بگو: در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (بههمین گونه) جهان آخرت را ایجاد میکند كه خداوند بر هر چیزي توانا است (سورهي عنکبوت، آیهي20)
چیزهایی هست که نمیدانم. میدانم وجود دارند، اما هنوز به درک آنها نرسیدهام. میدانم چیزهايی هست که باید آنها را فهمید. در هیچ کتاب و در هیچ درسی نیستند. باید خودم یاد بگیرم و شروع این یادگیری شناختن خودم است.
در من چیزهایی وجود دارد که ناشناخته است. شبیه صندوقچهای که یک روز قفلش باز خواهد شد و رازهای سالیان سال از آن بیرون خواهد ریخت. درست مثل یک صندوقچهي پر از سایه-روشن، پر از راز و پر از تجربههای با ارزش خواهم شد. شاید در کنار بُعد کشف شدهام بایستم و با تماشای خودم به تو راه ببرم.
از من تا تو راه زیادی نیست. شاید یک شکستگی، یک خستگی و یک نوع بیپناهی بتواند زنجیر ما را به هم، بیشتر از پیش گره بزند. بالأخره روزی از جایی شروع خواهد شد و هر کس ناگزیر از پا گذاشتن به این سفر است. روزی سفرم را آغاز خواهم کرد. جهان را پیوسته سیر خواهم کرد و نشانههای تو را دنبال خواهم کرد. روزی پرده از نادانستههایم برداشته میشود و من پی به نادیدنیها میبرم. روزی خواهم دانست.
میدانم چیزهایی هست که دیده نمیشوند. میدانم بهعنوان انسان، مسئول دیدن نادیدنیها هستم. این رسالت و تمام رسالتهای بزرگ و کوچک دیگرم همه بار امانتی است که قرعهاش به نام من افتاد. حتی چیزهایی هست که نمیدانم وجود دارند و این یک حس عجیب است. همانهایی که مُهر راز ابدی بر آنها زدی و هیچ وقت فاش نمیشوند.
به دانستههایم فکر میکنم. به محدود بودنشان. در راه این شناخت هستم، اما نمیدانم کی به مقصد میرسم. شاید مقصد مشخصی در کار نباشد. شاید مقصد، تمام طول راهی است که میروم. شاید مقصد، تو باشی و در این صورت به بینهایت خواهم رسید. بعد از این مقصد، مقصد دیگری در پیش است. رازهایی دیگر و کشفهای شگرفی دیگر. در مقصد بعدی از رازهایی که نمیدانم پرده بر میداری و مرا به حقیقتهایی دیگر میرسانی.
کسی از درونم مرا صدا میکند. صدایش در وجودم میپیچد و هزار بار به گوشم میرسد. یک پنجره در کولهبارم گذاشتهام تا در تمام راه از آن خودم را تماشا کنم و حواسم باشد. دارم به سمت تو راه میافتم. انگار صدایم کرده بودی. مرا در پناه خودت به این درک والا برسان.
روبهروی آیینه ایستادهام. از خودم میپرسم حالا که اینجا ایستادهام چه رسالتی دارم؟ از خودم میپرسم آیا قرار بود همین باشم؟ از روزی که آمدم تا روزی که دوباره برگردم، چه راهی باید بروم؟ کدام پنجرهها را باید باز کنم و چه خواستههایی داشته باشم؟ قرار است تکلیف روزهایم چه شود؟ من اینها را نمیدانم و باید به تمامشان دست پیدا کنم. باید بدانم. باید کنار اینها هزار چیز دیگر را بدانم تا راه مقصد بعدیام را باز کنم. کاش حواسم باشد تا فرصتم را از دست ندهم. باید سفر را آغاز کنم. سفر، آغاز شناخت من از دنیای دیگر توست.
نظر شما