حالا اما برگشته تا پس از سالها يكبار ديگر دخترش را در آغوش بكشد. با قدمهايي لرزان به سمتش ميرود و او را به آغوش ميكشد. چقدر منتظر اين لحظه بود. دخترش كه تا پيش از اين تمايلي براي ديدن مادرش نداشت، گرماي آغوش او را كه حس ميكند به گريه ميافتد. حالا نهتنها مادر و دختر، كه قاضي و خبرنگارها هم تحتتأثير چنين صحنهاي اشك از چشمانشان سرازير ميشود.
- 24سال قبل
14ديماه سال 70بود. سرما تا مغز استخوان نفوذ ميكرد. زن 33سالهاي به نام مينا به بيمارستاني در پايتخت منتقل شد. او 9ماهه باردار بود و از شب قبل درد زايمان به سراغش آمده بود. به محض رسيدن به بيمارستان به بخش زنان منتقل شد و تحت مراقبت قرار گرفت. پزشكان ميگفتند كه هر لحظه ممكن است نوزادش به دنيا بيايد. اين نخستين بار نبود كه مينا براي زايمان به بيمارستان ميرفت. پيش از اين هم 5بار ديگر وضع حمل كرده بود اما اين بار با دفعات قبل فرق داشت.
وقتي صداي گريه نوزاد در اتاق زايمان پيچيد، پرستار مژده داد كه« بچه دختر است.» پزشكان پس از معاينه اعلام كردند كه مادر و فرزند هردو سالم هستند و ميتوانند از بيمارستان مرخص شوند. زن جوان اما تلخترين تصميم زندگياش را گرفت. تصميمي كه قبل از زايمان به ذهنش خطور كرده بود. او ترجيح داد بدون دخترش به خانه برگردد و وقتي كسي داخل اتاق نبود، براي آخرين بار دخترش را بوسيد و آنجا را ترك كرد.
در آن زمان هيچكس نفهميد چه اتفاقي افتاده و چرا مينا چنين تصميمي گرفت. اما حالا كه 24سال از ماجرا گذشته، خودش ميگويد: «شوهرم در زمان جنگ و در جريان يك انفجار دچار موجگرفتگي شده بود. بهخاطر بيمارياش بهشدت عصبي شده بود و به هر بهانهاي من و 5 فرزند ديگرم (يك دختر و 4پسر) را كتك ميزد. مدتي بعد متوجه شدم باردارم. در آن زمان دختر بزرگم ديپلمش را گرفته بود و همه از شنيدن اين خبر شوكه شده بوديم. شوهرم اما وقتي خبر را شنيد، بهخاطر وضعيتي كه داشت بهم ريخت. تحت هيچ شرايطي نميخواست فرزند ديگري به دنيا بياورم.»
سرنوشت اما طور ديگري رقم خورد و با همه اختلافاتي كه اين زوج داشتند، ششمين فرزند مينا در آستانه تولد قرار گرفت.
يك روز سرد زمستاني بود كه مينا به بيمارستان منتقل شد. شوهرش تا بيمارستان همراهش بود اما رفت و ديگر دنبالش نيامد. همان موقع بود كه مينا تلخترين تصميم زندگياش را گرفت. «ميدانستم كه بچهام دختر است. خيلي هم دوستش داشتم. من مادر سنگدلي نيستم. وقتي او را در بيمارستان رها كردم شب و روز گريه ميكردم. در حسرت ديدار دخترم پير شدم. شوهرم به من گفته بود كه اگر با بچه به خانه برگردي هم جان تو و هم جان بچه در خطر است.»
حالا مينا 57ساله است و گرد پيري روي موهايش نشسته. ميگويد: در آن زمان خيلي ميترسيدم. با خودم گفتم شوهرم بيمار است و ممكن است بلايي سر اين نوزاد و حتي بچههاي ديگرمان بياورد. با گريه دخترم را در بيمارستان رها كردم و به خانه برگشتم. به شوهرم گفتم او را در بيمارستان رها كردم تا شايد خانوادهاي پيدا شوند كه با دل و جان او را بزرگ كنند. به بچهها هم گفتم خواهرشان بعد از تولد فوت كرده است. اما خودم سوختم. هر روز كارم شده بود گريه. اما دلم ميگفت او سرنوشت روشني دارد كه همان هم شد چون ميدانستم حس مادرانهام دروغ نميگويد.»
- جستوجو
مينا در همه اين سالها حتي يك لحظه فرزندش را فراموش نكرد. تا اينكه 6سال قبل شوهرش فوت كرد و او به تكاپو افتاد تا دخترش را پيدا كند.سال90 بود كه وقتي جستوجوهايش راه به جايي نبرد به شعبه پنجم دادسراي جنايي تهران رفت و براي يافتن دخترش كمك خواست. از آن زمان پروندهاي تشكيل و با دستور قاضي تحقيقات آغاز شد. اما اسناد بيمارستانها هر 10سال معدوم ميشد و اين يعني هيچ ردي از دختر مينا نبود.
جستوجو در پروندههاي بايگاني شده اما سرنخ مهمي در اختيار تيم تحقيق قرار داد. طبق اسنادي كه بهدست آمده بود، 14ديماه سال 70 نوزاد دختري در بيمارستان... متولد شده و بهدليل فرار مادرش از بيمارستان به بهزيستي سپرده شده بود.
مرحله بعدي، تحقيق از اداره سرپرستي بود و در نهايت معلوم شد كه سرپرستي نوزاد دختر در آن سال به چهكسي سپرده شده است.
- مهر پدري
در بيمارستان... دختربچهاي به دنيا آمده بود كه مادرش پس از به دنيا آمدن او، آنجا را ترك كرده بود.
يكي از كاركنان به نام مسعود نخستين كسي بود كه متوجه ماجرا شد. اين مرد وقتي وارد بخش زنان شد چشمش به نوزاد دختري افتاد. نوزاد تك و تنها رها شده و از مادرش اثري نبود. مرد كه سالها پيش ازدواج كرده و بچهدار نميشد به سمت نوزاد رفت و او را در آغوش گرفت.
اما هرچه در بيمارستان جست و جو كرد اثري از پدر و مادرش نيافت. آنجا بود كه موضوع را به رئيس بيمارستان اطلاع داد و در بررسيها مشخص شد كه مادر اين نوزاد بعد از زايمان او را رها كرده و رفته است. موضوع به اداره سرپرستي بهزيستي گزارش شد. مسعود ماموريت يافت كه روز بعد نوزاد دختر را به اداره سرپرستي ببرد. او اما در همين مدت كوتاه چنان دلباخته دخترك شده بود كه انگار دختر خود اوست.
- دادسراي جنايي، روز گذشته
حالا 24سال از ماجرا ميگذرد. نوزاد رها شده كه حالا دختري جوان است به همراه زن و مردي كه سرپرستي او را بهعهده گرفته بودند در شعبه5 دادسراي جنايي و مقابل بازپرس حسينپور حاضر شده تا مادر واقعياش را ملاقات كند.كسي كه 24سال قبل سرپرستي اين دختر را بهعهده گرفت،
مسعود، همان كارمند زحمتكش بيمارستان بود كه نخستين بار اين نوزاد را در بيمارستان ديد و قرار بود او را به اداره سرپرستي تحويل دهد. ميگويد:« در آن سال وقتي نوزاد را به اداره سرپرستي ميبردم، او با دستان كوچكش دستان مرا محكم گرفته بود و رها نميكرد. نميدانيد چطور مهر اين دختر به دلم نشسته بود.
در آن زمان با خود گفتم اي كاش من پدر اين دختر بودم! وقتي به اداره سرپرستي رسيدم نوزاد همچنان با دستان كوچك و لطيفش دستم را گرفته بود و رها نميكرد. گاهي هم لبخند شيريني ميزد. در دلم غوغا شده بود. در آنجا متوجه شدم زني كه ميخواست سرپرستي او را بهعهده بگيرد سند خانهاش را نياورده است.
براي همين بچه را تحويل او ندادند. از اينكه اين اتفاق افتاده بود خوشحال شده بودم. آن روز مسئول اداره سرپرستي خواست تا بچه را به خانه ببرم و روز بعد به اداره بياورم. چون آن زن قرار شد روز بعد سند را به اداره بياورد و دختركوچولو را تحويل بگيرد. انگار همهچيز دست بهدست هم داده بود تا من پدر اين دختر شوم.»
آن شب مسعود نوزاد را به خانهاش برد و همراه همسرش از او مراقبت كردند. همان شب بود كه هردو تصميم گرفتند حضانت اين دختر را بهعهده بگيرند. وقتي بهزيستي با درخواست آنها موافقت كرد، خانه و محل زندگي خود را تغيير دادند و به بستگانشان اعلام كردند كه زن پس از سالها باردار شده و خدا اين دختر را به آنها داده است. پس از آن برايش شناسنامه گرفتند و اسمش را سارا گذاشتند.
سارا امروز دختري دانشجو و موفق است. خودش ميگويد: «همهچيز را مديون پدر و مادر خواندهام هستم.» او به تازگي حقيقت را فهميده و هنوز شوكه است. «پدر و مادرخواندهام در همه اين سالها از هيچ محبتي نسبت به من دريغ نكردند. من زندگيام را مديون اين دو فرشته هستم كه تا به حال حتي با صداي بلند هم با من صحبت نكردند. من هميشه دوست داشتم خواهر و برادر داشته باشم اما راستش فكر نميكردم كه سرنوشتم اينگونه باشد.
شنيدهام كه يك خواهر و 4برادر دارم اما هنوز اين موضوع برايم هضم نشده. وقتي متوجه حقيقت شدم اصلا دلم نميخواست مادر واقعيام را ببينم. پدر و مادر واقعي من كساني بودند كه مرا بزرگ كردند اما امروز وقتي در دادسرا او را در آغوش گرفتم نظرم تغيير كرد. احساس مثبتي دارم. اما واقعا نميدانم كه ارتباطم را با خانواده جديدم ادامه بدهم يا نه. احساس ميكنم نياز به زمان بيشتر و فكر كردن دارم.
ديروز خواهر و يكي از برادران سارا هم در دادسرا حضور داشتند و با ديدن خواهرشان اشك شوق ميريختند. آنها دستان پدرخوانده خواهرشان را ميبوسيدند و بهخاطر زحمتهايي كه سالها براي بزرگ كردن خواهرشان كشيده بود تشكر ميكردند و حالا همه ميدانند كه بايد منتظر باشند تا سارا براي آيندهاش تصميم بگيرد.
نظر شما