چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۱
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: آقای مشفق سال‌هاست که در آن گوشه میدان کوچک محله، مغازه لوازم‌التحریر دارد؛ مغازه‌ای که تا سال‌ها هر کودک و نوجوانی، رویایش داشتن مغازه‌ای مثل آن بود و هست.

 شروين حالا 20ساله است و دانشجوي پزشكي. هر روز صبح كه مي‌خواهد برود دانشگاه، آن سمت ميدان منتظر رسيدن اتوبوس، به مغازه آقاي مشفق نگاه مي‌كند و به آرزوي كهنه‌اش لبخند مي‌زند و بعد كه اتوبوس مي‌آيد هم تا چند متر سرش را برمي‌گرداند و به مغازه نگاه مي‌كند. گاهي غروب كه به خانه برمي‌گردد، پي بهانه‌اي مي‌گردد و وارد مغازه آقاي مشفق مي‌شود. پيرمرد با تلاش زياد از جايش بلند مي‌شود و لبخندي تحويل شروين مي‌دهد و مي‌گويد: «دكترمون چطوره؟» دوست دارد برود و مردي را ببيند كه به او انگيزه درس‌خواندن داد. دوست دارد هر غروب با مردي همكلام شود كه حرف‌هايش بوي ابزارهاي سواد آموختن دارد.

از مغازه كه بيرون مي‌آيد، گاهي آن روزي را به ياد مي‌آورد كه با پدر رفتند كارنامه‌اش را گرفتند و شده بود شاگرد اول مدرسه و مستقيم آمدند همين مغازه آقاي مشفق و كنار هداياي پدر، آقاي مشفق هم خودكاري به شروين هديه داد و گفت: «مي‌خواي چيكاره بشي آقا شروين؟» شروين خجالت كشيده، گفته بود: «دكتر». پدر لبخند زد و آقاي مشفق دستي به سر شروين كشيد و گفت: «به حق 5 تن». آن به حق 5 تن گفتنش چنان به دل شروين نشست كه از آن روز به بعد دكتر شدن برايش وظيفه شد.

حالا كه آقاي مشفق پير شده و هر بار براي بلند شدن از صندلي به زمان بيشتري نياز دارد و رنگ و رويي براي مغازه‌اش نمانده، تمام آرزويش اين است كه آقاي مشفق تا وقتي كه شروين لباس طبابتش را بر تن مي‌كند زنده باشد. آقاي مشفق، شروين را دوست دارد و مي‌گويد:«من همه آدم‌هايي رو كه پيگير اهدافشون هستن، دوست دارم». شروين اما هنوز خجالت مي‌كشد كه بگويد:«خدا كند به حق 5 تن تا روز رسيدن به آرزويم، برقرار باشي آقاي مشفق».

کد خبر 313474

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha