ميزنند كه من الان سر اجاق گاز هستم حالا چه كار كنم. من هم از همان پشت تلفن به آنها دستور پخت غذا ميدهم. كلا زنگ تلفنهايم از دوشنبه شروع ميشود. مشتريها سفارش ميدهند. يكبار همينجا داخل ماشين داشتم آش دوغ براي خودمان درست ميكردم يك خانمي آمد گفت كاسهاي چند؟ گفتم فروشي نيست براي خودمان درست ميكنم ولي برايت يك كاسه ميريزم. بعد ازماه رمضان ميخواهم غذاي محلي درست كنم و بياورم. بهخاطر علاقهاش به آشپزي پيشنهاد ميدهم در جشنوارههاي غذا شركت كند كه سريع جواب ميدهد: « اصلا. من ايده خودم را دارم. از سبزي و ادويههاي خودم استفاده ميكنم. ولي در اين مسابقهها اجبارت ميكنند با مواد آنها غذا درست كني. من همهچيز را دلي درست ميكنم. مثلا ادويههايي كه درست ميكنم قانون خاصي ندارد و اصولا دفعه بعد يادم ميرود كه چه چيزهايي را با هم مخلوط كرده بودم. وقتي ميخواهم دوباره همان ادويه را درست كنم يك چيزهاي ديگري مخلوط ميكنم كه از قبل بهتر ميشود. گاهي مشتريها گلايه ميكنند كه مثلا اين ترشي با دفعه پيش فرق دارد. من هم جواب ميدهم: «نه بابا همونه ديگه». بنده خداها نميدانند من هر دفعه يك جوري درست ميكنم. اتفاقا يكبار محمود چون ميدانست من فراموش ميكنم يكي از اين ترشيهاي بابلي را قايم كرد. وقتي خواستم دوباره درست كنم محمود به من گفت مثلا زيره نداشت. من گفتم چرا داشت. آخر رفت آن ترشياي كه قايم كرده بود را آورد و من ديدم راست ميگفت زيره نداشت.»
- روزي را خدا ميرساند
زن و مرد شمالي آنقدر با عشق به هم نگاه ميكنند كه انسان به اين رابطه صميمي حسودياش ميشود. آنها زماني كه موقع درس و مشق بچههايشان است حواسشان هست كه زياد كار را به درس آنها ترجيح ندهند. حتي در زمان امتحانات پسرشان هم كمتر به تهران ميآمدند تا سينا با خيال راحتتر به درس و مشقاش برسد.
محمود پورتقي ميگويد كه هميشه دوست داشته خودش درس بخواند و يك شغل خوبي داشته باشد اما نشده و شرايط طوري پيش رفته كه نتوانسته، براي همين خيلي دوست دارد كه سينا آرزوي او را محقق كند؛ «من هر كاري از دستم بر بيايد انجام ميدهم تا بچههايم موفق شوند. حتي حاضرم كمتر كار كنم تا آنها به درس و مشقشان برسند چون ميدانم روزي را خدا ميرساند و تا همين امروز هم دستم پيش كسي دراز نبوده. شايد پول كم داشتهام اما خدا را شكر تا جايي كه نيازهايمان برآورده شود خدا برايمان رسانده. براي همين دغدغهاي از اين بابت ندارم و تنها آرزويم اين است كه بچههايم تحصيلات خوب و عالي داشته باشند.»
نظر شما