یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴ - ۰۷:۲۷
۰ نفر

همشهری دو - محمدرضا حیدری: مردادی که گذشت را شاید هرکس با خاطره‌ای به یاد آورد اما خاطره فراموش نشدنی پایتخت، میزبانی از شهدایی بود که با دستان بسته آمده بودند.

شهدای غواص

 175غواص شهيد عمليات كربلاي 4پس از 30سال درحالي‌كه بسياري از آنها توسط نيروهاي دشمن ناجوانمردانه به شهادت رسيده بودند به آغوش خانواده بازگشتند تا مرهمي بر زخم‌هاي سال‌ها چشم انتظاري آنها باشند. يكي از شهداي تفحص شده، شهيد شجاعي بود. شهيد حجت‌الاسلام محمد شيخ‌شعاعي تنها روحاني‌اي بود كه در عمليات كربلاي 4به‌عنوان يكي از غواصان خط‌شكن حضور داشت و پيكرش 30سال در جزيره «ام‌الرصاص» مدفون شده بود. پس از سال‌ها چشم انتظاري، او به آغوش خانواده‌اش بازگشت. ديدار دختران و تنها پسر خانواده كه تصوير مبهمي از روزي كه پدر براي آخرين بار آنها را در آغوش گرفت دارند پر از ناگفته‌هايي است كه آن‌را براي ما بازگو كرده‌اند.

  • يك روحاني شجاع

ناگفته‌هاي بسياري با پدر دارد. 16ماهه بود كه سايه پرمهر او را براي هميشه از دست داد. بارها از مادر سراغش را گرفته بود و هر بار نيز مي‌شنيد كه پدر به ديدار خدا رفته است و به‌زودي بازخواهد گشت. سال‌ها به سرعت سپري مي‌شدند و شانه‌هاي او همچنان انتظار دستان پرمهر پدر را مي‌كشيد. هر بار دلتنگ پدر مي‌شد از خواهرانش مي‌خواست تا برايش از او بگويند. قاب عكس پدر همدم تنهايي‌اش شده بود و ساعت‌ها با آن درددل مي‌كرد. هربار كه يك تصاوير رزمنده‌ها از تلويزيون پخش مي‌شد در ميان آنها چهره آشنايي را جست‌وجو مي‌كرد. وقتي در كنكور قبول شد دوست داشت شادي‌اش را با پدر تقسيم كند اما او نبود. غم غربت را در اين 30سال به خوبي حس كرده بود. حسين شيخ‌شعاعي در 30سالگي به آرامش گمشده‌اش رسيد. مي‌گويد وقتي استخوان‌هاي پدر را در آغوش كشيدم احساس كردم گمشده‌ام را پيدا كرده‌ام و به آرامش و امنيت رسيده‌ام. حسين هيچ‌گاه دستان نوازشگر پدر را بر گونه‌هايش حس نكرد اما امروز مي‌داند كجا سراغي از او بگيرد و سفره دل را براي او باز كند؛ «فرزند سوم و آخر خانواده هستم. وقتي بزرگ‌تر شدم جاي خالي پدر را بيشتر حس كردم. تصويري از چهره پدر هميشه مقابل چشمانم قرار داشت و وقتي كسي در خانه نبود ساعت‌ها با عكس پدرم صحبت مي‌كردم. مادر مي‌گفت پدرم طلبه بود و به‌خاطر تحصيل در حوزه علميه از كرمان به قم آمديم و در آنجا ساكن شديم. در قم هيچ‌كسي را نداشتيم ولي پدر مي‌گفت ما خدا را داريم. وقتي دانشگاه قبول شدم دوست داشتم پدرم نخستين نفري باشد كه اين خبر را به او بدهم اما او نبود و هيچ مزاري هم نداشت تا بتوانم ساعت‌ها با او درددل كنم».

حسين ادامه مي‌دهد: «بارها از زبان همرزمانش شنيدم كه پدرم يكي از شجاع‌ترين رزمنده‌ها بود و با وجود آنكه يك روحاني بود و بيشتر بايد فعاليت‌هاي تبليغي مي‌كرد اما هيچ‌گاه سلاح را بر زمين نگذاشت و همدوش ديگر رزمنده‌ها در خط مقدم بود. با توجه به آموزش‌هايي كه ديده بود به‌عنوان غواص در لشكر 41ثارالله در عمليات‌ها شركت داشت. پدرم تنها روحاني ميان 175غواص شهيد بود».

روزي كه از بازگشت پدر نااميد شد ساعت‌ها در ميان مزارهاي شهداي گمنام بوي پدر را استشمام كرد؛ «تا چند سال بعد از عمليات كربلاي 4 كه رزمندگان بسياري به شهادت رسيده بودند به ما گفته بودند پدر مفقودالاثر است و به‌احتمال زياد به اسارت نيروهاي دشمن درآمده است. در عمليات كربلاي 4 به‌خاطر آنكه عمليات لو رفته بود رزمندگان بسياري ازجمله غواص‌ها كه خط‌شكن بودند به شهادت رسيده بودند. با وجود آنكه پدر نيز جزو غواص‌هاي خط‌شكن بود ولي اميد داشتيم كه او زنده باشد. اما مدتي بعد به ما اعلام كردند كه او مفقودالجسد است و پيكرش در اعماق اروند ناپديد شده است».

  • روزهاي سخت نبودن پدر

با پذيرش قطعنامه و مبادله اسرا بسياري از خانواده‌هايي كه همسر يا فرزندشان مفقود‌الاثر و يا مفقودالجسد بودند به اميد پيدا كردن نشاني از آنها چشم به صفحات روزنامه‌ها و همچنين تلويزيون مي‌دوختند تا شايد نامي از گمشده خود پيدا كنند. عراق كه تعدادي از اسرا را دور از چشم صليب سرخ در اردوگاه‌ها و زندان‌ها مخفي كرده بود مجبور شد آنها را نيز آزاد كند و به اين ترتيب برخي از خانواده‌هاي مفقودين پس از سال‌ها چشم انتظاري، گمشده خويش را پيدا كردند. حسين شيخ‌شعاعي از آن روزها و اميد به پيدا كردن پدر يا همرزمي كه از او خبري داشته باشد اينگونه مي‌گويد: «با آزادي اسرا هر روز صفحات روزنامه‌ها را به‌ اميد پيدا كردن نامي از پدرم جست‌وجو مي‌كرديم و پس از آن به‌دنبال كساني بوديم كه مربوط به لشكر 41ثارالله و گردان غواصي لشكر باشند تا شايد از آنها بتوانيم نشاني از پدر پيدا كنيم. روزهاي سختي بود اما مطمئن شديم كه پدر به آرزويش كه شهادت بود رسيده است. روزهاي بدون پدر براي مادرم بسيار سخت گذشت و من از نزديك خستگي را در چشمان مادر مي‌ديدم.

از آنجا كه ما در قم فاميل يا آشنايي نداشتيم روزهاي سختي را سپري مي‌كرديم. يكي از سال‌ها كه برف سنگيني در قم آمده بود مادرم به تنهايي پشت‌بام را پارو ‌كرد. اگر پدرم زنده بود اجازه نمي‌داد به ما سخت بگذرد. يك باريكي از همرزمان پدر براي ما از ايمان محكم او براي مبارزه با دشمن گفت. پدر نخستين نفري بود كه در مسجد جامع فرياد مرگ بر شاه سر داد و در مبارزات انقلاب فعال بود. در جبهه وقتي نامه مادرم به دستش رسيد حاضر نشد نامه را بخواند. همرزم پدرم از او دليل نخواندن نامه را سؤال كرد و پدر گفت نگرانم در نامه اسم دخترم فاطمه را نوشته باشد و من با ديدن نام دخترم دلم بلرزد و نتوانم در عمليات شركت كنم».

  • كاش پدرم در يكي از تابوت‌ها باشد!

نااميدي از بازگشت اسرا و اعلام نام مفقودالاثرهاي جنگ، پايان چشم انتظاري حسين و خانواده نبود؛ «وقتي پيكر 175غواص شهيد در جزيره ‌ام الرصاص پيدا شد حس عجيبي درونم مي‌گفت به‌زودي چشم انتظاري 30ساله‌ام پايان خواهد گرفت. روز تشييع آنها من و مادر و يكي از خواهرانم به زيارت امام رضا(ع) رفته بوديم. در تهران خواهر بزرگ‌ترم فاطمه ميان تريلي حامل شهدا به‌دنبال نشاني از پدر مي‌گشت. با اشك مي‌گفت كاش پدر در يكي از اين تابوت‌ها باشد. بعد از اينكه شهدا را به معراج شهدا بردند خواهرم با ما تماس گرفت و اصرار كرد براي آنكه هويت شهدا مشخص شود بايد آزمايش DNA بدهيم. او مي‌گفت مطمئن است كه يكي از 175غواصي كه پيكرهايشان به ايران بازگشته است پدرمان است.‌ماه مبارك رمضان بود كه همراه با مادر و خواهر ديگرم به ستاد معراج شهداي تهران آمديم و اصرار كرديم كه از ما آزمايش DNA بگيرند. آزمايش داديم و يك‌ماه بعد با ما تماس گرفتند و به شكل غيررسمي گفتند مشخصات يكي از شهدا با ما همخواني دارد. به سرعت به تهران آمديم و وقتي كارت شناسايي و پلاك به همراه شانه‌اي كه مادرم به پدر داده بود را به ما نشان دادند مطمئن شديم كه پدر بعد از سال‌ها بازگشته است».

30سال انتظار پايان يافته بود و پدر به خانه بازگشته بود؛ «مسئولان تفحص اعلام كردند مشخصات پدر را از كارت شناسايي و همچنين پلاك و دعايي كه همه نيروهاي لشكر 41 ثارالله روي لباس مي‌زدند شناسايي كرده و با انجام آزمايش DNA اطمينان پيدا كرده بودند».

وقتي تابوت پدر را به آنها نشان مي‌دهند، بچه‌ها زبان مي‌گشايند؛ «خواهرانم با پدر درددل مي‌كردند و مادر از روزهايي كه بدون او پشت سر گذاشت مي‌گفت. وقتي استخوان‌هاي پدرم را در آغوش كشيدم احساس كردم آرامش و امنيتي را كه 30سال به‌دنبال آن بودم پيدا كرده‌ام. استخوان‌هاي پدر آرامش عجيبي به من داد و خوشحالم. حالا ديگر اگر در زندگي با مشكلي مواجه شدم مي‌توانم آن را به پدرم بگويم. به ياد پدرم، نام پسرم را محمدامين گذاشتم تا نام پدرم هميشه زنده بماند. شهدا احساس وظيفه و تكليف كردند و رفتند تا از خاك و ناموس و اعتقاداتشان دفاع كنند. امروز هم كه استخوان‌هايشان به كشور بازگشته است بازهم احساس وظيفه كرده‌اند».

خانواده شيخ شعاعي به احترام مادربزرگ‌شان كه دوست داشت پسرش كنار او باشد، پدر را پس از تشييع باشكوه در قم كه هزاران نفر از مردم و مسئولان و علماي قم در آن حضور داشتند در كرمان به خاك سپردند.

  • خوابي كه تعبير شد

وقتي پدر رفت 4ساله بود. هنوز آخرين بوسه او را بر گونه‌هايش به‌خاطر دارد. در بازي‌هاي كودكانه وقتي جاي خالي پدر را حس مي‌كرد خودش را در آغوش مادر مي‌انداخت و از او سراغش را مي‌گرفت. 30سال از آن روزها گذشت و يك خواب عجيب، آرامش گمشده‌اش را به او بازگرداند. زينب شيخ شعاعي از خوابي كه ديده بود و سفر كربلا و درخواست از امامان براي پيدا كردن نشاني از پدرش مي‌گويد: «فروردين امسال خواب ديدم با مادرم از مسافرت بازمي‌گشتيم كه در بين راه اتوبوس در امامزاده‌اي توقف كرد. براي زيارت داخل امامزاده شديم و در يكي از اتاق‌ها پدرم را ديدم. با تعجب پرسيدم بابا شما اينجا چكار مي‌كني؟ گفت مگر نمي‌خواستي بداني من كجا هستم؟ دست مرا گرفت و به حياط برد. همراه او به زيارت ضريح امام‌حسين(ع) و 72تن از يارانش رفتيم. وقتي از خواب بيدار شدم حال عجيبي داشتم. 3 هفته بعد از اين خواب با من تماس گرفتند و گفتند به همراه مادر براي زيارت عتبات‌عاليات انتخاب شده‌ايم. خوابم تعبير شده بود. در كربلا و نجف همه امامان را قسم دادم تا آرزويم را كه پيدا كردن نشاني از پدر بود برآورده كنند. مي‌خواستم بدانم چرا پدرم نيست و كجاست؟ بعد از چند‌ماه پدرم همراه با 175غواص كربلاي 4به وطن بازگشت».

  • ازدواج با مهريه حضرت زهرا س

روزهاي مبارزه عليه رژيم ستمشاهي، مردم براي رساندن پيام امام‌خميني(ره) به گوش همه تلاش مي‌كردند. پخش اعلاميه‌ها ونوارهاي سخنراني حضرت امام(ره) داخل قوطي‌هاي سوهان يكي از كارهايي بود كه توسط شهيد شيخ‌شعاعي انجام مي‌گرفت. همسر او از روزهاي آشنايي با اين شهيد و مبارزات او در زمان انقلاب مي‌گويد:«محمد يكي از مبارزان سرسخت بود و يك‌بار نيز دستگير و 2ماه در زندان ساواك بود. او اعلاميه‌ها ونوار سخنراني امام(ره) را در قوطي‌هاي سوهان در قم پخش مي‌كرد. از آنجا كه خانواده ما نيز مذهبي بود با ايشان ارتباط پيدا كرديم و به پخش اعلاميه‌ها كمك مي‌كرديم. به‌دليل رفتار پسنديده و روحيه مبارز محمد بسياري از خانواده‌ها آرزو داشتند كه او دامادشان شود. يك روز پدرم وقتي از كار به خانه بازگشت گفت شيخ‌محمد شما را از من خواستگاري كرده است. سرانجام او به همراه خانواده‌اش به خواستگاري‌ام آمدند و همان سال بدون تشريفات و در يك مراسم بسيار ساده و با مهريه حضرت زهرا(س) زندگي‌مان را در يك اتاق ساده آغاز كرديم. او سال52 وارد حوزه علميه شده بود و به همين دليل از كرمان به قم آمديم تا او بتواند در حوزه علميه تحصيل كند».

با شروع جنگ، حوزه را رها كرد و به جبهه رفت. هميشه دوست داشت در خط مقدم باشد و علاقه‌اي به كارهاي تبليغي و موعظه در آن شرايط نداشت. مي‌گفت خون من رنگين‌تر از آن رزمنده 16ساله نيست كه با شجاعت به جنگ دشمن مي‌رود. خانم عامري اينها را مي‌گويد و ادامه مي‌دهد: «قبل از رفتن به عمليات اگر فرصتي پيدا مي‌كرد به كوهنوردي مي‌رفت و از دوستانش مي‌خواست او را با طناب به پشت ماشين ببندند و روي زمين بكشند تا اگر يك روز اسير شد بتواند شكنجه‌هاي دشمن را تحمل كند. او آر‌پي‌چي زن و غواص گردان 408لشكر ثارالله بود و هر بار كه پس از عمليات به خانه بازمي‌گشت جاي ساييدگي روي شانه‌هايش و پارگي و عفونت گوش‌هايش نشان مي‌داد آرپي‌چي‌هاي زيادي شليك كرده است. هر بار به عمليات مي‌رفت وصيت مي‌كرد و هميشه منتظر شنيدن خبر شهادت او بودم. قبل از عمليات كربلاي 4 فاطمه 5ساله و زينب 4ساله و حسين نيز 16ماهه بود. براي آخرين بار بچه‌ها را بوسيد و گفت در اين عمليات شهيد مي‌شوم و بچه‌ها را به شما مي‌سپارم. او گفت اگر لياقت شهادت پيدا كرد دوست دارد جنازه‌اش مفقود باشد. من يك زن 21ساله بودم و بعد از همسرم مسئوليت زندگي و بچه‌ها با من بود. خودم را براي شهادت او آماده كرده بودم اما نمي‌توانستم با مفقود شدن او كنار بيايم. وقتي براي آخرين بار او را بدرقه مي‌كردم يكي از همرزمانش به شوخي گفت خانواده را براي شنيدن خبر شهادت آماده كرده‌اي؟ همسرم درحالي‌كه لبخند مي‌زد گفت: آنها هميشه براي شنيدن اين خبر آماده‌اند».

بچه‌ها خردسال بودند كه پدرشان به شهادت رسيد. روزهاي سخت از راه مي‌رسيد؛ روزهايي كه بايد به سؤالات بچه‌ها درباره پدرشان پاسخ داد و آنها را قانع كرد كه پدر يك روز برمي‌گردد؛ «به آنها مي‌گفتم بابا يك هديه از طرف خدا بود كه يك روز براي ما فرستاد و دوباره آن را نزد خود برده است. خدا او را دوست داشت و مي‌خواست بابا در بهشت باشد. با آزادي اسرا تنها اميدم پيدا كردن يكي از همرزمانش در گردان 408 غواصي لشكر ثارالله بود تا از لحظه شهادت همسرم براي من و فرزندانم بگويد. وقتي خبر پيدا شدن پيكرهاي 175غواص شهيد كربلاي 4 را شنيدم ياد حرف دختر كوچكم در لحظه تحويل سال افتادم. مي‌گفت امسال، سال باباست و او مي‌آيد. روزي كه پيكرهاي آنها را در تهران تشييع مي‌كردند ما در مشهد بوديم و دختر بزرگم در تهران در ميان تابوت‌ها به‌دنبال نشاني از پدرش بود. روزي كه آزمايش داديم از مسئول ستاد معراج شهدا اجازه گرفتيم تا براي ساعتي شهداي گمنام را زيارت كنيم. در يكي از سالن‌ها تابوت‌هاي 6شهيد گمنام را قرار داده بودند. پس از زيارت وقتي مي‌خواستيم از سالن خارج شويم حس كردم همسرم مرا صدا مي‌زند. پاهايم سست شد و زمين افتادم. بچه‌ها نگران شده بودند. گفتم پدرتان همين جاست. او بين يكي از تابوت‌هاست. بوي عطري كه هميشه مي‌زد را به خوبي حس مي‌كردم. مطمئن شده بودم كه او بعد از 30سال بازگشته است».

  • همسفر جاده عشق

كنار تابوت همسرش نشسته بود. به شانه‌اي كه در آخرين روزها برايش خريده بود نگاه مي‌كرد. مي‌دانست كه او به وضعيت ظاهري‌اش اهميت زيادي مي‌دهد و به همين‌خاطر شانه‌اي را برايش خريد تا موهايش را شانه بزند. پس از 30سال وقتي شانه را ميان وسايل به جامانده از همسرش به او دادند خاطرات آن روزها دوباره برايش زنده شد. مي‌گويد زمان تحويل سال، كنار سفره هفت‌سين دخترم گفت امسال سال باباست و بالاخره انتظار به پايان خواهد رسيد. نرگس عامري همسر شهيد غواص حجت‌الاسلام محمد شيخ‌شعاعي از 30سال انتظارو چشم دوختن به در خانه مي‌گويد: «عمليات كربلاي 4، ششمين عملياتي بود كه در آن شركت مي‌كرد. او علاوه بر فعاليت‌هاي تبليغي در جبهه در عمليات‌ها در خط مقدم حضور پيدا مي‌كرد. عاشق شهادت بود و من آن را در چشمانش ديده بودم. سال60، دوره‌هاي آموزشي جنگ چريكي را ديده بود. هميشه قبل از عمليات وقتي متوجه مي‌شدم مي‌خواهد به جبهه برود، وسايل مورد نيازش را آماده مي‌كردم. هميشه مي‌گفت با ايمان قوي شماست كه به جبهه مي‌روم و فرزندانمان را به تو مي‌سپارم و اطمينان دارم اگر شهيد شوم آنها به درستي پرورش مي‌يابند. آن شانه را هم يك‌بار خودم برايش خريدم و در وسايلش گذاشتم. شايد آن تنها يادگار من بوده كه هميشه با خودش داشته است».

  • زان سفر دراز خود عزم وطن نمي‌كند

شايد بارها اين شعر حافظ را خوانده باشيد اما نمي‌دانم چرا وقتي داستان آن شانه‌اي را كه همسر شهيد شيخ‌شعاعي به او داده است، از زبان همسرش شنيدم به ياد اين شعر افتادم. داستان عاشقي شايد جلوتر از اين نرفته باشد. همه آن شيرين‌ها و آن فرهادها، همه آن ليلي‌ها و مجنون‌ها شايد اگر داستان عشق شيخ شهيد را به همسرش و سال‌ها چشم‌ انتظاري همسر او را بشنوند، بساطشان را جمع كنند و از داستان‌ها و افسانه‌ها بروند. شعر حافظ شايد وصف حال خوبي باشد از دلدادگي شيخ شهيد و همسرش. به ياد آن شانه هديه نرگس كه محمد تا روز آخر شهادت روي قلبش آن را نگه‌داشت؛ به نشان عشقي از همسرش.

سرو چمان من چرا ميل چمن نمي‌كند
همدم گل نمي‌شود ياد سمن نمي‌كند
دي گله‌اي ز طره‌اش كردم و از سر فسوس
گفت كه اين سياه كج گوش به من نمي‌كند
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمي‌كند
پيش كمان ابرويش لابه همي‌كنم ولي
گوش كشيده است از آن گوش به من نمي‌كند
با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب
كز گذر تو خاك را مشك ختن نمي‌كند
چون ز نسيم مي‌شود زلف بنفشه پرشكن
وه كه دلم چه ياد از آن عهدشكن نمي‌كند
دل به اميد روي او همدم جان نمي‌شود
جان به هواي كوي او خدمت تن نمي‌كند
ساقي سيم ساق من گر همه درد مي‌دهد
كيست كه تن چو جام مي‌جمله دهن نمي‌كند
دستخوش جفا مكن آب رخم كه فيض ابر
بي مدد سرشك من در عدن نمي‌كند
كشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند
تيغ سزاست هر كه را درد سخن نمي‌كند

  • نامه‌اي به دخترم

وصيت‌نامه تنها روحاني شهيد از ۱۷۵ شهيد غواص پر از حرف‌ها و نكته‌هايي است كه اهداف شهدا براي تقديم خونشان در راه دفاع از وطن را مشخص مي‌كند؛ نامه‌اي كه محمد شيخ‌شعاعي قبل از شهادت براي دخترش نوشت تا به او و ديگر فرزندان شهدا بگويد چرا با رها كردن خانواده به استقبال شهادت رفتند.

«به دخترم دروغ نگوييد. نگوييد من به سفر رفته‌ام. نگوييد از سفر بازخواهم گشت. نگوييد زيباترين هديه را برايش به ارمغان خواهم آورد. به دخترم واقعيت را بگوييد. بگوييد به‌خاطر آزادي تو، هزاران خمپاره دشمن، سينه پدرت را نشانه رفته‌اند، بگوييد خون پدرت بر تمام مرزهاي غرب و جنوب كشورش پريشان شده است.

بگوييد موشك‌هاي دشمن انگشتان پدرت را در سومار، دست‌هاي پدرت را در ميمك، پاهاي پدرت را در موسيان، سينه پدرت را در شلمچه، چشمان پدرت را در هويزه، حنجره پدرت را در ارتفاعات‌الله‌اكبر، خون پدرت را در رودخانه بهمنشير و قلب پدرت را در خونين‌شهر پر پر كرده‌اند.
اما ايمان پدرت در تمام جبهه‌ها مي‌جنگد.
به دخترم واقعيت را بگوييد. بگذاريد قلب كوچك دخترم ترك بردارد و نفرت هميشگي از استعمار در آن ريشه بدواند.
بگذاريد دخترم بداند كه چرا عكس پدرش را بزرگ كرده‌اند. چرا مادر ديگر نخواهد خنديد. چرا گونه‌هاي مادر بزرگش هميشه خيس است. چرا عموهايش، محبتي بيش از پيش به او دارند. و چرا پدرش به خانه برنمي‌گردد.
بگذاريد دخترم به جاي عروسك‌بازي، نارنجك را بياموزد، به جاي ترانه، فرياد را بياموزد و به جاي جغرافياي جهان، تاريخ جهان‌خواران را بياموزد.
به دخترم دروغ نگوييد. نمي‌خواهم آزادي دخترم، قرباني نيرنگ جهان‌خواران باشد.
به دخترم واقعيت را بگوييد. مي‌خواهم دخترم دشمن را بشناسد. امپرياليسم را بشناسد. استعمار را بشناسد. به دخترم بگوييد من شهيد شدم. بگذاريد دخترم تنها به درياي خون شهداي هويزه بينديشد.
سلام مرا به دخترم برسانيد و اين اشعار را كه نوشتم برايش نگه‌داريد كه بزرگ‌تر شود، خودش بخواند.
شهيدان زنده‌اند ‌الله‌اكبربخون غلتيده‌اند‌ الله‌اكبر»

کد خبر 311431

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha