این اثر، یادتان میآورد تنبلی، کار پیشپا افتادهای نیست، هنر است، پر از آیینها و مناسک و جزئیات خاص خودش.
«مانند یک رؤیاست. گویی هیچ چیز اتفاق نیفتاده بود»؛ این جمله از رمان را به راحتی میشود جای خلاصه تمام کتاب جا زد. رمان معروف ایوان گنچاروف، رمان پرحادثه و هیجانبرانگیزی نیست. در این کتاب، هیچ اتفاقی نمیافتد و این هیچ، یعنی دقیقا هیچ.
ابلوموف در واقع اسم شخصیت اول رمان است. ما در این رمان زندگی و مرگ ایلیا ایلیچ ابلوموف را میخوانیم و زندگی و مرگ این آدم، فقط یک کلمه است؛ ابلومویسم. ابلومویسم لغتی است که خود گنچاروف در رمان آورده و به معنای راه و روش ابلوموف است.
این راه و روش هم فقط یک کلمه است؛ تنبلی. ابلوموف یک اشرافزاده است که زندگیاش از عواید دهی به ارث مانده از اجدادش میگذرد. ابلوموف مردی مهربان، زودباور، بااحساس، فرهنگ دوست و نازنین است که فقط یک عیب دارد؛ تنبلی. سالهاست دایرهالمعارف روی تاقچه اتاق او، روی صفحه357 مانده و 30 سال است که کسی کتاب را ورق نزده.
پشت پنجرهها تار تنیده شده و ابلوموف فقط توی رختخواب یا روی صندلی راحتی است؛ وزن اضافه میکند و اجازه میدهد عشقش از دست برود و مباشرانش اموالش را از چنگش دربیاورند. اما حاضر نیست از جایش تکان بخورد، تنها حرکت ابلوموف در طول رمان، وقتی است که عاشق شده و حاضر میشود تا طبقه پایین هم بیاید.
ایوان گنچاروف، ابلوموف را در سال 1858 نوشت و سعی کرد کسالت جامعه روسیه تزاری را نشان بدهد. این کسالت و تنبلی چنان به خورد متن رفت که کتاب به مانیفست تنبلی تبدیل شد و واژه ابلومویسم به فرهنگ لغات روسی اضافه شد؛ طوری که حتی آدم خشک و جدیای مثل لنین هم از این واژه استفاده میکرد.
در واقع ابلوموف یک خودآموز تنبلی است. ابلوموف برای فرار کردن از هر کاری، استدلالهای خاص خودش را دارد. و چون ابلوموف آدم باهوشی است، این استدلالها معمولا چیزهای بهدردبخور و کاربردی هم هست. به این یک نمونه که استدلال ابلوموف برای سفر نرفتن است، توجه کنید؛ «صحنههای وحشی و باعظمت [طبیعت] به چه کار میآید؟ مثلا دریا؛ خدا از بزرگیاش نکاهد؛ جز اندوه چیزی القا نمیکند و تماشای آن اشک در چشم میآورد.
در پیشگاه سفره بیکران آب، دل پر از هراس میشود و هیچ نقطهای نیست که نگاه خسته را از این یکنواختی بیحد دربیاورد. غرش و جنبشهای خشمگین امواج، گوشهای ضعیف را نوازش نمیدهد و از ازل تا امروز پیوسته همان آواز تاریک و مرموز را تکرار میکنند؛ همان غرش و همان نالههایی که انگار از سینه دیوی محکوم به عذاب برمیآید.
وای که چه نعرههای دلخراشی!... تماشای ورطهها و کوهها نیز برای آدمی لذتبخش نیست؛ آنها همچون دندان نیش و چنگال درندهای وحشی که برای دریدنش عریان شده باشد، او را تهدید میکنند و به وحشت میاندازند؛ آنها ناتوانی جسم ما را به وضوحی بیش از حد به یاد میآورند و ما را به وحشت و تشویش میاندازند.
حتی آسمان بر فراز این صخرهها و مغاکها، چنان بعید و دور از دسترس مینماید که گویی انسانها را وا گذاشته است». و یا این یکی نمونه، که در مذمت رویاپردازی و خیالبافی است؛ جایی که ابلوموف حتی خودش را هم نقد میکند و از تنبلانهترین کار بشر هم انتقاد مینماید: «بیش از همه چیز از خیالپردازی بیزار بود و از این همراه دو چهرة زندگی ما گریزان بود.
همسفری که در یک سو منظری دوستانه و در سوی دیگر صورتی خصمانه مینماید و تا زمانی که بر او اعتماد نکنیم دلداری زیباروی است، اما همین که زمزمة شیرین و اغواگرش را سادهدلانه به گوشی شنوا پذیره شویم، چهرهای کریه مینماید».
ارباب ابلوموف، با همین توجیهها زندگی کسالتبارش را به سر میبرد و عمرش را در خانهای آرام، در کنار همسری چاق و مهربان با 2میل بافتنی در دست و کودکانی سر به راه به پایان میرساند. صحنه پایانی کتاب جایی است که دوتا از کاراکترها از مرگ ابلوموف حرف میزنند و یکیشان از دیگری علت مرگ او را میپرسد و آن دیگری جواب میدهد: «او از ابلومویسم مرد.» ابلوموف بعد از مرگ و پایان رمان، شهرتی جهانی پیدا میکند. او از آن دست شخصیتهای ادبی است که شهرتی بیش از نویسندهشان دارند.
ایوان گنچاروف، خالق ابلوموف، برخلاف شخصیت کتابش شخصیتی پرجنب و جوش و فعال بود. برعکس ابلوموف که از اتاقش تکان نخورد، رفت و دور دنیا را گشت. به انگلیس، آفریقا و ژاپن سفر کرد و بجز ابلوموف، 10رمان دیگر هم نوشت. اما تنها دلیل شهرت گنچاروف در جهان، این است که او ابلوموف را نوشت، اینکه او نوشتن در مورد تنبلی را به تنبلی برگزار نکرد.
ابلوموف مرده است
فکر میکنید آدم از چی میمیرد؟ از گرسنگی؟ از سیگار؟ از غصه؟ نه؛ آدم از بیامیدی میمیرد؛ از اینکه هر روز صبح چشمهایش را باز کند و نداند چرا باید از جایش بلند شود؛ از اینکه یک کاری را نکند ولی این برایش هیچ فرقی با اینکه آن کار را بکند، نداشته باشد. هر دو را انجام میدهد، چون زمان باید بگذرد و چیزی که اسمش زندگی است تمام شود.
برای او اتفاق خوب یا بد وجود ندارد؛ خوشبختی و بدبختی وجود ندارد. اینها یک جور تغییر به حساب میآیند و برای ابلوموف تغییری وجود ندارد. برای او چیزها تغییر نمیکنند؛ فقط تکرار میشوند. روزها مثل چرخهای سنگین یک لوکوموتیو از روی ابلوموف رد میشوند؛ ماهها همینطور و سالها.
نسبت او با همه چیز همین است؛ با آدمها و اتفاقها؛ آنها هستند که از او عبور میکنند در حالی که او توی رختخوابش دراز کشیده و به سقف خیره شده. او در مقابل همه چیز منفعل است؛ «چه کار باید بکند؟»، «چرا باید بکند؟» باید برود مهمانی؟ خب میرود. نباید برود؟ خب نمیرود.
برای او چه فرقی میکند؟ ابلوموف از همین میمیرد؛ از «فرقی نمیکند». از تنبلی نمیمیرد؛ از بیامیدی میمیرد. و غمانگیزترین جای قصه ابلوموف میدانید کجاست؟ وقتی الگا میآید. عشق میآید و آدم نفس عمیقی میکشد؛ فکر میکند خودش است؛ این یکی دیگر یک چیزی را عوض میکند.
این دیگر عشق است. عشق دنیا را زیر و رو میکند؛ فلک را سقف میشکافد؛ همهکاری میکند. آن اول هم به نظر میرسد دارد میکند. ابلوموف خوشحال است. صبحها بلند میشود؛ به خودش میرسد؛ به کار زمینهایش میرسد. ولی این هم مثل رنگی که توی آب پخش میشود، کمکم رقیق میشود، حل میشود، رنگ میبازد و میمیرد. عشق هم نمیتواند ابلوموف را نجات بدهد. اولش آدم فکر میکند ابلوموف از این غصه میمیرد؛ از اینکه الگا را از دست داده. اما نمیمیرد.
او همانطور که دراز کشیده الگا را که دورتر و دورتر میشود نگاه میکند و غصه میخورد. اما حتی در این غصه، در این درد هم آنقدر دلیل وجود ندارد که او را وادار به کاری کند. ابلوموف کمی بعد با کلفتش ازدواج میکند؛ چون زمان باید بگذرد؛ چون کلفت کسی است که نسبت او را با دنیا به هم نمیزند؛ از او تصمیم نمیخواهد، امید نمیخواهد، «چرا» نمیخواهد، تغییر نمیخواهد؛ چیزهایی که الگا میخواست، چون زنده بود. ابلوموف زنده نیست. ابلوموف بیامید است.
تعالیم ابلوموف
وقتی گوستاو فلوبر «مادام بواری» را منتشر کرد، فرانسویها آنچنان با شخصیت اصلی داستان همذاتپنداری کردند که «بواریسم» در فرانسه اصطلاح شد. این اصطلاح به یک تیپ اجتماعی اشاره داشت؛ آدمهایی که احساس میکردند آن چیزی نیستند که هستند! ایوان گنچاروف هم با انتشار «ابلوموف» چنین تاثیری در روسیه قرن نوزدهم بهجا گذاشت.
ابلوموسیم یا به قول روسها ابلومفشچینا در میان مردم مصطلح شد؛ آدمهایی که نقشههای عالی برای تغییر دنیا و زندگی خودشان دارند ولی تمامی این نقشهها در حد نقشه باقی میمانند و هیچگاه به مرحله عمل نمیرسند.
اما چرا ابلوموف اینقدر به دل روسها نشست؟ ابلوموف همواره در رؤیا زندگی میکند؛ رویاهایی مربوط به گذشته. البته در لحظات نادری هم در مورد آینده رؤیاپردازی میکند و اهدافی را مجسم میکند.
ولی بلافاصله دچار این احساس میشود که «گیرم این اهداف محقق شد! واقعا دنیا بهتر از این میشود که هست؟». جواب ابلوموف منفی است. دنیا تغییر زیادی نمیکند. تغییرات همیشه در عمق و تدریجی هستند؛ پس چه فایده از این تلاش بینتیجه؟
آیا روسها با ابلوموف احساس قرابت میکردند؟ به این دلیل بود که از ابلوموف استقبال کردند؟ احتمالا نه! مردم روسیه ابلوموف را پسندیدند، چون رؤیاهایشان را مثل پتکی بر سرشان کوفت. روسها معمولا نقطه مقابل ابلوموف هستند؛ آدمهای هیجانزدهای که همیشه آماده انفجارند. آنها دنبال تغییرات ناگهانی و عمیق هستند؛ آنها نمونههای آرمانی «مرد عمل» هستند. برای آنها میان «رؤیا» و «واقعیت» فاصلهای بیشتر از یک قدم کوچک نیست.
ابلوموف آب سردی بود بر سر روسهای سودازده که به دنبال تغییر جهان بودند. ایوان گنچاروف، ابلوموف را از آن طرف بام انداخته است تا شاید روسها به خودشان بیایند و پایشان را از ابرها، روی زمین بگذارند. اما نسخه گنچاروف، بیماری روسها را هرگز شفا نبخشید.
آنها باید نتیجه عملگرایی وهمآلود خودشان را در قالب انقلاب اکتبر میدیدند تا به خودشان بیایند و اعتدال پیشه کنند. روسها اگر چه از ابلوموف استقبال کردند ولی لب مطلب او را نگرفتند و تاوان سنگینی هم پرداختند. نتیجه بیاعتنایی به تعالیم ابلوموف، یک قرن سرگردانی و پریشانی و اتلاف منابع مادی و معنوی بود.
ماجرای 2 ترجمه «ابلوموف»
چاپ اول ابلوموف در سال 1355با ترجمه سروش حبیبی به بازار آمد. آن موقع حبیبی هنوز روسی بلد نبود و با هزار جان کندن، با تطبیق ترجمههای انگلیسی، فرانسوی و آلمانی،سعی کرده بود حتی المقدور حال و هوای متن اصلی را در بیاورد.
آن ترجمه یک یادداشت کوتاه هم از مترجمش به همراه داشت که الان دیگر جنبه پیشگویانه پیدا کرده؛ «امیدوارم استقبال خوانندگان از کتاب، باعث شود صاحب همت روسی دانی، با ترجمه دقیقتری این عیب را برطرف کند»، و حالا آن آدم روسیدان پیدا شده؛ خود خود آقای سروش حبیبی!
او در دهه پنجم عمرش همت کرد و روسی یاد گرفت و الان چند سالی است که شروع کرده به ترجمه گنجینههای ادبیات روسی از زبان اصلی؛ «آنا کارنینا» و «جنگ و صلح» تولستوی، «شیاطین» (جن زدگان) داستایفسکی و حالا هم «ابلوموف» گنچاروف.
عمده تفاوت 2 ترجمه حبیبی در انتخاب نوع کلمات است و تفاوت مهم دیگر در حال و هوای 2 ترجمه؛ ترجمه اول گرمتر است و گویا با حال و هوای رخوت آلود اثر بیشتر جور در میآید اما ترجمه تازه، دقیقتر و کمی سرد است و انگار باز باید به جمله معروف جورج برنارد شاو درباره نسبت معکوس بین وفاداری و زیبایی در ترجمه ایمان بیاوریم.
این هم یک نمونه برای مقایسهای میان 2 ترجمه:
از خیال بازی و رؤیاپردازی وحشت داشت اما با وجود این، هرگاه به قلمروی رؤیا کشانیده میشد، طوری به درون آن گام مینهاد که به درون غاری با این کتیبه؛ «تنهایی من، میراث من، آرامش من» و ساعت و لحظهای را که باید آن راترک گوید به دقت خاطرنشان خود میکرد. (صفحه 158 ترجمه قدیم)
هر چند از رؤیاپردازی وحشت داشت، هرگاه به جهان رؤیا وارد میشد، همان طوری به درون آن میرفت که به داخل غاری با این کتیبه؛ «تنهایی من، کنج خلوت من و آسایش من» و ساعت و دقیقهای را که باید از این غار بیرون آید به درستی میدانست.(صفحه 266 ترجمه جدید)
گفتاری از رولان بارت در ستایش ابلوموف بودن
رولان بارت (1980-1915)، نشانهشناس مشهور فرانسوی هم در کنار گنچاروف از ستایشگران دنیای شیرین و بیتعطیلی «تنبلی» است. مطلب زیر گزیدهای است از مصاحبه 1979 مجله لوموند با او با محوریت تنبلی (متن کامل مصاحبه را میتوانید در کتاب «پروست و من» ترجمه احمد اخوت پیدا کنید).
من در زندگىام هیچ جایگاهى به تنبلى اختصاص ندادهام و به زعم خودم این یک خطاست. احساس مىکنم که چیزى در زندگىام گم شده؛ اینکه یک جاى کار مىلنگد. من غالبا خودم را در این موقعیت قرار دادهام که براى انجام و تکمیل چیزها بجنگم و تلاش کنم.
وقتى که کارهایم را انجام نمىدهم یا دست کم وقتى که در حال انجام آنها نیستم، نوعى تنبلى خودش را به من تحمیل مىکند. مشخصا این تنبلى شرمگینانه از آن قالب «هیچ کارى انجام نده» تبعیت نمىکند؛ تنبلی من، آن شکل فلسفی و شکوهمند تنبلی نیست.
من با نوع دیگرى از تنبلى دردناک نیز آشنا هستم؛ اینکه شما در تخت و کاناپه فرو مىروید و به هیچ چیز فکر نمىکنید، افکارتان به همه جا سرک مىکشد و اندکى افسردهاید... من غالبا دچار این حالت مىشوم اما هیچوقت خیلى طول نمىکشد؛ ۱۵ تا ۳۰ دقیقه... پس از آن دوباره اشتیاقم به سراغم مىآید. در واقع از اینکه آزادى و قدرت انجام ندادن کارها را ندارم احساس ضعف مىکنم. من قادر نیستم تنبلی را وارد زندگیام کنم.
شما تا به حال زیاد شنیدهاید که گروهها و آدمها درباره حق اوقات فراغت صحبت کرده باشند اما تا حالا نشنیدهاید که کسى درباره حق تنبلى صحبت کند. من البته شگفتزده خواهم شد اگر بشنوم که در دنیاى مدرن، از چیزهایى مثل حق انجام ندادن هیچ کارى صحبت شود.
من این تصویر را به خاطر مىآورم... هنگامى که بچه بودم، پاریس کاملا فرق مىکرد. پاریس قبل از جنگ را مىگویم. تابستان هوا بسیار گرم بود؛ گرمتر از حالا. بعدازظهرها موقعى که هوا گرمتر مىشد، شما غالبا سرایدارهاى پاریسى را مىدیدید که صندلىهایشان را بیرون جلوى در، در خیابان مىگذاشتند و روى آن مىنشستند و هیچ کارى نمىکردند. این تصویرى از تنبلى بود که هم اینک محو شده است. من دیگر چنین تصاویرى ندیدم. در پاریس مدرن دیگر نمىتوان فیگورهاى تنبلى را دید.
کافه البته نوعى از تنبلى است ولى روایت تازه آن؛ چون در کافه به هر حال ما گپ مىزنیم؛ یعنى در واقع نوعى فعالیت انجام مىدهیم، پس با تنبلى حقیقى سر و کار نداریم. این روزها تنبلى به معناى انجام ندادن هیچ کارى نیست چرا که ما از انجام آن ناتوانیم؛ تنبلى به معناى وقفه انداختن در زمان کار است، تنوع بخشیدن به آن است.
در ضمن من همیشه تحت تاثیر نوع دیگرى از تنبلى هم بودهام. من همیشه به سادگى اشعار ذن علاقهمند بودم؛ نوعى سادگى که مىتوانست تعریف شاعرانه تنبلى خاصى باشد که من در سر مىپروراندم؛
آرام نشستن، کارى نکردن/ بهار میآید/ و علف خودش سبز میشود.