همين اول نوشتار صفي يزدانيان در مقام سناريست فيلم "در دنياي تو ساعت چند است" را با جايگاهش به عنوان كارگردان اين فيلم عاطفي از هم جدا كنيم. سناريوي او يك نوشتار ششدانگ است. پروپيمان و تكميل و همه چيز در جاي خود و با رنگ و بوي مخصوص خود قرار گرفته است. بنظرم در اين چند سال اخير چنين فيلمنامهي محكمي در چينش و رشد عناصر داستان كمتر در سينماي ايران داشتهايم. با اينهمه يزدانيان در مقام كارگردان؛ فيلمي ساخته كه اگرچه لحظههاي ناب كم ندارد اما گرفتار تكرار و گاها افتاده در درياي حرافي است. و متاسفانه همين اتفاق باعث شده آن سناريوي ششدانگ فداي كارگرداني گردد و نهايتا "در دنياي تو ساعت چند است" فقط يك فيلم معمولي باشد. فيلمي كه ميتوانست عاشقانهترين فيلم ايراني نام بگيرد...
در "دنياي تو ساعت چند است" داستان زن و مردي را روايتگر مي كند كه عليرغم دور بودن از يكديگر رگههاي مشتركي از خويش دريافت ميكنند. گلي ابتهاج(ليلا حاتمي) به زادگاهش در شمال كشور بازميگردد. او كه بيش از بيست سال مقيم فرانسه بوده در رشت با مردي به نام فرهاد يرواني(علي مصفا) روبرو ميگردد. فرهاد اصرار دارد به گلي ثابت كند كه پيش از اين آشناي هم بودهاند. چيزي كه گلي اصلا اعتقادي يه آن ندارد...
در سينماي عاطفي قصهها واضح و بدون زاويه تند هستند. قواعد ژانر اين را ميگويد. حالا كارگردان يا به صورت خطي و يا غير خطي داستانش را روايت ميكند و داستانكها را براي پرداخت دو دلداده شرح و بسط ميدهد. اما در فيلم صفي يزدانيان از اين خبرها نيست. او با آنكه فيلمنامهاي غني و عالي دارد ولي توازن عناصر داستان در نحوه روايتش رعايت نشده است. براي همين؛اثر او گاهي يك فيلم پست مدرن و گاهي يك فيلم عادي جلوهگري ميكند. در واقع هرچه از سكانس افتتاحيه دورتر ميشويم. اين تكرار بيشتر و بيشتر ميگردد.
ديگر اينكه در سينماي عاشقانه خط سير اصلي در پيشبرد داستان بايد در عمل و عكسالعمل دلدادهها در زمان و مكان روايت قصه بازگو شود. اما در اين پيگيري اين روند گلي و فرهاد جز ديالوگ چيزي براي ارائه ندارند. و اگرچه ارائه اين گفتگوها در ابتدا واقعا فضاي سرخوشانه و عاشقانهاي را ايجاد مي كند اما در ادامه ديگر كششي براي تماشاگر باقي نميماند. و چرا چنين است؟ چون يزدانيان فضا را فداي قصه كرده است. تماشاگر فضاي عاشقانه را درك ميكند اما خبري از واكنشها نيست. تصور كنيد يك فيلم جنگي ميبينيد اما يك گلوله در آن شليك نشود و يا اينكه مدام سربازان را در حال ذكر خاطرات آنهم نه به طريقه تصوير و فلاش بك و تنها به صورت گفتار مشاهده كنيم.
يزدانيان اين مشكل را براي پردازش گلي و به ويژه براي فرهاد هم دارد. وقتي داستان در روايت فروكش ميكند؛ بهترين بازيها نيز جوابگو نخواهد بود. از نيم ساعت ابتدايي فيلم به بعد اين كم فروغي شروع ميشود و كاراكترهاي گلي و فرهاد ديگر برايمان معمولي ميشوند در حاليكه حقيقتا علي مصفا براي درآوردن نقش فرهاد سنگ تمام گذاشته اما نتيجه كل كار متوسط است. تماشاگر ششدانگ حواسش به فرهاد و عشق يكطرفه اوست. يزدانيان حسابي شخصيت ذاتي فرهاد را پرورانده است اما در مواجهه او با گلي كاري از يزدانيان ساخته نيست. اصلا معلوم نيست چرا فرهاد اينقدر كشش نسبت به گلي دارد و براي چه؟ تمام اين كاستيها باعث مي شود اين فيلم هر چه به انتهاي خود نزديك ميشود بيشتر افت كند.
سينماي درام اجتماعي ايران و سينماي عاطفي ما به فيلمهايي نظير همين ساخته صفي يزدانيان احتياج مبرم دارد. هرچه باشد چنين آثاري جهت يابي را كم و بيش نشان ميدهند و تماشاگر علاقمند به سينماي عاطفي را به ديدن روايت هاي كمتر دم دستي آشنا ميسازند. همين مهم ميتواند بهترين امتياز براي صفي يزدانيان و در دنياي تو ساعت چند است باشد.
نظر شما