ناتوانی فیزیکی! همین بهانه معرکهای است که بقیه عمرت را گوشه خانه بنشینی و به در و دیوار بدوبیراه بگویی و دستآخر توقعت از دور و بریهایت آن قدر بالا برود که هم زندگی را به کام خودت زهر کنی هم اطرافیانت. اما این وسط چندنفری پیدا میشوند که این ناتوانی برایشان اهمیت ندارد؛ تنها چیزی که برای آنها مهم است، این است که مثل بقیه آدمها زندگیشان را بکنند.
«عطیه معصومی»، همان دختر ناشنوای پرشر و شور فیلم «پرنده کوچک خوشبختی» است و با همسرش «جهانگیر طاهریاصل» جزو همین آدمها به حساب میآیند. آنها بدون توجه به ناشنوابودنشان سراغ یک شغل پردیالوگ رفتهاند؛ فروشندگی، شغلی که آدمهای معمولی هم ازش فراری هستند.
دختر 12-11ساله فیلم «پرنده کوچک خوشبختی» حالا حسابی بزرگ شده است، ازدواج کرده و با همسرش در یکی از مرکز خریدهای شلوغ تهران مغازه فانتزیفروشی دارند؛ فانتزیهایی که همسرش جهانگیر از آن طرف آب میآورد و عطیه هم که خوره این چیزهاست، هربار چندتایی را برای خانه خودشان برمیدارد؛ خانهای که وقتی عطیه ازش حرف میزند، میشود برق زندگی را توی چشمهایش دید. عطیه و جهانگیر برای هر لحظه این زندگی واقعا جنگیدهاند تا به اینجا برسند.
مغازه کوچک آشنایی
هنوز ضبط را روشن نکردهایم که جهانگیر میگوید: «ناشنوا! صدا خراب است». منظورش این است که درست متوجه حرفها نمیشود. در طول مصاحبه مدام بهانه جور میکند و جیم میشود. وقتی هم ازش میخواهیم خودش را معرفی کند به عطیه اشاره میکند که تو بگو. عطیه چندباری اسم و فامیل جهانگیر را میگوید و ما متوجه نمیشویم، در نتیجه برایمان روی کاغذ مینویسد.
بعد میگوید: «متولد 54 است و دیپلمه. من هم متولد 54 هستم. دیپلم گرافیک دارم». آنها 3 سال است که با هم ازدواج کردهاند؛ اما آشناییشان برمیگردد به سال79، زمانی که عطیه به مغازه نقلی آخر پاساژ حوالی تجریش سر میزند برای خرید. «با خالهام رفته بودم خرید. همانجا با هم آشنا شدیم.
بعد برای مغازه کارت تبریک و اینجور چیزها درست میکردم و با هم همکار شدیم. یواش یواش خالهام بهاش گفت عطیه را بگیر. اما جهانگیر میگفت نه، نمیخواهم». از جهانگیر میپرسیم چرا نمیخواستی؟ میگوید: «عطیه خیلی خوب حرف میزند. من نمیتوانم. ورزشکار و هنرپیشه هم بود. اما خالهاش گفت اینها مهم نیست...».
عطیه میپرد وسط حرفش و با شیطنت میگوید: «من هم گفتم مهم نیست! بالاخره قبول کرد و آمدند خواستگاری». عطیه از توی موبایلش عکس یک دختر تپل را نشانمان میدهد و میگوید: «دخترمان است؛ «دینا» هشت ماهه است». و جهانگیر با دست اشاره میکند که خیلی کوچولو است.
آنها میگویند برای این اسمش را گذاشتهاند دینا که تلفظش برای هردوشان راحت است و میتوانند راحت صدایش کنند. وقتی از جهانگیر میپرسیم حالا راضی هستی که بالاخره رفتی خواستگاری عطیه، چندبار پشتسر هم میگوید «عالیه... عالیه..». و این «عالیه» را چنان میکشد که صدای آبشدن آن قند معروف را میشود ته دلش شنید.
پیشرفت میکنیم، پس هستیم
حالا دیگر از آن مغازه نقلی ته پاساژ خبری نیست. آنها 2 تا مغازه درست و درمان به اسمهای «چارلی چاپلین» و «لورل هاردی» دارند. تا 3 سال پیش کافیشاپ هم داشتند که چون خیلی درگیرشان کرده بود، تعطیلاش کردند.
با اینکه مغازهها اجارهای است اما درآمدشان آنقدر خوب هست که جهانگیر روز بهدنیاآمدن دینا، عطیه را با یک سوئیچ 206 غافلگیر میکند. ولی رسیدن به اینجا اصلا کار آسانی برایشان نبود.
جهانگیر میگوید: «20سال است که به این کار مشغولم. 18 سالم که شد گفتم میخواهم مستقل باشم. آه هم در بساط نداشتم. اما میخواستم روی پای خودم بایستم. کلی زحمت کشیدم تا مغازه 15 متری ته پاساژ تبدیل شد به این. اول کارهای فانتزی نداشتیم. با هم که آشنا شدیم کارمان را وسعت دادیم.
الان حتی سفره عقد و دستهگل عروس هم سفارش میگیریم. خیلی جاها هم بودیم؛ تجریش، میرداماد، پاسداران، جردن و... الان 5-4 سال است که اینجا ثابت هستیم». وقتی میگوید جردن کنجکاو میشویم؛ معلوم میشود همین طبقه اول آیتک مغازه داشتهاند.
دشمنان طبقه چهارم
جهانگیر میگوید: «همه تزئینیفروشیها با ما دشمن هستند اما ما کاری به کار کسی نداریم». عطیه که انگار داغ دلش تازه شده باشد چندباری روی میز میکوبد و با قاطعیت حرف شوهرش را ادامه میدهد: «همسایههای طبقه چهارم همه با ما دشمناند. این را بنویس. حتما بنویسیها. اگر بفهمند شما خبرنگارید از حسادت دق میکنند».
چرا مگر خودشان مشتری ندارند؟ عطیه میگوید: «چرا ولی ما خوشرو هستیم. با خنده سلام میکنیم. مشتری هم خوشاش میآید و از ما خرید میکند. اینکه دست من نیست. آنها ناراحت میشوند. هی میگویند اینجا چرا شلوغ است؟ خب، به توچه؟!».
و برایمان تعریف میکند تا حالا یک بار هم حراج نکردهاند، اما مشتری همینطوری از سر و کولشان بالا میرود. جهانگیر میگوید: «آنها حسودی میکنند به خاطر اینکه ما ناشنوا هستیم. همهشان مدام تلفن به دست معامله میکنند ولی ما اصلا تلفن نداریم. اما مغازه ما شلوغتر است».
وقتی ازشان میپرسیم از شما تقلید هم میکنند؟ عطیه تقریبا جیغ میزند که «اوف... اوف... تا دلتان بخواهد. ما که آمدیم اینجا فقط سه تا مغازه فانتزی بود. الان شده چهلتا. هی میآیند نگاه میکنند و میگویند این چیه؟ اون چیه؟ بعد میروند مثل آن را میآورند. اما ما کار خودمان را میکنیم».
عطیه راست میگوید. آنها آنقدر سرشان شلوغ است که دیگر وقت ندارند خودشان را درگیر همسایهها کنند.
«مشتریها خودشان با پای خودشان میآیند و دست آخر هم راضی بیرون میروند. تنها کاری که ما میکنیم این است که مهربان هستیم و همه را دوست داریم».
مسخره نکنید، لطفا
هرچند آنها مهربان هستند و در برخورد اول با مشتریها صمیمی، اما از رفتار بعضی از مشتریها ناراضی هستند. این نارضایتی در جهانگیر بیشتر است؛ چون به قول عطیه او خیلی حساس است.
اما عطیه از این برخوردها چیزی به دل نمیگیرد: «من با مشتریها مشکلی ندارم. با آنها حرف میزنم. اگر متوجه نشوند روی کاغذ مینویسم. مشکلی نیست». عطیه آن قدر راحت میگوید مشکلی نیست که تو واقعا باورت میشود که مشکلی وجود ندارد.
او با مشتریها درباره برخورد غلطشان حرف میزند؛ «بعضیها مسخره میکنند. میخندند. میگویند اینها کر و لال هستند. ما نیمهناشنوا هستیم. من میشنوم. برای همین میروم پیشاش میگویم خانم بگویید ناشنوا، نه کر و لال. خجالت میکشد. میرود فرداپسفردا میآید جنس میخرد و معذرتخواهی میکند».
ولی بعضیها واقعا مشکلسازند «مشتریهایی هستند که خرید میکنند و یکی، دو روز بعد میآیند میگویند این را از شما خریدیم، شکسته است. دروغ میگویند. میخواهند از ما سوءاستفاده کنند. بحث میکنم. بعد میرویم انتظامات مشکلمان را حل میکنیم».
وقتی ازشان میپرسیم کدامتان گرانتر میفروشید؟ میخندند و میگویند «فرقی نمیکند ما گرانفروشیم!» عطیه برایمان توضیح میدهد که چون آنها اولین مغازهای هستند که آن جنس را آوردهاند نسبت به خریدشان گرانتر از بقیه میفروشند. ولی اگر جنس چشم مشتری را بگیرد بهاش تخفیف میدهند.
عطیه و جهانگیر مشتری ثابت زیاد دارند؛ چه آنهایی که از اول هرجا رفتهاند دنبالشان آمدهاند، چه از هنرپیشهها. ظاهرا پای ثابت آنها هم شفیعیجم است. «شفیعی جم زیاد میآید اینجا. خرید هم میکند؛ شمع، مجسمه و از اینجور چیزها».
داریوش فرهنگ و پوران درخشنده هم زیاد میآیند و هردفعه کلی خرید میکنند. بقیه هنرپیشهها هم بیشتر سر میزنند و احوالپرسی.
ما هم هستیم
چند سالی است که جهانگیر خودش به غیر از شمع چیزی نمیسازد و مجسمهها و اجناس مغازه را از چین، ترکیه، فیلیپین و تایلند میآورد. قبلا آنها باهم میرفتند اما از وقتی دینا به دنیا آمده و مغازهها هم 2 تا شده، جهانگیر خودش تنهایی میرود. او از برخورد آدمهای آنطرف آب خیلی راضی است.
عطیه میگوید: «اما اینجا هر کاری میکنیم کلی حرف پشتسرمان است. یک سال پیش به کانون ناشنوایان 2 میلیون تومان کمک کردیم. حتی تشکر نکردند. سریع میگویند این پول را از کجا آوردهاید؟ اینچیزها برای ما مهم نیست. بگذار حرف بزنند. خدا که هست». عطیه از کمبود امکانات رفاهی شاکی است.
میگوید: «شما میتوانید دانشگاه بروید ولی بچههای ناشنوا چیزی از کلاس و درس متوجه نمیشوند. در خارج از ایران دانشگاههای خاص وجود دارد که بچهها میتوانند ادامه تحصیل بدهند». او میگوید بهزیستی کارهایی انجام میدهد ولی خیلی کم و ناچیز است.
عطیه از اینکه بیشتر بچههای ناشنوا خانهنشین هستند ناراحت است. او خودش الان مربی درجه 3 والیبال است؛ «اگر حداقل به بهانه ورزش از خانه بیرون بیایند، هم به زندگی امیدوارتر میشوند، هم دوستانی برای معاشرت پیدا میکنند».
مصاحبه تمام است. ضبط خاموش شده. اما یک سؤال هنوز باقی مانده. فکر میکنید عکسالعمل دینا وقتی بفهمد پدر و مادرش ناشنوا هستند چی باشد؟ عطیه به زور بغضش را میخورد و فقط با سر جواب میدهد «نمیدانم» اما ما میدانیم. او به داشتن چنین پدر و مادر امیدوار و موفقی افتخار خواهد کرد. یعنی اگر راستش را بخواهید چارهای جز این نخواهد داشت.
چندروز قایمام کردند
20 سال از آن روزهایی که عطیه نقش «ملیحه» را بازی کرده است میگذرد. چهرهاش نسبت به آن سالها چندان تغییر نکرده. مشتریها او را بعد از چند برخورد به جا میآورند و اکثرا هم از این موضوع حسابی ذوقزده میشوند.
«پرنده کوچک خوشبختی» برای مردم آنقدر خاص است که همین چند وقت پیش در یک برنامه تلویزیونی، از طرف مردم به عنوان بهترین کار پوران درخشنده انتخاب شد.
عطیه بعد از «پرنده کوچک خوشبختی» در یک قسمت «راه شب» برای داریوش فرهنگ و در صحنه کوتاهی از «شمعی در باد» برای پوران درخشنده بازی کرده است.
ماجرای بازیگرشدن عطیه از سال 66 شروع شد؛ وقتی که پوران درخشنده برای انتخاب نقش ملیحه به مدرسه ناشنوایان دماوند رفت. او از چند نفر تست میگیرد که چندان باب میلش نیستند. تا اینکه خانم مدیر او را سراغ عطیه میفرستد.
عطیه در این باره میگوید: «خانم درخشنده از هیچکس خوشاش نیامده بود. گفته بود من یک دختر شیطان میخواهم. برای همین هم او را فرستادند سراغ من. خانم درخشنده گفت گریهکن، راه برو و... بعد از من خوشاش آمد.»
از عطیه که میپرسیم پدر و مادرت مخالفتی نداشتند؟ اینقدر راحت سرش را به نشانه «نه» تکان میدهد که معلوم است پدر و مادرش اصلا بدشان نمیآمده سر دختر پر شر و شورشان جایی گرم باشد و حداقل چند صباحی از دیواری غیر از دیوار خانه و مدرسه بالا رود.
عطیه خاطرههای عجیب و غریبی از عکسالعمل مردم بعد از نمایش «پرنده کوچک خوشبختی» دارد. او از دردسرهایش بعد از نمایش فیلم میگوید؛ « مسئولین یکی از سینماهای شهرستان از من خواستند آن صحنه آخر فیلم که میگویم «مامان» را همزمان از پشتپرده بگویم. وقتی آخر فیلم گفتم «مامان!» همهچیز یکهو به هم ریخت. قیامتی شد.
آخر شب به زور از سینما آوردم خانه. چند روزی قایمام کردند. خیلی ترسیده بودم.»
عطیه تعریف میکند درآمد سینما در آن یک هفته به قدری زیاد شده بود که مسئولین سینماهای دیگر هم مدام سراغش را میگرفتند. اما غائله به همینجا ختم نمیشود.
«یک پسری مدام زنگ میزد خانهمان که من میخواهم بیایم خواستگاری عطیه. مامانم حسابی کفری شده بود. میگفت این دختر فقط 11سالش است. اما گوشاش بدهکار نبود. مدام زنگ میزد. آخر هم یک تابلو فرش ابریشم برایم فرستاد که هنوز هم یادگاری نگهاش داشتهام.» این استقبال فقط از طرف مردم نبود؛ او در همان سال جایزه ویژه هیات داوران جشنواره فجر را گرفت.